تاریخ بخارا/یک

از ویکی‌نبشته

تاریخ بخارای نرشخی:


بسم الله الرحمن الرحیم سپاس و ستایش خدای تعالی را جل جلاله که آفریننده جهان است، و داننده نهان است، و روزی دهنده جانوران است، و دارنده زمین و آسمان است.

درود و تحیّت برگزیده آدمیان و خاتم پیغمبران محمد مصطفی صلّی الله علیه وآله وسلّم و یاران و اتباع و اشیاع او رضوان الله علیهم اجمعین. چنین گوید ابو نصر احمد بن محمد بن نصر القباوی که ابو بکر محمد بن جعفر النرشخی کتابی تألیف کرده‌است به نام امیر حمید ابو محمد نوح بن نصر بن احمد بن اسماعیل السامانی رحمه الله تعالی در ذکر بخارا، و مناقب و فضائل او، و آنچه در وی است و در روستاهای وی از مرافق و منافع و آنچه به وی نسبت دارد، و ذکر احادیثی که در فضیلت بخارا آمده‌است از رسول صلّی الله علیه وسلّم، و از اصحاب و تابعین و علمای دین رضوان الله علیهم اجمعین؛ و تألیف این کتاب به عربی بود به عبارت بلیغ در شهور سنه اثنین و ثلثین و ثلثمائه؛ و بیشتر مردم به خواندن کتاب عربی رغبت ننمایند. دوستان از من درخواست کردند که این کتاب را به فارسی ترجمه کن فقیر درخواست ایشان اجابت کردم و این کتاب را به پارسی ترجمه کردم. در جمادی الاول سنه اثنین و عشرین و خمسمائه؛ و چون در نسخه عربی ذکر چیزهائی بود که در کار نبود و نیز طبیعت را از خواندن آن ملالتی می‌افزود. ذکر آن چیزها کرده نشد؛ و در شهور سنه اربع و سبعین و خمسمائه کمترین بندگان محمد بن زفر بن عمر به طریق اختصار ذکر کرد به جهت مجلس عالی صدر صدور جهان خواجه امام آجل اعز برهان الملة و الدین سیف الاسلام و المسلمین حسام الائمة فی العالمین سلطان الشریعة ظهر الخلافة امام الحرمین مفتی الخافقین کریم الطرفین ذوالمناقب و المفاخر عبد العزیز بن الصدر الامام الحمید برهان الدین عبد العزیز قدس الله ارواح السلف و بارک فی عمر الخلف فی العز و العلا.

ذکر جماعتی که در بخارا قاضی بودند

سیبویه بن عبد العزیز البخاری بود؛ و محمد بن اعین گفت از عبد الله مبارک شنیدم که گفت سیبویه قضای بخارا کرد و به دو درم جور نکرد. باز گفت دو درم بسیار باشد به ذره‌ای جور نکرد؛ و باز مخلد بن عمر قاضی شد به سالهای دراز چندانکه آخر کار شهید شد؛ و دیگر ابو دیم حازم سدوسی که وی را از خلیفه فرمان قضا رسید؛ و دیگر عیسی بن موسی التیمی المعروف به غنجار بود که رحمه الله او را قضا دادند قبول نکرد، سلطان فرمود: اگر قضا نکنی کسی را اختیار کن که به وی دهیم [این هم‏] قبول نکرد. سلطان فرمود که اهل قضا را پیش او یاد کنید همچنان کردند و نام هر کسی که پیش او یاد کردندی گفتی نشاید. چون حسن بن عثمان همدانی را پیش او یاد کردند خاموش گشت. گفتند خاموشی از وی علامت رضا باشد حسن بن عثمان را قضا دادند. در عهد او در شهرهای خراسان به علم و زهد او هیچ‌کس را نشان ندادند. باز عامر بن عمر بن عمران بود؛ و باز اسحاق بن ابراهیم بن الخیطی بود، و بعد از عزل به طوس وفات یافت در سنه ثمان و مأتین.

