تاریخ ایران باستان/فصل سوم - سلطنت کبوجیه
فصل سوم - سلطنت کبوجیه
مبحث اول - نام، نسب و کارهای او تا عزیمت به مصر
نام و نَسَب اسم این شاه را چنین نوشتهاند: در کتیبهٔ بیستون داریوش اوّل - کبوجیه[۱]. در نسخهٔ بابلی همان کتیبه - کمبوزیه.
در اسناد مصری - کنبوت و کمبات[۲]. هرودوت، دیودور سیسیلی، آریان، ژوستن، آگاثیاس[۳] و غیره - کامبوزس[۴]. از مصنفین قرون اسلامی ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه[۵]، صفحهٔ ۸۹ - قمبسوس و در صفحهٔ ۱۱۱ - قمبوزس[۶].
ابوالفرج بن عبری در مختصرالدّول - قمباسوس بن کوروش. در توریة اسم این شاه ذکر نشده و باعث تأسف است، زیرا از کتبی، که در دست است، توریة اسامی شاهان هخامنشی را نسبتاً از همه صحیحتر ضبط کرده، چنانکه دربارهٔ کوروش گفته شد و راجع بدیگران بیاید. نویسندگان اروپائی نظر به اینکه یونانیها اسم این شاه را کامبوزس ضبط کردهاند، او را کامبیز نامند و این نکته منحصر باین مورد نیست:
کلیة اسامی ایرانی را موافق نوشتههای یونانی مینویسند. بعض نویسندگان مذکور تصوّر میکنند، که اسم این شاه کمبوجیه بوده و، اگر در کتیبههای داریوش کبوجیه نوشته شده، از این جهت است، که میم غنّه نوشته نمیشده، ولی باید گفت، تمام مدارکی، که ذکر شد، بجز کتیبهٔ داریوش، همه غیر ایرانی یا فهرستهایی است، که از مآخذ غربی (سریانی، یونانی و غیره) اقتباس شده. اما از نویسندگان قرون اسلامی، آنهائی که، مانند طبری و مسعودی، بمآخذ غربی دسترسی نداشته، فقط بمدارک شرقی استناد کردهاند، این اسم را بیمیم نوشتهاند، مثلاً طبری در فهرست نیاگان گشتاسب اسم یکی را از آنان کبوجیه نوشته و شکی نیست، که تبدیل (ب) به (ی) از اشتباه کاتب است و در اصل همان کبوجیهٔ کتیبهٔ مذکور بوده.
مسعودی در مروّج الذهب راجع بهمان مطلب اسم شخصی را قنوج ضبط کرده[۷] و باز تردیدی نیست که (ب) از اشتباه کاتب مبدّل به (ن) گشته، یعنی قنوج در اصل قبوج بوده و قبوج هم معرّب کبوج است. اگر هم تصحیفی نشده باشد، باز روشن است که میمی در این اسامی نیست. مقصود مؤلف نه این است، که کیوجیهٔ طبری یا قنوج مسعودی همان کبوجیه پسر کوروش بزرگ است، ولی ذکر این اسم در فهرست نیاگان گشتاسب دلالت دارد بر اینکه قبل از کبوجیه پسر کوروش، اشخاصی دیگر هم از نیاگان او این نام داشتهاند و این دلالت موافق است با فهرست نیاگان کوروش و داریوش اوّل، که بنا بر مدارک صحیحه در صفحهٔ (۲۳۱) ذکر شده. از رجوع بفهرست مزبور روشن است، که کبوجیه پسر کوروش کبوجیهٔ سوّم است و کبوجیهٔ اوّل از نیاگان کوروش و ویشتاسب (گشتاسب)، یعنی هخامنشیهای شاخهٔ اصلی و فرعی، بود. از آنچه ذکر شد، این نتیجه حاصل میشود: کمبوجیه (با میم) از تلفظ یا املاء غیر ایرانی است (مصری، بابلی و غیره) و این هم مسلم است که خارجیها اسامی ایرانی را تصحیف میکردند، چنانکه مصریها اسم داریوش را (اینتاریوش) و (آنتریوش) نوشتهاند (پائینتر بیاید). اما اینکه هرودوت اسم کبوجیه را با میم ضبط کرده جای تعجب نیست، زیرا او کتابهای خود را در خارج ایران نوشته و مدرک او املاء و تلفظ غیر ایرانی بوده، سایر مورّخین یونانی هم، که در قرون بعد آمدهاند، از او پیروی کردهاند.
