پرش به محتوا

تذکرة الاولیاء/ذکر ابراهیم بن ادهم

از ویکی‌نبشته
ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه
از عطار نیشابوری

آن سلطان دنیا ودین ، آن سیمرغ قاف یقین ، آن گنج عالم عزلت ، آن خزینه سرای دولت ، آن شاه اقلیم اعظم ، آن پرورده لطف و کرم ، پیروقت ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه ، منفی وقت بود ، و صدیق دولت بود ، و حجت و برهان روزگار بود ، و در انواع معاملات ملت و اصناف حقایق حظی تمام داشت ، و مقبول همه بود و بسی مشایخ را دیده بود و با امام ابوحنیفه صحبت داشته بود ، و جنید گفت :رضی الله عنه مفاتیح العلوم ابراهیم . کلید علمهای این طریقت ابراهیم است . و یک روز پیش ابوحنیفه رضی الله عنه درآمد . اصحاب ابوحنیفه وی را به چشم تقصیر نگرستند ، بوحنیفه گفت :سیدنا ابراهیم ! اصحاب گفتند :این سیادت به چه یافت ؟ گفت :بدانکه دایم به خدمت خداوند مشغول بود و ما به خدمت تن های خود مشغول . و ابتدای حال او آن بود که او پادشاه بلخ بود و عالمی زیر فرمان داشت ، و چهل شمشیر زرین ، و چهل گرز زرین در پیش و پس او می بردند . یک شب بر تخت خفته بود . نیم شب سقف خانه بجنبید ، چنانکه کسی بر بام می رود . آواز داد که :کیست ؟ گفت : آشناست . اشتری گم کرده ام بر این بام طلب می کنم . گفت : ای جاهل ! اشتر بر بام می جویی ؟ گفت : ای غافل ! تو خدایرا در جامه اطلس خفته بر تخته زرین می طلبی ؟ از این هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست . اندوهگن . ارکان دولت هریکی برجایگاه خویش ایستادند . غلامان صف کشیدند ، و بارعام دادند . ناگاه مردی با هیبت از در درآمد . چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی ؟ جمله را زفانها به گلو فروشد همچنان می آمد تا پیش تخت ابراهیم . گفت :چه می خواهی ؟ گفت : در این رباط فرو می آیم . گفت : این رباط فرو می آیم . گفت : این رباط نیست .سرای من است !تو دیوانه ای . گفت : این سرای پیش از این از آن که بود ؟ گفت : از آن پدرم . گفت : پیش از آن ؟ گفت : از آن پدر پدرم. گفت : پیش از آن ؟ گفت : از آن فلان کس. گفت : پیش از آن ؟ گفت : از آن پدر فلان کس . گفت : همه کجا شدند ؟ گفت : برفتند و بمردند . گفت : پس نه رباط این بود که یکی می آید و یکی می گذرد ؟ این بگفت و ناپدید شد ، واو خضر بود علیه السلام . سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد ، و ندانست که از چه شنید ، و نشناخت که امروز چه دید . گفت :اسب زین کنید که به شکار می روم که مرا نشناخت که امروز چه دید . گفت : اسب زین کنید که به شکار می روم که مرا امروز چیزی رسیده است . نمی دانم چیست . خداوندا ! این حال به کجا خواهد رسید ؟ اسب زین کردند. روی به شکار نهاد . سراسیمه در صحرا می گشت . چنانکه نمی دانست که چه می کند . در آن سرگشتگی از لشکر از لشکر جدا افتاد . در راه اوازی شنید که :انتبه بیدار گرد . ناشنیده کرد و برفت . دوم بار همین آواز آمد . هم به گوش درنیاورد . سوم بار همان شنود . خویشتن را از آن دور افگند . چهارم بار آواز شنود که :انتبه قبل ان تنبه بیدار گرد ، پیش از آن کت بیدار کنند . اینجا یکبارگی از دست شد . ناگاه آهویی پدید آمد . خویشتن را مشغول بدو کرد. آهو بدو به سخن آمد که مرا به صید تو فرستاده اند . تو مرا صید نتوانی کرد . الهذا خلقت او بهذا امرت تو را از برای این کار آفریده اند که می کنی . هیچ کار دیگری ندارم . ابراهیم گفت : آیا چه حالی است ؟ روی از آهو بگردانید . همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین و آواز آمد . فزعی و خوفی درو پدید آمد و کشف زیادت گشت . چون حق تعالی خواست کار تمام کند ، سدیگر بار از گوی گریبان همان آواز آمد . آن کشف اینجا به اتمام رسید ، و ملکوت برو گشاده گشت . فروآمد ، و یقین حاصل شد ، و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت . توبه ای کرد نصوح ، و روی از راه یکسو نهاد . شبانی را دیدنمدی پوشیده ، و کلاهی از نمد بر سرنهاده ، گوسفندان در پیش کرده . بنگریست . غلام وی بود . قبای زر کشیده و کلاه معرق بدو داد ، و گوسفندان بدو بخشید ، و نمد از او بستد و درپوشید ، و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره اوو بایستادند که زهی سلطنت ، که روی نمد پسر ادهم نهاد .جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید .پس همچنان پیاده در کوهها و بیابانهای بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود توجه می کرد تا به مرورود رسید . آنجا پلی است . مردی را دید که از آن پل درافتاد ، و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی . از دور بانگ کرد :اللهم احفظه . مرد معلق در هوا بماند ، تا برسیدند و او را برکشیدند ، و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است . پس از آنجا به نیشابور افتاد . گوشه ای خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد ، که مشهور است نه سال ساکن غار شد . در هر خانه ای سه سال و که دانست که او در شبها و روزها در آنجا در چه کار بود که مردی عظیم و سرمایه ای شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آنجا بتواند بود . روز پنج شنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نشابور کردی ، و آن را بفروختی ، و نماز جمعه بگزاردی ، بدان سیم نان خریدی ، و نیمه ای به درویش دادی و نیمه ای به کار بردی و بدان روزه گشادی ، و تا دگر هفته باز ساختی . نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود ، و به غایت سرد بود ، و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده .چون همه شب سرما بود ، و تا سحرگاه در نماز بود . وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد ، مگر خاطرش آتشی طلب کرد . پوستینی دید ، در پشت اوفتاده ، و در خواب شد .چون از خواب درآمد روز روشن شده بود ، و او گرم گشته بود ، بنگریست . آن پوستین اژدهایی بود با دو چشم . چون دو سکره خون . عظیم هراسی د راو پدید آمد . گفت :خداوندا!تو این را در صورت لطف به من فرستادی ، کنون در صورت قهرش می بینم . طاقت نمی دارم . در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و ناپدید گشت . نقل است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمة الله علیه به زیارت آن غار رفته بود گفت :سبحان الله!اگر این غار پرمشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند اینجا بوده است ، این همه روح و راحت گشته است . پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد . یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید .نام مهین خداوند بدو آموخت و برفت .او بدان نام مهین خدایرا بخواند .در حال حضر را دید علیه السلام . گفت :ای ابراهیم ! آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت . پس میان خضر و او بسی سخن برفت ، و پیر او خضر بود علیه السلام که اولش او درکشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می رفت گفت :به ذات العرق رسیدم . هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده ، و خون از بینی و گوش ایشان روان شده ، گرد آن قوم برآمد . یکی را رمقی هنوز مانده بود . پرسیدم که :ای جوانمرد !این چه حالت است ؟ گفت :ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب ! دور دور مرو که مهجور گردی ، و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی . کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند . بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می کشد و با حاجیان غزا می کند بدانکه ما قومی بودیم صوفی ، قدم به توکل در بادیه نهادیم ، و عزم کردیم که سخن نگوییم . و جز از خداوند اندیشه نکنیم ، و حرکت و سکون از بهر او کنیم ، و به غیری التفات ننماییم ، چون بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم ، خضر علیه السلام به ما رسید . سلام کردیم و او سلام را جواب داد . شاد شدیم . گفتیم :الحمدلله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست ، که چنین شخصی به استقبال ما آمد . حالی به جانهای ما ندا کردند که :ای کذابان و مدعیان ! قولتان و عهدتان این بود ؟ مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید ؟ بروید که تا من به غرامت ، جان شما به غارت نبرم و به تیغ غیرت خون شما نریزم ، با شما صلح نکنم . این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این بازخواست اند .هلا ، ای ابراهیم ! تو نیز سر این داری پای در نه ، والا دور شو . ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد . گفت :گفتم تو را چرا رها کردند .گفت: گفتند ایشان پخته اند ، تو هنوز خامی .ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی ، چون پخته شوی ، چون پخته شدی تو نیز از پی درآیی . این بگفت و او نیز جان بداد . خونریز بود همیشه در کشور ما جان عود بود همیشه در مجمر ما داری سر ما و گرنه دور از بر ما ما دوست کشیم و تو نداری سر ما نقل است که چهار ده سال در قطع بادیه کرد که همه راه در نماز و تضرع بودتا به نزدیک مکه رسید . پیران حرم خبر یافتند . همه به استقبال او بیرون آمدند . او خویش در پیش قافله انداخت تا کسی او را نشناسد . خادمان از پیش برفتند . ابراهیم را بدیدند ، در پیش قافله می آمد . او را ندیده بودند ، ندانستند .چون بدو رسیدند گفتند :ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است که مشایخ حرم به استقبال او بیرون آمده اند ؟ ابراهیم گفت :چه می خواهید از آن زندیق ؟ ایشان در حال سیلی در او بستند . گفتند :مشایخ مکه به استقبال او می شوند ، تو او را زندیق می گویی؟ گفت :من می گویم زندیق اوست . چون از او درگذشتند ، ابراهیم روی به خود کرد و گفت:هان ! می خواستی که مشایخ به استقبال تو آیند باری سیلی چند بخوردی . الحمدالله که به کام خودت بدیدم . پس در مکه ساکن شد ، رفیقانش پدید آمدند و او از کسب و دست خود خوردی . درودگری کردی. نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند به شیر . چون بزرگ شد ، پدر خویش را از مادر طلب کرد . مادر حال بگفت که پدر تو گم شد . به بلخ منادی فرمود که هرکه را آرزوی حج است بیایید . چهار هزار کس بیامدند . همه را نفقه داد و اشتر خویش داد و به حج برد ، به امید آنکه خدای دیدار پدرش روزی کند . چون به مکه درآمدند ، به در مسجد حرام مرقع داران بودند . پرسید ایشان را که :ابراهیم ادهم را شناسید ؟ گفتند :یار ماست . ما را میزبانی کرده است وبه طلب طعام رفته . نشان وی بخواست . بر اثر وی برفت . به بطحاء مکه بیرون آمدند . پدر را دید پای برهنه و با پشته ای هیزم همی آمد . گریه براو افتاد ، و خود را نگاه داشت . پس پی او گرفت وبه بازار و بانگ می کرد من یشتری الطیب بالطیب .حلالی به حلالی که خرد . نانوایی خواندش و هیزم بستد و نانش بداد . نان به سوی اصحاب خود برد و پیش ایشان نهاد . پس ترسید که اگر گویم من کیم از او بگریزد . برفت تا با مادر تدبیر کند تا طریق چیست ؟ او را با دست آوردن مادرش به صبر فرمود . گفت :صبر کن تا حج بگزاریم . چون پسر رفت ابراهیم با یاران نشسته بود . وصیت کرد یاران را که امروز در این حج زنان باشند و کودکان .چشم نگه دارید . همه قبول کردند .چون حاجیان در مکه آمدند و خانه را طواف کردند . ابراهیم با یاران در طواف بود . پسری صاحب جمال در پیش آمد . ابراهیم تیز بدو نگریست . یاران آن بدیدند . از او عجب داشتند . چون از طواف فارغ شدند ، گفتند :رحمک الله ! ما را فرمودی که به هیچ زن و کودک نگاه مکنید و تو خود به غلامی نیکوروی نگاه کردی. گفت :شما دیدیدت ؟ گفتند :دیدیم. گفت :چون از بلخ بیامدم پسری شیرخواره رها کردم . چنین دانم که این غلام آن پسر است . روز دیگر یاری از پیش ابراهیم بیرون شد ، و قافله بلخ را طلب کرد ، و به میان قافله درآمد . به میان ، خیمه ای دید از دیبا زده ، و کرسی در میان خیمه نهاده ، و آن پسر بر کرسی نشسته ، و قرآن می خواند و می گریست . آن یار ابراهیم را بار خواست و گفت :تو از کجایی؟ گفت :من از بلخم . گفت :پسر کیستی ؟ پسر دست بر روی نهاد ،و گریه بر او فتاد و مصحف از دست بنهاد . گفت :من پدر را نادیده ام مگر دیروز . نمی دانم که او هست یا نه و می ترسم که اگر گویم . بگریزم که او از ما گریخته است . پدر من ابراهیم ادهم است . ملک بلخ . آن مرد او را برگرفت تا سوی ابراهیم اورد . مادرش با او به هم برخاست و آمد تا نزدیک ابراهیم ؛ و ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودن . از دور نگاه کرد . آن یار خود را دید ، با آن کودک و مادر ش. چون آن زن او را بدید ، بخروشید و صبرش نماند . گفت :اینک پدرت رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد . جمله خلق و یاران یکبار در گریه آمدند . چون پسر به خود بازآمد بر پدر سلام کرد . جمله خلق و یاران یکبار در گریه آمدند . چون پسر به خود بازآمد بر پدر سلام کرد . ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت :برکدام دینی ؟ گفت :بر دین اسلام . گفت :الحمدلله . گفت :قرآن می دانی ؟ گفت :دانم . گفت :الحمدالله . گفت :علم آموخته ای ؟ گفت :آموخته ام . گفت :الحمدلله . پس ابراهیم خواست تا برود .پسر البته دست از او رها نمی کرد و مادرش فریاد دربسته بود. ابراهیم روی سوی آسمان کرد.گفت:الهی اغثنی .پس اندر کنار او جان بداد.یاران گفتند:یا ابراهیم چه افتاد ؟ گفت:چون او را کنار گرفتم ، مهر او در دلم بجنبید . ندا آمد که ای ابراهیم ! تدعی محبتنا و تحب معنا غیرنا . دعوی دوستی ما کنی ، و با ما به هم دیگری دوست داری ، و به دیگری مشغول شوی ، و دوستی به انبازی کنی ، و یاران را وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودک نگاه مکنید ؟ و تو بدان زن و کودک دل آویزیدی؟ چون این ندا بشنیدم دعا کرد من که یا رب العزة! مرا فریاد رس .اگر محبتاو مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد ، یا جان او بردار یا جان من . دعا در حق او اجابت افتاد . اگر کسی را از این حال عجب آید . گویم که ابراهیم ، پسر قربان کرد . عجب نیست . نقل است که ابراهیم گفت :شبها فرصت می جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف ، و حاجتی خواهم . هیچ فرصت نمی یافتم ، تا شبی بارانی عظیم می آمد . برفتم و فرصت را غنیمت شمردم ، تا چنان شد که کعبه ماند و من . طوافی کردم ، و دست در حلقه زدم ، و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که :عصمت می خواهی از تو گناه ! همه خلق از من همین می خواهند .اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود . پس گفتم :اللهم اغفرلی ذنوبی . ندایی شنودم که :از همه جهان با ما سخن گویی و سخن خود گویی!آن به سخن تو دیگران گویند . در مناجات گفته است :الهی تو می دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده ای اندک است ، و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا به ذکر خویش ، و در جنب فراغتی که مرا داده ای ، در وقت تفکر کردن من در عظمت تو . و دیگر مناجات او این بود : یا رب!مرا از ذل معصیت به عز طاعت آور . می گفتی :الهی ! آه ، من عرفک فلم یعرفک فکیف حال من لم یعرفک.آه ! آنکه تو را می داند نمی داند ، پس چگونه باشد حال کسی که تو را نداند . نقل است که گفت :پانزده سال سختی و مشقت کشیدم تا ندایی شنیدم که کن عبدا فاسترحت . برو بنده باش ، و در راحت افتادی . یعنی فاستقم کما امرت . نقل است که از او پرسیدند :تو را چه رسید که آن مملکت را بماندی ؟ گفت :روزی بر تخت نشسته بودم ، آیینه ای در پیش من داشتند . در آن آیینه نگاه کردم . منزل خود گور دیدم ، و در آن مونسی نه ؛ سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه ؛ قاضی یی عادل دیدم ، و مرا حجت نه ؛ ملک بر دلم سرد شد . گفتند :چرا از خراسان بگریختی ؟ گفت:آنجا بسی می شنیدم که دوست چون بود و چگونه ؟ گفتند :چرا زنی نمی خواهی ؟ گفت :هیچ زن شویی کند تا شوهر گرسنه و برهنه داردش ؟ گفتند :نه . گفت :من از آن زن نمی کنم که هر زنی که من کنم گرسنه و برهنه ماند . اگر توانمی خود را طلاق دهمی ! دیگری بر فتراک با خویشتن غره چون کنم ؟ پس از درویشی که حاضر بود پرسید :زن داری ؟ گفت :نی . گفت :نیک نیک است . درویش گفت :چگونه ؟ گفت :آن درویش که زن کرد در کشتی نشست و چون فرزند آمد غرق شد ؟ نقل است که یک روز درویشی را دید که می نالید . گفت :پنداریم که درویشی را رایگان خریده ای . گفت :درویشی را خرند ؟ گفت :باری من به ملک بلخ خریدم ، هنوز به ارزد . نقل است که کسی ابراهیم را هزار دینار آورد که :بگیر! گفت :من از درویشان نستانم . گفت :من توانگرم . گفت :از آنکه داری زیادت بایدت ؟ گفت :باید . گفت :برگیر که سر همه درویشان تویی . خود این درویشی نمی بود . گدایی بود . سخن اوست که گفت : سخت ترین حالی که مرا پیش آید آن بود که جایی برسم که مرا بشناسند ؛ که درآمدندنی خلق ، و مرا بشناختندی ، و مرا مشغول کردندی. آنگاه مرا از آنجا باید گریخت . ندانم که کدام صعبتر است :به وقت ناشناختن ذل کشیدن ، یا به وقت شناختن از عز گریختن ؟ و گفت :ما درویشی جستیم توانگری پیش آمد ، مردمان دیگر توانگری جستند ایشان را درویشی جستیم توانگری پیش آمد ، مردمان دیگر توانگری جستند ایشان را درویشی پیش آمد . مردی ده هزار درم پیش او برد ، نپذیرفت . گفت :می خواهی که نام من از میان درویشان پاک کنی به این قدر سیم؟ نقل است که چون واردی از غیب برو فروآمدی ، گفتی :کجا اند ملوک دنیا تا ببینند که این چه کار و بارست تا از ملک خودشان ننگ آید . و گفت :صادق نیست هر که شهوت طلب کند . و گفت :اخلاص ، صدق نیت است با خدای تعالی . و گفت :هر که دل خود را حاضر نیابد در سه موضع ، نشان آن است که در بر او بسته اند :یکی در وقت خواندن قرآن ؛ دوم در وقت ذکر گفتن ؛ سوم در وقت نماز کردن . و گفت :علامت عارف آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و درعبرت ، و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق ، و بیشتر عمل او طاعت ، و بیشتر نظر او در لطایف صنع بود ، و قدرت . و گفت :سنگی دیدم در راهی افگنده و بر وی نبشته که ، اقلب و اقرأ. برگردان و برخوان . برگردانیدم و برخواندم . بدان سنگ نوشته بود : چون تو عمل نکنی بدانچه می دانی چگونه می طلبی آنچه نمی دانی ؟ و گفت :در این طریق هیچ چیز بر من سخت تر از مفارقت کتاب نبود ؛ که فرمودند . مطالعه نکن . و گفت :گرانترین اعمال در ترازو آن خواهد بود فردا که امروز بر تو گرانتر است . و گفت :سه حجاب باید که از پیش دل سالک برخیزد تا در دولت برو گشاده گردد. یکی آنکه اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند ، شاد نگردد از برای آنکه به موجود شاد گردد ، و هنوز مردی حریص است و الحریص محروم ؛ دوم حجاب آن است که اگر مملکت هر دو عالم او را بود و از او بستانند به افلاس اندوهگن نگردد ، از برای آنکه این نشان سخط بود و الساخط معذب ؛ سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هر که بنواخت فریفته گردد ، حقیر همت گردد ، و حقیر همت محجوب بود . عالی همت باید که بود . نقل است که یکی را گفت :خواهی که از اولیا باشی ؟ گفت :بلی . گفت :به یک ذره دنیا و آخرت رغبت مکن ، و روی به خدای آر به کلیت ، و خویشتن از ماسوی الله فارغ گردان ، و طعام حلال خور بر تو نه صیام روز است و نه قیام شب . و گفت :هیچکس در نیافت پایگاه مردان ، به نماز و روزه و غزو و حج مگر بدانکه بدانست که در حلق خویش چه می آرد . گفتند :جوانی است صاحب وجد ، و حالتی دارد ، و ریاضتی شگرف می کند . ابراهیم گفت :مرا آنجا بریت تا او را ببینم. ببردند . جوان گفت :مهمان من باش . سه روز آنجا باشید و مراقبت حال آن جوان کرد ، زیادت از آن بود که گفته بودند ، جمله شب بی خواب و بی قرار بود . یک لحظه نمی آسود و نمی خفت . ابراهیم را غیرتی آمد . گفت :ما چنین فسرده و وی جمله شب بی خواب و بی قرار ؟ گفت :بیا تا بحث حال او کنیم تا هیچ از شیطان در این حالت راه یافته است یا همه خالص است چنانکه می باید . پس با خود گفت :آنچه اساس کار است تفحص باید کرد . پس اساس کار و اصل کار لقمه است . بحث لقمه او کرد نه ته بروجه حلال بود . گفت :الله اکبر ! شیطانی است . پس جوان را گفت :من سه روز مهمان تو بودم ، باز تو بیا و چهل روز مهمان من باش . جوان گفت :چنان کنم . ابراهیم از مزدوری لقمه خوردی . پس جوان را بیاورد و لقمه خویش می داد . جوان را حالتش گم شد و شوقش نماند و عشقش ناپدید گشت . آن گرمی و بی قراری و بی خوابی و گریه وی پاک برفت . ابراهیم را گفت :آخر تو با من چه کردی ؟ گفت :آری لقمه تو به وجه نبود . شیطان با آن همه در تو می رفت و می آمد . چون لقمه حلال به باطن تو فروشد آنچه تو را می نمود ، چون همه نمود شیطانی بود . به لقمه حلال که اصل کار است پدید آمد تا بدانی که اساس این حدیث لقمه حلال بود . نقل است که سفیان را گفت :هر که شناسد آنچه می طلبد خوار گردد در چشم او ، آنچه بدل باید کرد . سفیان را گفت : تو محتاجی به اندک یقین ، اگر چه علم بسیار داری . نقل است که یک روز ابراهیم و شقیق هر دو به هم بودند . شقیق گفت :چرا از خلق می گریزی ؟ گفت :دین خویش در کنار گرفته ام و از این شهر بدان شهر و از این سر کوه بدان سر کوه می گریزم . هر که مرا بیند پندارد که حمالی ام یا وسواس دارم ، تا مگر دین از دست ابلیس نگاه دارم ، و به سلامت ایمان از دروازه مرگ بیرون برم . نقل است که در رمضان به روز گیاه درودی و آنچه بدادندی به درویشان دادی و همه شب نماز کردی و هیچ نخفتی . گفتند :چرا خواب با دیده تو آشنا نشود . گفت :زیرا که یک ساعت از گریستن نمی آسایم ، چون بدین صفت باشم خواب مرا چگونه جایز بود؟ چون نماز بگزاردی دست به روی خود باز نهادی . گفتی :می ترسم که نباید که به رویم باز زنند . نقل است که یک روز هیچ نیافت . گفت :الهی اگرم هیچ ندهی به شکرانه چهارصد رکعت نماز زیادت کنم . سه شب دیگر هیچ نیافت . همچنین چهارصد رکعت نماز کرد ، تا شب هفتمین رسید . ضعفی در وی پدید آمد . گفت :الهی ! اگرم بدهی شاید . در حال جوانی بیامد . گفتش به قوتی حاجت هست ؟ گفت :هست . او را به خانه برد . چون در روی او نگریست نعره بزد . گفتند :چه بود ؟ من غلام توام و هرچه دارم از آن توست . گفت :آزادت کردم و هرچه در دست تو است به تو بخشیدم . مرا دستوری ده تا بروم . و بعد از این گفت :عهد کردم الهی به جز از تو هیچ نخواهم که از کسی نان خواستم ، دنیا را پیش من آوردی . نقل است که سه تن همراه او شدند . یک شب در مسجدی خراب عبادت می کردند . چون بخفتند وی بر در ایستاد تا صبح . او را گفتند :چرا چنین کردی ؟ گفت :هوا عظیم سرد بود و باد سرد . خویشتن را به جای درکردم تا شما را رنج کمتر بود. نقل است که عطاء سلمی آورده است به اسناد عبدالله مبارک که ابراهیم در سفری بود و زادش نماند . چهل روز صبر کرد و گل خورد و با کس نگفت تا رنجی از وی به برادران وی نرسد . نقل است که سهل بن ابراهیم گوید :با ابراهیم ادهم سفر کردم . من بیمار شدم آنچه داشت بفروخت و بر من نفقه کرد . آرزویی از وی خواستم . خری داشت ، بفروخت و بر من نفقه کرد . چون بهتر شدم گفتم :خر کجاست ؟ گفت :بفروختم . گفتم :بر کجانشینم . گفت : یا برادر بر گردن من نشین . سه منزل را بر گردن نهاد و ببرد . نقل است که عطاء سلمی گفت :یکبار ابراهیم را نفقه نماند . پانزده روز ریگ خورد . گفت :از میوه مکه چهل سال است تا نخورده ام و اگر نه در حال نزع بودمی خبر نکردمی . و از بهر آن نخورد که لشکریان بعضی از آن زمینهای مکه خریده بودند . نقل است که چندین حج پیاده بکرد از چاه زمزم آب برنکشید . گفت :زیرا که دلو و رسن آن از مال سلطان خریده بودند . نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی در وجه یاران خرج کردی . اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب در شکسته بودی . یک شب یاران گفتند : او دیر می آید . بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید ، او دیر می آید . بیایید تا مان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید و ما را دربند ندارد . چنان کردند . چون ابراهیم بیامد ایشان را دید ، خفته . پنداشت که هیچ نخورده بودند و گرسنه خفته اند . در حال آتش درگیرانید و پاره ای آرد آورده بود . خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد تا چون بیدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت .یاران از خواب درآمدند . او را دیدند ، محاسن بر خاک نهاده ، و در آتش پف پف می کرد ، و آب از چشم او می رفت ، و دود گرد بر گرد او گرفته ، گفتند :چه می کنی ؟ گفت :شما را خفته دیدم . گفتم :مگر چیزی نیافته اید و گرسنه بخفته اید . از جهت شما چیزی می سازم تا چون بیدار شوید تناول کنید . ایشان گفتند :بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه اندیشه بودیم . نقل است که هر که با او صحبت خواستی کرد ، شرط بکردی . گفتی :اول من خدمت کنم و بانگ نماز بگویم و هر فتوحی که باشد دنیایی هر دو برابر باشیم . وقتی مردی گفت :من طاقت این ندارم . ابراهیم گفت :من در عجبم از صدق تو . نقل است که مردی مدتی در صحبت ابراهیم بود . مفارقت خواست کرد . گفت :یا خواجه ! عیبی که در من دیده ای مرا خبر کن . گفت : در تو هیچ عیبی ندیده ام زیرا که در تو به چشم دوستی نگرسته ام . لاجرم هرچه از تو دیده ام مرا خوش آمده است . نقل است که عیال داری بود . نماز شام می رفت و هیچ چیز نداشت از طعام ، و گرسنه بود ، و دلتنگ که به اطفال و عیال چه گویم که دست تهی می روم . در دردی عظیم می رفت . ابراهیم را دید ساکن نشسته . گفت :یا ابراهیم ! مرا از تو غیرت می آید که تو چنین ساکن و فارغ نشسته ای و من چنین سرگردان و عاجز . ابراهیم گفت :هرچه ما کرده ایم از حجتها و عبادتهای مقبول و خیرات مبرور این جمله را به تو دادیم . تو یک ساعت اندوه خود را به ما دادی. نقل است که معتصم پرسید از ابراهیم که چه پیشه داری ؟ گفت :دینار را به طالبان دنیا مانده ام و عقبی را به طالبان عقبی رها کرده ام و بگزیدم . در جهان ذکر خدای و در آن جهان لقای خدای . دیگری از او پرسید :پیشه تو چیست ؟ گفت :تو ندانسته ای که کارکنان خدای را به پیشه حاجت نیست . نقل است که یکی ابراهیم را گفت :ای بخیل ! گفت :من در ولادت بلخ مانده ام و ترک ملکی گرفتم ، من بخیل باشم ؟ تا روزی مزیتی موی او راست می کرد . مریدی از آن او آنجا بگذشت . گفت :چیزی داری؟ همیانی زر آنجا بنهاد . وی به مزین داد . سایلی پرسید ، از مزین چیزی بخواست .مزین گفت :برگیر ! ابراهیم گفت :در همیان زر است . گفت :می دانم ای بخیل ! الغنا غنی القلب لا غنا المال . گفت :زر است . گفت :ای بطال ! به آنکس می دهم که می داند که چیست . ابراهیم گفت :هرگز آن شرم را با هیچ مقابله نتوانم کرد ، و نفس را به مراد خویش آنجا دیدم . ابراهیم گفت :هرگز آن شرم را با هیچ مقابله نتوانم کرد ، و نفس را به مراد خویش آنجا دیدم . وی را گفتند :تا در این راه آمدی ، هیچ شادی به تو رسیده است ؟ گفت :چند بار ! به کشتی در بودم و مرا کشتی بان نمی شناخت . جامه خلق داشتم و مویی دراز ، و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند ، و بر من می خندیدند ، و افسوس می کردند ، و در کشتی مسخره ای بود . هر ساعتی بیامدی ، موی سر من بگرفتی و برکندی ، و سیلی بر گردن من زدی . من خود را به مراد خود یافتمی ، و بدان خواری نفس خود شاد می شدمی - که ناگاه موجی عظیم برخاست ، و بیم هلاک پدید آمد . ملاح گفت :«یکی از اینها را در دریا می باید انداخت تا کشتی سبک شود ، مرا گرفتند تا در دریا بیندازند . موج بنشست و کشتی آرام گرفت . آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند نفسی را به مراد دیدم و شاد شدم . یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم . پایم گرفتند و می کشیدند و مسجد را سه پایگاه بود . سرم بر هر پایه ای که بیامدی بشکستی ، و خون روان شدی . نفس خود را به مراد خویش دیدم و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی بر هرپایگاهی سر اقلیمی بر من کشف شد . گفتم : کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی . یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم ، مسخره ای بر من بول کرد ؛ آنجا نیز شاد شدم . یکبار دیگر پوستینی داشتم ، جنبنده ای بسیار در آن افتاده بود ، و مرا می خوردند ، ناگاه از آن جامه ها که در خزینه نهاده بودم یادم آمد ، نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است ؟ آنجا نیز نفس به مراد دیدم. نقل است که یکبار در بادیه بر توکل بودم . چند روز چیزی نیافتم . دوستی داشتم .گفتم :اگر بر وی روم توکلم باطل شود در مسجد شدم و بر زبان براندم که توکلت علی الحی الذی لایموت لا اله الا هو . هاتفی آواز داد که سبحان آن خدایی که پاک گردانیده است روی زمین را ، از متوکلان . گفتم :چرا ؟ گفت :متوکل که بود ؟ آنکه برای لقمه ای که دوستی مجازی به وی دهد راهی دراز در پیش گیرد و آنگاه گوید توکلت علی الحی الذی لایموت ، دروغی را توکل نام کرده ای . و گفت :وقتی زاهدی متوکل را دیدم پرسیدم که تو از کجا خوری ؟ گفت :این علم به نزدیک من نیست . از روزی دهنده پرس مرا با این چه کار ؟ و گفت :وقتی غلامی خریدم . گفتم :چه نامی ؟ گفت :تا چه خوانی ؟ گفتم :چه خوری ؟ گفت :نه چه دهی ؟ گفتم :چه پوشی؟ گفت :تا چه پوشانی ؟ گفتم : چه می کنی ؟ گفت :تا چه فرمایی . گفتم : چه خواهی ؟ گفت :بنده را با خواست چه کار . پس با خود گفتم :ای مسکین ! تو در همه عمر خدای را همچنین بنده بوده ای ؟ بندگی باری بیاموز . چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد . و هرگز او را کسی ندید - مربع نشسته - او را پرسیدند :چرا هرگز مربع ننشینی ؟ گفت :یک روز چنین نشسته ، آوازی شنیدم از هوا که :ای پسر ادهم !بندگان در پیش خداوند چنین نشینند ؟ راست بنشستم و توبه کردم . نقل است که وقتی از او پرسیدند که بنده کیستی ؟ بر خود بلرزید و بیفتاد و در خاک گشتن گرفت . آنگاه برخاست و این بر آیت برخواند :ان کل من فی السموات و الارض الا انی الرحمن عبدا. او را گفتند :چرا اول جواب ندادی ؟ گفت :ترسیدم که گویم بنده اویم ، او حق بندگی از من طلب کند . گوید حق بندگی ما چون بگزاری ؟ نه ، نتوانم هرگز این خود کسی گفت . نقل است که از او پرسیدند :روزگار چون می گذاری ؟ گفت :چهار مرکب دارم بازداشته . چون نعمتی آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم ؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم ؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم ، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم . و گفت :تا عیال خود را چون بیوگان نکنی ، و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی ، و در شب در خاکدان سگان نخسبی ، طمع مدار که در صف مردان را ه دهندت . و در این حرف که گفت آن محتشم درست آمد که پادشاهی بگذاشت تا بدین جای رسید . نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند . ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد . گفتند :برو که هنوز از تو گنبد پادشاهی می آید . با آن کردار او را این گویند ، تا دیگران را چه گویند . نقل است که از او پرسیدند :چرا دلها از حق محجوب است ؟ گفت :زیرا که دوست داری ، آنچه حق دشمن داشته است به دوستی این گلخن فانی ، که سرای لعب و لهو است ، مشغول شده ای و ترک سرای جنات نعیم مقیم گفته ای ، ملکی و حیاتی و لذتی و لذتی که آن را نه نقصانی بود و نه انقطاع . نقل است که یکی گفت :مرا وصیتی بکن . گفت :خداوندا را یاد دار و خلق را بگذار. دیگری را وصیت کرد . گفت :بسته بگشای و گشاده ببند . گفت :مرا این معلوم نمی شود . گفت :کیسه بسته بگشای و زبان گشاده ببند . و احمد خضرویه گفت :ابراهیم مردی را در طواف گفت :درجه صالحان نیابی تا از شش عقبه نگذری . یکی آنکه در نعمت بر خود ببندی و در محنت بر خود بگشایی ؛ و در عز بربندی و در ذل بگشایی ، و در خواب بربندی و در بیداری بگشایی ، و در توانگری ببندی و در درویشی بگشایی ، و در امل ببندی و در اجل و در آراسته بودن و در ساختگی کردن مرگ بگشایی . نقل است که ابراهیم نشسته بود . مردی نزدیک او آمد ، گفت :ای شیخ ! من بر خود بسی ظلم کرده ام . مرا سخنی بگوی تا آن را امام خود سازم . ابراهیم گفت :اگر قبول کنی از من ، شش خصلت نگاه داری ، بعد از آن هرچه کنی زیان ندارد . اول آن است که چون معصیتی خواهی که بکنی روزی وی مخور . گفت :هرچه در عالم است رزق اوست ، من از کجا خورم . ابراهیم گفت :نیکو بود که رزق او خوری و در وی عاصی شوی ؛ دوم چون خواهی که معصیتی کنی ، جایی کن که ملک او نبود . گفت :این سخن مشکلتر بود ، که از مشرق تا به مغرب بلاد الله است . من کجا روم ؟ گفت :نیکو نبود که ساکن ملک او باشی و در وی عاصی شوی ؛ سوم چون خواهی که معصیتی کنی ، جایی کن که او تو را نبیند . گفت :این چگونه تواند بود ؟ او عالم الاسرار است و داننده ضمایر است . ابراهیم گفت :نیک باشد که رزق او خوری ، و ساکن بلاد او باشی ، و در نظر او معصیتی کنی . در جایی که تو را بیند . چهارم گفت :چون ملک الموت به نزدیک تو آید بگوی مهلتم ده تا توبه کنم . گفت :او این سخن از من قبول نکند . ابراهیم گفت :پس قادر نیی که ملک الموت را از خود دفع کنی ، تواند بود که پیش از آنکه بیاید توبه کنی ، و آن این ساعت را دان و توبه کن. پنجم چون منکر و نکیر بر تو آیند هر دو را از خویشتن دفع کن . گفت :نتوانم . گفت :پس کار جواب ایشان آماده کن ، ششم آن است که فردای قیامت گناه کاران را فرمایند که به دوزخ بریت ، تو بگو که من نمی روم . گفت :آن را تمام است . و در حال توبه کرد و بر توبه بود شش سال تا از دنیا رحلت کرد . نقل است که از ابراهیم پرسیدند :سبب چیست که خداوند را می خوانیم و اجابت نمی آید ؟ گفت :از بهر آنکه خدای را می دانید و طاعتش نمی دارید ، و رسول را می دانید و طاعتش نمی دارید ، و متابعت سنت وی نمی کنید و قرآن می خوانید و بدان عمل نمی کنید ، و نعمت خدای می خورید و شکر نمی کنید و می دانید که بهشت آراسته است برای مطیعان و طلب نمی کنید ، و می شناسید که دوزخ ساخته است با اغلال آتشین برای عاصیان ، و از آن نمی گریزید و می دانید که مرگ هست و ساز مرگ نمی سازید ، و مادر و پدر و فرزندان را در خاک می کنید و از آن عبرت نمی گیرید ، و می دانید که شیطان دشمن است با او عداوت نمی کنید ، بل که با او می سازید ، و از عیب خود دست نمی دارید ، و به عیب دیگران مشغول می شوید . کسی که چنین بود دعای او چگونه مستجاب باشد ؟ نقل است که پرسیدند :مرد را چون گرسنه شود و چیزی ندارد چه کند ؟ گفت :صبر کنید ، یک روز و دو روز و سه روز . گفتند : تا ده روز صبر کرد چه کند ؟ گفت :ماهی برآید . گفتند :آخر هیچ نخواهد . گفت :صبر کند . گفتند :تا کی ؟ گفت :تا بمیرد ، که دیت برکشنده بود . نقل است که گفتند گوشت گران است . گفت :ما ارزان کنیم . گفتند : چگونه ؟ گفت :نخریم و نخوریم . نقل است که یک روزش به دعوتی خوانده بودند . مگر منتظر کسی بودند . دیر می آمد . یکی از جمع گفت :او مردی تیزرو بود . گفت :ای شکم تا مرا از تو چه می باید دید ؟ پس گفت :نزدیک ما گوشت پس از نان خورند . شما نخست گوشت خورید . در حال برخاست که غیبت کردن گوشت مردمان خودن است . نقل است که قصد حمامی کرد و جامه خلق داشت ، راه ندادش. حلتی بر او پدید آمد . گفت :با دست تهی به خانه دیو راه نیم دهند ، بی طاعت در خانه رحمان چون راه دهند ؟ نقل استکه گفت :وقتی در بادیه متوکل می رفتم ، سه روز چیزی نیافتم . ابلیس بیامد و گفت :پادشاهی و آن چندان نعمت بگذاشتی تا گرسنه به حج می روی ؟ با تجمل به حجم هم توان شد که چندین رنج به تو نرسد . گفت :چون این سخن از وی بشنودم به سربالایی برفتم . گفتم :الهی ! دشمن را بر دوست گماری تا مرا بسوزاند ؟ مرا فریاد رس که من این بادیه را به مدد تو قطع توانم کرد . آواز آمد که :یا ابراهیم ! آنچه در جیب داری بیرون انداز تا آنچه در غیب است ما بیرون آوریم . دست در جیب کردم . چهار دانگ نقره بود که فراموش مانده بود چون بینداختم ابلیس از من برمید و قوتی از غیب پدید آمد . نقل است که گفت :وقتی چند روز گرسنه بودم ، به خوشه چینی رفتم . هر باری که دامن پر از خوشه کردم ، مرا بزدندی و بستاندندی . تا چهل بار چنین کردند . چهل و یکم چنین کردم و هیچ نگفتند . آوازی شنیدم که این چهل بار در مقابله آن چهل سبر زرین است که در پیش تو می بردند . نقل است که گفت :وقتی باغی به من دادند تا نگاه دارم . خداوند باغ آمد و گفت :انار شیرین بیار ! بیاوردم ، ترش بود . گفت :نار شیرین بیار ! طبقی دیگر بیاوردم ، باز هم ترش بود . گفت :ای سبحان الله ! چندین گاه در باغی باشی ، نار شیرین ندانی ؟ گفت :من باغ تو را نگاه دارم طعم انار ندانم که نچشیده ام . مرد گفت :بدین زاهدی که تویی گمان برم که ابراهیم ادهمی . چون این بشنیدم از آنجا برفتم . نقل است که گفت : یک شب جبرییل به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد ، صحیفه ای در دست ، پرسیدم ، تو چه می خواهی ؟ گفت :نام دوستان حق می نویسم . گفتم : نام من بنویس . گفت :از ایشان نیی . گفتم : دوست دوستان حقم . ساعتی اندیشه کرد . پس گفت :فرمان رسیدکه اول نام ابراهیم ثبت کن که امید در این راه از نومیدی پدید آید . نقل است که گفت :شبی در مسجد بیت المقدس خویش را در میان بوریایی پنهان کردم که خادمان می گذاشتند تا کسی در مسجد باشد . چون پاره ای از شب بگذشت در مسجد گشاده شد . پیری درآمد ، پلاسی پوشیده بود چهل تن در قفای او ف هر یک پلاسی پوشیده . آن پیر در محراب شد ، و دو رکعت نماز گزارد ، و پشت به محراب بازنهاد . یکی از ایشان گفت :امشب یکی در این مسجد است که نه از ماست . آن پیر تبسم کرد و گفت :پسر ادهم است . چهل روز است تا حلاوت عبادت نمی یارد . چون این بشنودم بیرون آمدم و گفت :چون نشان می دهی به خدای بر تو که بگوی که به چه سبب است . گفت :فلان روز در بصره خرما خرید ی. خرمایی افتاده بود . پنداشتی که از آن توست . برداشتی و در خرمای خود بنهادی . چون این بشنودم ، به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواست . خرما فروش او را بحل کرد و گفت :چون کار بدین باریکی است ، من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت . نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود.لشکری پیش آمد . گفت :تو چه کسی ؟ گفت :بنده ای . گفت :آبادانی از کدام طرف است ؟ اشارت به گورستان کرد . آن مرد گفت :بر من استخفاف می کنی ؟ و تازیانه ای چند بر سر او زد ، و سر او بشکست ، و خون روان شد ، و رسنی در گردن او کرد و می آورد . مردم شهر پیش آمدند .چون چنان دیدند گفتند :ای نادان ! این ابراهیم ادهم است . ولی خدای آن مرد در پای او افتاد ، و از او عذر خواست ، و بحلی می خواست ، و گفت :مرا گفتی من بنده ام ؟ گفت :کیست که او بنده نیست ؟ گفت :من سر تو بشکستم ، تو مرا دعایی کردی . گفت :آن معاملت تو با من کردی تو را دعای نیک می کردمی.نصیب من از این معاملت که تو کردی بهشت بود . نخواستم که نصیب تو دوزخ بود . گفت :چرا اشارت به گورستان کردی و من آبادانی خواستم ؟ گفت :از آنکه هر روز گورستان معمورتر است و شهر خرابتر . یکی از اولیای حق گفت بهشتیان را به خواب دیدم ، هر یکی دامنی پر کرده . گفتم :این چه حالت است . گفتند :ابراهیم ادهم را نادانی سر بشکسته است . او را چون در بهشت آرند فرماید که تا گوهرها سر او نثار کنند ، این دامنها و آستینها پر از آن است . نقل است که وقتی به مستی درگذشت دهانش آلوده بود . آب آورد ، و دهان آن مست بشست ، و می گفت :دهنی که ذکر حق بر آن دهان رفته باشد آلوده بگذاری بی حرمتی بود. چون مرد بیدار شد او را گفتند :زاهد خراسان دهانت را بشست . آن مرد گفت :من نیز توبه کردم . پس از آن ابراهیم به خواب دید که گفتند :تو از برای ما دهنی شستی ما دل تو را بشستیم . نقل است که صنوبری گوید :در بیت المقدس با ابراهیم بودم . در وقت قیلوله در زیر درخت اناری فروآمد . و رکعتی چند نماز کردیم .. آوازی شنودم از آن درخت که :یا ابا اسحاق ! ما را گرامی گردان و از این انارها چیزی بخور . ابراهیم سر در پیش افگنده سه بار درخت همان می گفت .پس درخت گفت :یا با محمد ! شفاعت کن تا از انار ما بخورد . گفتم :یا با اسحاق می شنوی ؟ گفت :آری ! چنین کنم . برخاست و دو انار باز کرد :یکی بخورد و یکی به من داد.ترش بود ، و آن درخت کوتاه بود . چون بازگشتم ، وقتی باز به آن درخت انار رسیدم ، درخت دیدم بزرگ شده ، و انار شیرین گشته ، و در سالی دوبار انار کرده ، و مردمان آن درخت را رمان العابدین نام کردند . به برکت ابراهیم و عابدان در سایه او نشستند . نقل است که با بزرگی بر سر کوهی نشسته بود ، و سخن می گفت .این بزرگ از او پرسید :نشان آن مرد که به کمال رسیده بود چیست ؟ گفت :اگر کوه را گوید «برو» در رفتن آید . در حال کوه در رفتن آمد . ابراهیم گفت :ای کوه من تو را نمی گویم که برو ولیکن بر تو مثل می زنم . نقل است که رجا گوید با ابراهیم در کشتی بودم . باد برخاست و جهان تاریک شد . گفتم :آه ، کشتی غرق شد ! آوازی از هوادرآمد که از غرقه شدن کشتی مترسید که ابراهیم ادهم با شماست . در ساعت باد بنشست و جهان روشن شد . نقل است که ابراهیم وقتی در کشتی نشسته بود . بادی برخاست - عظیم - چنانکه کشتی غرق خواست شدن . ابراهیم نگاه کرد . کراسه ای دید آویخته ، کراسه برداشت و در هوا بداشت . گفت :الهی ما را غرق کنی کتاب تو در میان ما باشد . در ساعت باد بیارامید . آواز آمد که :لاافعل . نقل است که وی در کشتی خواست نشستن ، و سیم نداشت . گفتند :هر کسی را دیناری بباید داد . دو رکعت نماز گزارد و گفت :الهی از من چیزی می خواهند و ندارم . در وقت آن دریا همه زر شد . مشتی برگرفت و بدیشان داد . نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده خود -پاره - می دوخت. سوزنش در دریا افتاد . کسی از او پرسید :ملکی چنان ، از دست بدادی چه یافتی ؟ اشارت کرد به دریا که :سوزنم باز دهیت . هزار ماهی از دریا برآمد ، هر یکی سوزنی زرین به دهان گرفته . ابراهیم گفت :سوزن خویش خواهم . ماهیکی ضعیف برآمد ، سوزن او به دهان گرفته . گفت :کمترین چیزی که یافتم به ماندن ملک بلخ این است ! دیگرها را تو ندانی . نقل است که یک روز به سر چاهی رسید . دلو فروگذاشت ، پرز برآمد . نگوسار کرد . بازفروگذاشت ، پرمروارید برآمد . نگوسار کرد ، وقتش خوش شد . گفت :الهی خزانه بر من عرضه می کنی ، می دانم که تو قادری و دانی که بدین فریفته نشوم . آبم ده تا طهارت کنم . نقل است که وقتی به حج می رفت ، دیگران با وی بودند ، گفتند :از ما هیچکس زاد و راحله ندارد . ابراهیم گفت :خدایرا استوار دارید در رزق . آنگاه گفت :در درخت نگرید ، اگر زر طمع دارید زر گردد ! همه درختان مغیلان زر شده بودند -به قدرت خدای تعالی . نقل است که یک روز جماعتی با او می رفتند . به حصاری رسیدند . در پیش حصار هیزم بسیار بود . گفتند :امشب اینجا باشیم که هیزم بسیار است تا آتش کنیم . آتش برافروختند و به روشنایی آتش نشستند . هر کسی نان تهی می خوردند ، و ابراهیم در نماز ایستاد . یکی گفت :کاشکی مرا گوشت حلال بودی تا بر این آتش بریان کردمی . ابراهیم نماز سلام داد و گفت :خداوند قادر است که شما را گوشت حلال دهد . این بگفت و در نماز ایستاد . در حال غریدن شیر آمد . شیری دیدند که آمد گوره خری در بینش گرفته ، بگرفتند و کباب می کردند و می خوردند ، و شیر آنجا نشسته بود ، در ایشان نظاره می کرد . نقل است که چون آخر عمر او بود ناپیدا شد ، چنانکه به تعیین پیدا نیست . خاک او بعضی گویند در بغداد است ، و بعضی گویند در شام است ، و بعضی گویند آنجاست که خاک لوط پیغامبر صلی الله علیه وسلم که به زیر زمین فرو برده است با بسیار خلق ، وی در آنجا گریخته است ، از خلق . و هم آنجا وفات کرده است . نقل است که چون ابراهیم را وفاتت رسید هاتفی آواز داد :الا ان امان الارض قد مات . آگاه باشید که امان روی زمین وفات کرد ، همه خلق متحیر شدند تا این چه تواند ؟ تا خبر آمد که ابراهیم ادهم قدس الله روح العزیز وفات کرده است .