و دیگر سعید بن خلف البلخی بود که وی را قضا دادند در سلخ جمادی الاول سنه ثلاث عشر و مأتین به وجهی قضا راند که بروی مثل زدند از عدل و انصاف و شفقت بر خلق خدای تعالی، و سنتهای نیکو نهاد؛ و از آن جمله این درغات و قسمت آب بخارا وی نهاد به عدل و انصاف تا قوی بر ضعیف ستم نکند.

دیگر عبد المجید بن ابراهیم النرشخی را رحمه الله، او را از جمله عباد الصالحین گفتندی. دیگر احمد بن ابراهیم البرکدی رحمه الله به روزگار سلطان احمد بن اسماعیل السامانی قاضی بود و هم فقیه بود و هم زاهد. دیگر ابو ذر محمد بن یوسف البخاری از جمله اصحاب امام شافعی بود رحمه الله و با علم و زهد بود، و او را بر علماء بخارا تقدیم کردندی؛ و او را بسیار بیازمودند به رشوت پنهان، و به هر معنی به هیچ چیز خویشتن را آلوده نکرد، بلکه هر روز عدل و انصاف از او ظاهرتر می‌شد؛ و چون پیر شد از قضا عفو خواست، و به حج رفت، و حج گذارد، و مدتی به عراق باشید، و در طلب علم حدیث پیغمبر صلی الله [علیه‏] و سلم بود؛ و شاگردی کرد، و باز به بخارا آمد، و عزلت اختیار کرد، تا آخر حیات رحمة الله علیه.

دیگر ابو الفضل بن محمد بن احمد المروزی السلمی الفقیه رحمه الله صاحب مختصر کافی، سال‌های بسیار در بخارا قضا کرد که به ذره‌ای بروی عیب نگرفتند، و عدل و انصاف عام می‌کرد، که به روزگار او در دنیا به علم و زهد مثل او نبود. بعد از آن وزیر سلطان شد و به مرو شهید شد رحمة الله علیهم اجمعین. مصنف این کتاب گوید که اگر جمله علمای بخارا را ذکر کنیم دفترها باید؛ و این جمله که ما یاد کردیم از آنهایند که پیغمبر صلی الله علیه و سلم فرمود که علماء امتی کانبیاء بنی اسرائیل.

فصل

محمد بن جعفر النرشخی این فصل را اندر کتاب نیاورده‌است. اما ابو الحسن عبد الرحمن محمد النیشابوری در کتاب خزاین العلوم چنین آورده‌است: که این موضع که امروز بخارا است آبگیر بوده‌است، و بعضی از وی نیستان بوده است؛ و درختستان و مرغزار، و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی بدان سبب که به ولایتها که سوی سمرقند است بر کوه‌ها برفها گداختی، و آن آب آنجا جمع شدی، بر سوی سمرقند رودی عظیم است که آنرا رود ماصف خوانند . در آن رود آب بسیار جمع شود و آن آب بسیار زمین را بکند، و گل بسیار بیرون آورد، چنان‌که این مغاکها آکنده شد آب بسیار می‌آمد، و گل بسیار می‌آورد تا به بتک و فرب رسید . و آن آب دیگر بازداشت، و این موضع که بخاراست آکنده شد ، و زمین راست شد؛ و آن رود عظیم سغد شد، و این موضع آکنده بخارا شد؛ و مردمان از هر جانب جمع آمدند، و آنجا خرمی گرفت و مردمان از جانب ترکستان آمدندی ، و بدین ولایت آب و درختان بسیار بودی، و شکار بسیار بودی آن مردمان را این ولایت خوش آمد اینجا مقام کردند؛ و اول در خیمه و خرگاه ایستادند و باشیدند ی . و به روزگار مردم گرد آمدند، و عمارتها کردند، و مردم بسیار شدند ، و یکی را برگزیدند، و امیر کردند، و نام او ابروی بود، و هنوز این شهر نبود، و لیکن بعضی از روستاها شده بود، و از آن جمله یکی نور بود، و خرقان رود ، و وردانه و تراوچه و سفنه و ایسوانه و دیهی بزرگ که پادشاه نشستی بیکند بود، و شهر قلعه دبوسی بود و شهر وی را خواندندی؛ و چون روزگاری بر آمد ابروی، بزرگ شد و ظلم پیش گرفت بدین ولایت، چنان‌که مردم بیش صبر نتوانستند کرد . دهقانان و توانگران از این ولایت بگریختند و به ترکستان رفتند ، و طراز شهری بنا کردند؛ و آن شهر را حموکت نام کردند. از بهر آنکه دهقانی بزرگ رئیس آن طایفه که از آنجا رفته بود وی را حموک نام بود؛ و حموک به زبان بخاری گوهر بود، و کت شهر بود. یعنی شهر حموک و به زبان بخاری کسی که بزرگ بود وی را حموک خوانند یعنی گوهری است فلان . پس آن مردمان که به بخارا مانده بودند به نزدیک مهتران خود کس فرستادند، و فریاد خواستند از جورا بروی.