از طرف دیگر میبینیم، که کبوجیه در قرون بعد کبوج - کبوز - کبوس و کابوس (قابوس) شده و باز اثری از میم نیست. بنابراین، عجالتا، تا مدرک منجّزی برای بودن میم غنّه در اصل اسم بدست نیامده، نمیتوان املاء کمبوجیه را بر کبوجیه ترجیح داد، بخصوص که داریوش املاء آخری را صحیح دانسته. در خاتمهٔ این مطلب زاید نیست بخاطر آوریم، که ابوریحان بیرونی و ابن عبری، چنانکه در مدخل ذکر شد.[۸] و از نوشتههای آنان معلوم است، از مدارک غربی استفاده کردهاند[۹]. کبوجیه پسر کوروش بود. مادر او را هرودوت کاساندان نامیده و دختر فرنس پس[۱۰] دانسته (کتاب دوّم، بند اوّل). مورّخ مذکور گوید: «کوروش زن، خود را بسیار دوست میداشت، پس از مرگ او خیلی مغموم شد و به تبعهٔ خود فرمود مجالس سوگواری برپاکنند». کتزیاس اسم مادر او را آمتیس[۱۱] نوشته.
بالاتر گفته شد، که موافق اسناد بابلی کبوجیه در حیات کوروش چندی شاه بابل بود، بعد در غیاب کوروش نیابت سلطنت داشت و در زمان پدر بسمت ولایت عهد در کارها به او کمک میکرد. از توصیفی، که هرودوت از کبوجیه کرده، این عقیده حاصل است، که این شاه پس از جلوس بر تخت رفتارش برخلاف رفتار کوروش بوده، زیرا مورّخ مذکور گوید: ایرانیها کوروش را پدر و کبوجیه را آقا میگفتند.
در جای دیگر کتاب خود گوید: کبوجیه ینیانها و االیانها را بندگانی میدانست، که بمیراث به او رسیده باشند (کتاب ۲، بند ۱). توصیفی، که مورّخ مذکور در جاهای دیگر کتاب خود از نخوت، تکبّر و شدت عمل او کرده، در جای خود بیاید و نظرمان را هم در همانجا خواهیم نوشت. کبوجیه پس از جلوس بتخت در مدّت سه سال به فرونشاندن اغتشاش بعض ایالات پرداخت، ولی از نوشتههای مورّخین قدیم کیفیات شورشها و کارها معلوم نیست. پس از آن در تدارک سفر جنگی به مصر شد.
قبل از اینکه بذکر وقایع این سفر جنگی بپردازیم، لازم است واقعهٔ بردیا را بیان کنیم، چه این واقعه که عواقبی وخیم داشت، موافق کتیبهٔ بیستون داریوش اوّل، قبل از عزیمت کبوجیه به مصر روی داد.
واقعهٔ بردیا
کوروش غیر از کبوجیه پسری داشت بردیا نام، که از او کوچکتر و برحسب انتخاب پدر والی پارت (خراسان)، گرگان، باختر و خوارزم بود. اسم او را چنین نوشتهاند: در کتیبهٔ بیستون داریوش اوّل - بردیا، در نسخهٔ بابلی همان کتیبه - برزیا، هرودوت و بعض مورّخین دیگر یونانی - سمردیس،[۱۲]. اشیل، مصنّف یونانی، در تصنیف خود موسوم به «پارسیها» - مردیس[۱۳]. کتزیاس - تاینک سارسس[۱۴]. کزنفون - تانااکسارس[۱۵]. بنابراین معلوم است، که مورّخین یونانی این اسم را تصحیف کردهاند و اسم او بردیا بوده[۱۶].
