پرش به محتوا

تذکرة الاولیاء/ذکر شاه شجاع کرمانی

از ویکی‌نبشته

آن تیز چشم بصیرت ، آن شاه باز صورت و سیرت ، آن صدیق معرفت ، آن مخلص بی صفت ، آن نور چراغ روحانی ، شاه شجاع کرمانی ، رحمةالله علیه ، بزرگ عهد بود و محتشم روزگار و از عیاران طریقت و از صعلوکان سبیل حقیقت و تیزفراست . و فراست او البته خطا نیوفتادی و از ابناء ملوک بود و صاحب تصنیف . او کتابی ساخته است نام او مرآة الحکما و بسیار مشایخ را دیده بود ، چون بوتراب و یحیی معاذ و غیر ایشان . و او قبا پوشیدی . چون به نشابور آمد بوحفص حداد با عظمه خود - چون او را دید - خاست و پیش او آمد و گفت : وجدت فی القباء ماطلبت فی العباء. یافتیم در قبا آنچه در گلیم می طلبیدیم . نقل است که چهل سال نخفت و نمک در چشم می کرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود . بعد از چهل سال شبی بخفت خدای را به خواب دید . گفت: بارخدایا ! من تو را به بیداری می جستم در خواب یافتم . فرمود که ای شاه ! ما را در خواب از آن بیداریها یافتی . اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی . بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی می نهادی و می خفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم . عاشق خواب خود شد ه بود . و گفت : یک ذره از این خواب خدو به بیداری همه عالم ندهم . نقل است که شاه را پسری بود . به خطی سبز برسینه او الله نبشته بود .چون جوانی بر وی غالب شد به تماشا مشغول شد و رباب می زد و آوازی خوش داشت و رباب می زد و می گریست . شبی مست بیرون آمد . رباب زنان و سرود گویان به محلتی فرو شد . عروسی از کنار شوهر برخاست و به نظار او آمد . مرد بیدار شد . زن را ندید . برخاست و آن حال مشاهده کرد . آواز داد که : ای پسر !هنوز وقت توبه نیست . این سخن بر دل او آمد و گفت :آمد ،آمد . و جامه بدرید و رباب بشکست و در خانه ای نشست و چهل روز هیچ نخورد . پس بیرون آمدو برفت . شاه گفت : آنچه ما را به چهل سال دادند او را به چهل روز دادند . نقل است که شاه را دختری بود . پادشاهان کرمان می خواستندش . سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد می گشت تا درویشی را دید که نماز نیکو می کرد . شاه صبر می کرد تا از نماز فارغ شد . گفت : ای درویش ! اهل داری ؟ گفت : نه . گفت : زنی قرآن خوان خواهی ؟ گفت : مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم ؟ گفت : من دهم دختر خود به تو . این سه درم که داری یکی به نان ده ، و یکی به عطر ، و عقد نکاح بند . پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه درویش فرستاد . دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید ؛ بر سر کوزه آب نهاده ، گفت : این نان چیست ؟ گفت : دوش بازمانده بود ، به جهت امشب گذاشتم . دختر قصد کرد که بیرون آید . درویش گفت : دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بی برگی من ندهد . دختر گفت : ای جوان !من نه از بی نوایی تو می روم ، که از ضعف ایمان و یقین تو می روم ، که از دوش بازنانی نهاده ای فردا را . اعتماد بر رزق نداری ولکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزگاری خواهد داد . آنگه به کسی داد که آنکس به روزی خود اعتماد بر خدای ندارد . درویش گفت : این گناه راعذری هست . گفت : عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک . نقل است که وقتی ابوحفص به شاه نامه ای نوشت . گفت :نظر کردم در نفس خود و عمل خود و تقصیر خود . بس ناامید شدم ، و السلام . شاه جواب