آن مهتران و دهقانان به نزدیک پادشاه ترکان رفتند؛ و نام آن پادشاه قراجورین ترک بود و آنرا از جهت بزرگی بیاغو لقب کرده بودند و از بیاغو داد خواستند. بیاغو پسر خود که شیر کشور نام داشت با لشکر عظیم فرستاد. چون شیر کشور به بخارا آمد ابروی را در بیکند بگرفت؛ و بند کرد، و باز بفرمود تا یکی جوال را بزرگ از کبت سرخ پر کردند و ابروی را در آن جوال کردند تا بمرد؛ و شیر کشور را این ولایت خوش آمد، به نزدیک پدر نامه فرستاد، و این ولایت را طلبید، و دستوری خواست تا به بخارا باشد؛ و از بیاغو جواب آمد که آن ولایت را به تو بخشیدم. شیر کشور کس فرستاد به جموکت تا آن مردمان را که از بخارا گریخته بودند با زنان و فرزندان باز به بخارا آوردند . از آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بودی ، وی از جمله خواص بود. از بهر آنکه هر که توانگر بود و دهقان بزرگ بود گریخته بود، و درویشان و فقیران مانده بودند. چون آن قوم باز آمدند، آن قوم که به بخارا مانده بودند خدمتکاران آن قوم شدند. و در میان آن قوم دهقان بزرگی بود و آن دهقان را بخارخدات گفتندی، از بهر آنکه دهقان‌زاده قدیم بود ، و ضیاع بیشتر او را بود، و اغلب این مردمان کدیوران و خدمتکاران او بودند؛ و شیر کشور شهرستان بخارا بنا کرد، و دیهه مماستین و سقمتین و سمتین و فرب بنا کرد . و بیست سال پادشاهی کرد، بعد از آن پادشاه دیگر که شد اسکجکت و شرغ و رامیتن بنا کرد، بعد از آن دیهه فرخشی برآورد؛ و چون دختر ملک چین را به بخارا عروس آوردند ، اندر جهاز او بتخانه‌ای آوردند از چین، و این بتخانه را به رامیتن نهادند؛ و به روزگار خلافت امیر المؤمنین ابو بکر صدیق رضی الله عنه به بخارا سیم زدند از نقره خالص؛ و پیش از آن به بخارا سیم نبود . و به روزگار معاویه بخارا گشاده شد بر دست قتیبة بن مسلم ، و طغشاده پادشاه شد ، سی و دو سال ملک داشت از جهت قتیبه ابن مسلم. چون ابو مسلم او را به سمرقند کشت به روزگار نصر سیار که امیر خراسان بود بعد از قتیبه ده سال طغشاده ملک داشت، و او را ابو مسلم رحمه الله بکشت؛ و بعد از وی سکان بن طغشاده برادر او هفت سال ملک داشت؛ و اندر کاخ فرخشی کشته شد به فرمان خلیفه. غوغا برخاست ، او نیز کشته شد، هم در کوشک خود، در ماه رمضان کراسه‌ای بر کنار نهاده بود و قرآن می‌خواند، در آن حال او را بکشتند؛ و هم در آن کوشک وی را دفن کردند؛ و بعد از او برادر او بنیات بن طغشاده هفت سال ملک داشت، و اندر کاخ فرخشی کشته شد به فرمان خلیفه؛ و سبب آن بعد از این یاد کرده شود؛ و بعد از آن بخارا در دست فرزندان طغشاده و خدام و نبیرگان او می‌بود، تا به روزگار امیر اسماعیل سامانی که ملک از دست فرزندان بخارخدات بیرون شد.