امّا راجع باسمی، که کتزیاس و کزنفون ذکر کردهاند، تصوّر میرود، که این شاهزاده لقبی داشته و دو مورّخ مذکور مصحف این لقب را نوشتهاند. از آنجا که، مردم بردیا را دوست میداشتند، کبوجیه بر او حسد برده قبل از عزیمت خود به مصر در نهان او را کشت. راجع باین واقعه، که عواقب وخیمی برای کبوجیه و ایران داشت، مورّخین یونانی روایاتی ذکر کردهاند، که هرچند در بعض کیفیات با سند رسمی، کتیبهٔ بیستون، مخالفت دارد، با وجود این ذکرش لازم است، زیرا بطور کلی حاکی از احوال کبوجیه و اوضاع ایران آن زمان است.
هرودوت گوید (کتاب سوّم، بند ۳۰): سمردیس با کبوجیه به مصر رفت و در آنجا قضیهای روی داد، که باعث وحشت شاه پارس و قتل سمردیس گردید، توضیح آنکه پادشاه حبشه (اتیوپی) کمانی برای کبوجیه فرستاد، که عرض آن دو انگشت و کشیدن زه آن بسیار دشوار بود. کبوجیه نتوانست زه کمان را بکشد و برادر او تقریباً توانست، کبوجیه حسد به برادر خود برده امر کرد فوراً عازم شوش شود. پس از آن شبی در خواب دید، که قاصدی از راه رسید و خبر داد، که سمردیس بر تخت سلطنت نشسته و سر به آسمان میساید. از این خواب نگرانی او بیشتر شد و پرکساسپس[۱۷] نامی را، که از رجال پارس بود، به شوش فرستاد، تا برادر او را بکشد و این شخص سمردیس را بقول بعضی در حین شکار کشت و به عقیدهٔ برخی او را به کنار دریای اریتره (خلیجپارس) کشانیده در آب انداخت و غرقش کرد.
کتزیاس شرح قضیه را طوری دیگر نوشته: مورّخ مذکور گوید: تاینک سارسس، برادر کبوجیه، مغی را، که نامش سپنتدات[۱۸] بود، از جهت تقصیری امر کرد شلاّق بزنند. این مغ کینه برداشته نزد کبوجیه رفت و گفت برادرت سوء قصد نسبت به تو دارد، اگر میخواهی صدق سخنان مرا بدانی، او را به دربار احضار کن و خواهی دید، که نخواهد آمد. کبوجیه او را احضار کرد و شاهزاده اهمیتی بدان نداده در آمدن عجله نکرد، حتی پس از احضار دوّم هم عازم نشد و فقط پس از احضار سوّم روانه گشت. کبوجیه درصدد کشتنش برآمد. مادر کبوجیه آمیتیس از سوء قصد پسر مطلع شده مانع گردید و موقتاً کار بتأخیر افتاد، ولی کبوجیه همواره درصدد بود، که مانع را برطرف کرده نقشهٔ خود را اجرا کند. در این احوال سپنتدات، که مغ بود به کمک او آمد، توضیح آنکه، چون این شخص شباهت زیاد بشاهزاده داشت، به کبوجیه گفت، امر کن از جهت تقصیری مرا بکشند و من بواسطهٔ شباهت طوری کنم، که بجای من شاهزاده کشته شود. کبوجیه چنین کرد، شاهزاده را گرفته در محبس انداختند و بعد چندان خون گاو نر به او دادند، که مرد. پس از آن سپنتدات لباس شاهزادهٔ مقتول را