نوشت که : نامه تو را آینه دل خویش گردانیدم . اگر خالص بود مرا ناامیدی از نفس خویش امیدم به خدای صافی شود ، و اگر صافی شود امید من به خدای صافی شود ، خوف من از خدای . آنگه ناامید شوم از نفس خویش، و اگر ناامید شوم از نفس خویش آنگاه خدای را یاد توانم کرد ، و اگر خدای را یاد کنم خدا مرا یاد کند ، و اگر خدا مرا یاد کند نجات یابم از مخلوقات و پیوسته شوم به جمله محبوبات . والسلام . نقل است که میان شاه و یحیی معاذ دوستی بود . در یک شهر جمع شدند و شاه به مجلس یحیی حاضر نشدی . گفتند : چرا نیایی؟ گفت : صواب در آن است . الحاح کردند تا یک روز برفت و در گوشه ای بنشست . سخن بر یحیی بسته شد . گفت : کسی حاضر است که به سخن گفتن از من اولیتر است . شاه گفت : من گفتم که آمدن من مصلحت نیست . و گفت : اهل فضل را فضل باشد برهمه تا آنگاه که فضل خود نبینند . چون فضل خود دیدند دیگرشان فضل نباشد . و اهل ولایت را ولایت است تا آنگاه که ولایت نبینند . چون ولایت دیدند دیگر ولایت نباشد . و گفت : فقر سر حق است ، نزدیک بنده . چون فقر نهان دارد امین بودو چون ظاهر گرداند اسم فقر از او برخاست . و گفت : علامت صدق سه چیز است . اول آنکه قدر دنیا از دل تو برود ، چنانکه زر و سیم پیش تو چون خاک بود تا هرگاه که سیم و زر به دست تو افتد دست از وی چنان فشانی که از خاک ؛ دوم آنکه دیدن خلق از دل تو بیفتد ، چنانکه مدح و ذم پیش تو یکی بو دکه نه از مدح زیادت شوی و نه از ذم ناقص گردی ؛ و سوم آنکه راندن شهوت از دل تو بیفتد تا چنان شوی از شادی گرسنگی و ترک شهوات که اهل دنیا شاد شوند از سیر خوردن و راندن شهوت . پس هرگاه که چنین باشی ملازمت طریق مریدان کن ، و اگر چنین نیستی تو را با این سخن چه کار؟ و گفت : ترسگاری اندوه دایم است . و گفت : خوف واجب آن است که دانی که تقصیر کرده ای در حقوق خدای تعالی . و گفت : علامت خوش خویی رنج خود از خلق برداشتن است .و رنج خلق کشیدن . و گفت : علامت تقوی ورع است و علامت ورع از شبهات باز ایستادن . و گفت : عشاق به عشق مرده درآمدند . از آن بود که چون به وصالی رسیدند از خیالی به خداوندی دعوی کردند . و گفت : علامت رجا حسن ظاهر است . و گفت : علامت صبر سه چیز است . ترک شکایت ، و صدق رضا ، و قبول قضا به دلخوشی . و گفت : هرکه چشم نگاه دارد از حرام ، و تن از شهوات ، و باطن آبادان دارد به مراقبت دایم ، و ظاهر آراسته دارد به متابعت سنت ، و عادت کند به حلال خوردن ؛ فراست او خطا نشود . نقل است که روزی یاران را گفت : از دروغ گفتن و خیانت کردن و غیبت کردن دور باشید . باقی هرچه خواهید کنید . و گفت : دنیا بگذار و توبه کن ، و هوای نفس بگذار و به مراد رسیدی . ازو پرسیدند : به شب چونی ؟ گفت : مرغی را که بر بابزن زده باشند و به آتش می گردانند حاجت نبود از او پرسیدن که چونی ؟! نقل است که خواجه علی سیرگانی بر سر تربت شاه نان می داد . یک روز طعام در پیش نهاد و گفت : خداوندا ! مهمان فرست . ناگاه سگی آمد . خواجه علی بانگ بر وی زد . سگ برفت . هاتفی آواز داد - از سر تربت شاه - که : مهمان خواهی ، چون بفرستیم بازگردانی ؟ در حال برخاست و بیرون دوید و گرد محلتها می گشت . سگ را ندید به صحرا رفت . او را دید گوشه ای خفته . ماحضری که داشت پیش او نهاد . سگ هیچ التفات نکرد . خواجه علی خجل شد و در مقام استغفار بایستاد و دستار برگرفت و گفت : توبه کردم . سگ گفت : احسنت ای خواجه علی ! مهمان خوانی . چون بیاید برانی ؟ تو را چشم باید . اگر نه سبب شاه بودی ، می دیدی آنچه دیدی . رحمة الله علیه.