بعد از این یاد کرده شود ذکر آن . ذکر خاتونی که به بخارا پادشاه بود و فرزندان او که پادشاه بودند بعد از وی‏ محمد بن جعفر گوید: چون بیدون بخار خدات بمرد از وی پسری شیرخواره ماند، نام او طغشاده. این خاتون که مادر این پسر بود به ملک بنشست و پانزده سال ملک داشت؛ و به روزگار او عرب به بخارا آمدن گرفتند . و هر بار خاتون صلح کردی و مال دادی. چنین گفته‌اند: که به روزگار وی از وی صایب رای‌تر کسی نبود .

و به اصابت رای ملک می‌داشت، و مردمان او را منقاد گشته بودند؛ و عادت او چنان بود که هر روز از در حصار بخارا بیرون آمدی و بر اسب ایستادی بر در ریگستان ، و آن در را دروازه علف فروشان خوانده‌اند؛ و بر تخت نشستی و پیش وی غلامان و خواجه سرایان یعنی خصیان و خواجگان ایستادندی؛ و وی قاعده نهاده بود بر اهل روستا که هر روز از دهقانان و ملک زادگان دویست برنا کمر زرّین بر بسته و شمشیر حمایل کرده به خدمت آمدندی، و از دور بایستادندی؛ و چون خاتون بیرون آمدی همه خدمت کردندی، و به دو صف ایستادندی . و او در کار ملک نگرش کردی، و امر و نهی دادی ، و آنرا که خواستی خلعت دادی، و آنرا که خواستی عقوبت کردی . و اینچنین از بامداد تا چاشتگاه نشستی و بعد از آن به حصار اندر آمدی و خوانها بیرون فرستادی و همه حشم را طعام دادی؛ و چون شبانگاه شدی به همین صفت بیرون آمدی، و بر تخت نشستی، و از دهقانان و ملک‌زادگان به دو صف پیش او به خدمت بایستادندی، تا آفتاب فرو رفتی، آنگاه برخاستی و بر نشستی و به کاخ رفتی؛ و آنها به وطن خویش به روستا رفتندی . و روز دیگر قوم دیگر آمدندی و بر همین صفت خدمت کردندی، چندانکه نوبت به همین قوم باز رسیدی . هر سال هر قوم را چهار روز بدین صفت بایستی آمدن.