پوشیده در ملاء عام ایستاد، تا همه بدانند، که او زنده است. نه درباریان از این قضیه مطلع شدند و نه مادر کبوجیه، ولی سه نفر از محارم نزدیک شاه، یعنی آرتاسیراس[۱۹] بغپت پادشاه آریا[۲۰] و ایکسابات[۲۱] از قضیه مطلع بودند. چندی بعد کبوجیه برای امتحان اینکه، آیا واقعاً شباهت مغ بشاهزاده مقتول بقدری است، که کسی ملتفت قضیه نشده است، میرآخور او را با خدمهٔ دیگرش خواسته و مغ را به آنها نشان داده پرسید، که این شخص مگر آقای شما نیست؟ آنها از این سؤال تعجب کرده گفتند، البته آقای ما است. پس از آن کبوجیه مطمئن شده مغ را به حکومت باختر و پارت بجای شاهزادهٔ مقتول فرستاد و مردم ایالات مزبوره نفهمیدند، که والی سابقشان بقتل رسیده. پنج سال در این اشتباه گذشت، تا آنکه روزی خواجهای تیبته[۲۲] نام، که بحکم مغ مجازات شده بود، گریخته نزد آمیتیس، مادر کبوجیه رفت و سرّ را فاش کرد. او از کبوجیه خواست، که سپنتدات را بوی تسلیم کند.
کبوجیه امتناع ورزید و آمیتیس علناً کبوجیه را نفرین کرده زهر خورد و مرد. کبوجیه از نفرین مادر سخت متأثر و متوحش گردید و خواست اثر آن را بگرداند. با این مقصود امر کرد حیوانات زیاد قربان کردند، ولی خون حیوانات جاری نشد و کبوجیه از این قضیه بیشتر به وحشت افتاد. چندی بعد رکسانه زن شاه، طفلی زائید، که سر نداشت. کبوجیه غیبگوها را جمع کرده تعبیر آن را پرسید، گفتند:
«تو پسری نخواهی داشت، که جانشین تو گردد». پس از آن کبوجیه شکل مادر خود را در بیداری دید و مادرش به او گفت «زود باشد، که به جزای عمل خود برسی» شاه، که در آن زمان در بابل بود، روزی چوبی را قطع میکرد و در این حال کارد بران او آمده زخمی برداشت، که، بعد از یازده روز رنج و تعب شدید، از آن درگذشت. بین نوشتههای هرودوت و کتزیاس اختلاف زیاد است: مادر کبوجیه، موافق نوشتهٔ هرودوت، کاساندان بود، که در زمان حیات کوروش درگذشت، ولی کتزیاس اسم او را آمیتیس نوشته و گوید، که کبوجیه را نفرین کرد و بعد زهر خورد و مرد. موافق نوشتهٔ کتزیاس کبوجیه در بابل میمیرد، و حال آنکه هرودوت، چنانکه بیاید، فوت این شاه را در شام دانسته. اختلافات دیگر از مقایسهٔ دو روایت معلوم است، کلیة نوشتههای کتزیاس در این باب بیشتر به داستانگوئی شباهت دارد و پیداست، که آمیخته به افسانه است، مثلاً اشتباه تمام درباریان کبوجیه به استثنای سه نفر و حتی اشتباه عیال و اطفال، میرآخور و خدمهٔ نزدیک شاهزادهٔ مقتول در مدّت پنج سال، بدنیا آمدن طفل بیسر و جاری نشدن خون حیوانات قربانی و غیره. همهٔ این گفتهها شاخ و برگهای داستانی است.
روایت هرودوت، اگرچه طبیعیتر بنظر میآید، با وجود این عاری از اغلاط نیست: موافق کتیبهٔ بیستون (ستون ۱، بند ۱۰-۱۱) بردیا قبل از عزیمت کبوجیه بمصر کشته شد، و حال آنکه هرودوت گوید در سفر جنگی بمصر با کبوجیه بود و بعد قضیه کمان حبشی و غیره را شرح میدهد، که معلوم میشود بیاساس است، زیرا بردیا اصلاً در مصر نبوده. ژوستن شرح قضیه را در زمینهٔ روایت هرودوت نوشته، با این تفاوت که مغ را پرکساسپس نامیده و برادر او را ارباست. او گوید که مغ پس از فوت کبوجیه سمردیس را کشت (کتاب ۱، بند ۲). از دیودور در این باب اطلاعی بما نرسیده، زیرا کتابهای او از شمارهٔ ششم تا دهم گم شده.
مبحث دوّم - لشکرکشی به افریقا
حمله به مصر
بدوا باید گفت، که عقاید محققین دربارهٔ کوروش و قصد او بتسخیر مصر مختلف است. بعضی باین عقیدهاند، که او درصدد تسخیر مصر نبوده و حدود ایران آن زمان را، که از طرف غرب به بحر الجزائر و دریای مغرب میرسید، از طرف مشرق به سند، و از سمت شمال به دریای سیاه، کوههای قفقاز، بحر خزر، رود سیحون و از طرف جنوب بخلیج پارس و بحر عمان، حدود طبیعی ایران میدانست. برخی گویند که کوروش درصدد تسخیر مصر بود، ولی کارهای شرقی یا شمال شرقی به او فرصت نداد، که این دولت را هم منقرض کند. حقیقت امر معلوم نیست. به هرحال کبوجیه، همینکه بتخت نشست، مسئلهٔ تسخیر مصر را جدا در نظر گرفت و مشغول تدارکات گردید.
هرودوت جهت آن را چنین نوشته (کتاب ۳، بند ۱): «کبوجیه سفیری بمصر فرستاده دختر آمازیس پادشاه مصر را خواستگاری کرد. این اقدام کبوجیه بر اثر تحریکات یک نفر کحال مصری مقیم دربار ایران بود. توضیح آنکه کوروش وقتی از آمازیس پادشاه مصر خواست، که بهترین کحال مصر را انتخاب کرده به پارس بفرستد و، چون او این شخص را روانه کرد، کحال مزبور سخت از آمازیس رنجید، که چرا اطبای دیگر مصری را گذارد و او را از زن و اطفالش جدا کرده به پارس فرستاد. بعد بسبب کینهتوزی کبوجیه را محرّک شد، که دختر پادشاه مصر را بخواهد، چه گمان میکرد، که بر اثر این تقاضا پادشاه مصر با نهایت تأسف و تأثر دخترش را از خود دور کرده نزد کبوجیه خواهد فرستاد، یا جواب رد خواهد داد و جنگ درخواهد گرفت. کبوجیه چنان کرد، که کحال گفته بود و آمازیس، چون از قدرت کبوجیه بیمناک بود، در موقع بدی واقع و در تردید شد، که باید تکلیف او را بپذیرد یا جواب ردّ بدهد. این را هم خوب میدانست، که کبوجیه دختر او را برای ازدواج نمیطلبد، بلکه میخواهد در اندرون او جزو زنان غیر عقدی باشد. بالاخره آمازیس چنین کرد: از پادشاه سابق مصر آپرییس[۲۳]دختری مانده بود وجیهه و خوشاندام، که (نیتتیس)[۲۴] نام داشت. او را لباس فاخر پوشانیده و بزر آراسته باسم دختر خود به دربار کبوجیه فرستاد. مدّتی شاه پارس در اشتباه بود، تا روزی دختر را باسم پدر خواند و او گفت: «شاها، تو هیچ گمان نمیکنی، که تو را فریب دادهاند، من دختر آقای آمازیسم، او مصریها را بر پدر من شوراند و او را کشت». این اظهار دختر مصری اثر غریبی در مزاج کبوجیه کرده باعث قشونکشی او بمصر گردید. این است آنچه پارسیها میگویند».