چون این خاتون بمرد، پسر او طغشاده بزرگ شده بود، به پادشاهی شایسته شده، و هر کس طمع می‌کرد در این ملک. یکی وزیر از ترکستان آمده بود نام او وردان‌خدات و ناحیه وردانه او را بود؛ و قتیبه را با او بسیار حربها بایست کردن . این وردان‌خدات بمرد؛ و قتیبه بخارا را بگرفت، و چند بار او را از این ولایت بیرون کرد که گریخته به ترکستان رفت. قتیبه بخارا را باز به طغشاده داد، و او را به ملک بنشاند، و ملک بر وی صافی کرد؛ و همه دشمنان او را دست کوتاه کرد؛ و طغشاده به دست قتیبه ایمان آورده بود، و ملک بخارا می‌داشت، تا قتیبه زنده بود . و از بعد او تا به روزگار نصر سیار سی و دو سال ملک بخارا به دست او بود؛ و او را در اسلام پسری شد او را قتیبه نام کرد، از بس که قتیبه دوستی با او کرده بود؛ و از بعد طغشاده پسر وی قتیبه به ملک بنشست، مدّتی مسلمان بود، تا ردّت آورد. در نهان ابو مسلم رحمه الله خبر یافت و او را بکشت؛ و برادر او را نیز با کسان او هلاک کرد، بعد از آن بنیات بن طغشاده پادشاه بخارا شد، و وی در اسلام زاده بود، و مدّتی مسلمان بود. چون مقنع پدید آمد و فتنه سپید جامگان به روستای بخارا ظاهر شد، بنیات به ایشان میل کرد، و ایشان را یاری داد، تا دست سپید جامگان دراز گشت، و غلبه کردند. صاحب برید به خلیفه خبر فرستاد و خلیفه مهدی بود. چون مهدی دل از کار مقنع و سپید جامگان فارغ کرد، سواران فرستاد، و بنیات به فرخشی به کاخ بر نشسته در مجلس شراب می‌خورد، و از منظر نظاره می‌کرد، از دور سواران دید که می‌آمدند به تعجیل. دانست به فراست که اینها از خلیفه‌اند، در تدارک آن بود که رسیدند، و هیچ سخن نگفتند، و شمشیرها کشیدند، و سروی را برداشتند؛ و این در سال صد و شصت و شش بود و خیل وی همه بگریختند و آن سواران همه باز گشتند؛ و چون قتیبه بن طغشاده به سبب ردت که از وی ظاهر شده بود ، ابو مسلم او را بکشت، و مر برادر و اهل بیت او را، ضیاعات و مستغلات او را به بنیات بن طغشاده داد ، تا به روزگار امیر اسماعیل سامانی با وی می‌بود.

چون بنیات ردّت آورد، و کشته شد، این ضیاعات می‌بود در دست فرزندان بخار خدات؛ و آخرین کسی که این مملکت از دست وی بیرون رفت ابو اسحاق ابراهیم بن خالد بن بنیات بود؛ و ابراهیم به بخارا بودی، و مملکت در دست وی بودی. هر سالی از ارتفاعات و غلات از طرف ما وراء النهر به نزدیک برادر خود نصر فرستادی تا به امیر المؤمنین معتضد رسانیدی. و امیر اسماعیل سامانی این ضیاعات و مستغلات از دست وی بیرون کرد.

به سبب آنکه احمد بن محمد لیث که صاحب شرط بود، روزی امیر را گفت که یا امیر این ضیاع بدین نیکوئی با چندین غله به ابو اسحاق از که مانده‌است. امیر اسماعیل سامانی گفت این ضیاع ملک ایشان نیست ملک سلطانی است. احمد بن محمد لیث گفت ملک ایشان راست اما به سبب ردّت پدر ایشان خلیفه از دست ایشان بیرون کرده است؛ و ملک بیت المال گردانیده، و باز بر سبیل اجرت و جامگی به ایشان داده، و وی خدمت بسزا نمی‌کند، و چنین می‌داند که این ضیاع ملک اوست. در این سخن بودند که ابو اسحاق ابراهیم اندر آمد ، امیر اسماعیل سامانی او را گفت: یا ابا اسحاق ترا هر سال از این ضیاع چه قدر غله به حاصل آید. ابو اسحاق گفت از بعد رنج بسیار و تکلف سالی بیست هزار درهم به حاصل آید. امیر اسماعیل فرمود احمد بن محمد لیث را که این موضع را تو بگیر، و ابو الحسن عارض را بگوی تا هر سال بیست هزار درم به وی دهد، بدین سبب این ضیاع از دست وی بیرون رفت، و بیش به دست او باز نیامد.

ابو اسحاق از دنیا برفت در سال سیصد و یک، و فرزندان او به دیهه سفنه و سیونج ماندند.