بعد مورّخ مذکور گوید (کتاب ۳، بند ۲): «مصریها کبوجیه را از خودشان میدانند، چه به عقیدهٔ مصریها دختر آمازیس را کوروش خواستگاری کرد نه کبوجیه و آمازیس دختر (آپرییس) را برای کوروش فرستاد، ولی این گفتهٔ مصریها صحیح نیست، چه آنها از قوانین پارسی کمتر از سایر ملل آگاه نیستند و میدانند، که زادهٔ زن غیر عقدی نمیتواند شاه شود، مادامیکه زادهٔ زن عقدی حیات دارد و دیگر معلوم است، که مادر کبوجیه کاساندان دختر فرنسپس هخامنشی بود. داعیهٔ مصریها به خویشی و قرابت با کبوجیه برخلاف حقیقت تاریخ است.
حکایت دیگری نیز در این باب هست، ولی من باور ندارم. گویند یک زن پارسی به اندرون کوروش رفته از تندرستی و صباحت منظر اطفال کوروش در حیرت شد و تعریف و تمجید زیاد از (کاساندان) زن کوروش کرد. ملکه در جواب گفت: با وجود این، کوروش قدر مرا نمیداند و زنی را، که از مصر آوردهاند، محترم میدارد. مقصود ملکه (نیتتیس) بود. گویند، که کبوجیه، پسر بزرگ کوروش، در این موقع بمادر خود گفت: «مادر، در ازای این رفتار، وقتی که من بزرگ شدم، مصر را زیر و زبر کنم». کبوجیه در آن اوان دهساله بود و جواب او باعث حیرت زنان گردید. این قضیه در خاطر او ماند و، وقتی که بتخت نشست، تهدید خود را بجا آورد». این است جهاتی، که هرودوت ذکر کرده و روایت آخری را خودش هم صحیح نمیداند. ما تصوّر میکنیم، که روایت اولی هم عاری از صحت است، زیرا باور کردنی نیست، که دختر فرعون را خواسته باشند مانند زن غیر عقدی، در حرم داخل کنند. جهت همانا میل کبوجیه به ادامه جهانگیری بوده، چه تاریخ نشان میدهد، که، چون ملتی بخط جهانگیری افتاد، هر پادشاه، که بتخت مینشیند، آن را ادامه میدهد، تا بر متصرّفات موروثی افزوده از حیث شهرت از نیاگان خود عقب نماند. در این مورد کبوجیه هم مانند دیگران رفتار کرده.
روایت مصریها هم بیاساس است، این افسانه را از آن جهت ساختهاند، تا بگویند، که کبوجیه از مادر مصری است و مصریزاده بر مصر دست یافته. دربارهٔ اسکندر هم، چنانکه بیاید، گفتند، که پدر او شاه مصر بود و نسبش به مصریها میرسید. باری، هرودوت راجع باین سفر جنگی چنین گوید (کتاب سوّم، بند ۴-۱۰): «در میان سپاهیان اجیر آمازیس شخصی بود از اهل هالیکارناس موسوم به فانس، که از حیث عقل و شجاعت او را میستودند. این شخص بجهتی از آمازیس سخت رنجید و به کشتی نشسته از مصر فرار کرد تا نزد کبوجیه رود. چون او مورد احترام سپاهیان اجیر بود و از کارهای مصر اطلاعاتی زیاد داشت، آمازیس در تشویش افتاد و خواجههای امین خود را به کشتیهای جنگی نشانیده فرستاد، تا او را دستگیر کرده به مصر برگردانند. اینها او را در لیکیه گرفتند، ولی فانس مستحفظین را مست کرده گریخت و به پارس رفته، وقتی به نزد کبوجیه رسید، که او در شرف حرکت بود. این شخص اوضاع مصر را برای شاه بیان کرده به او گفت از راه خشکی بمصر ورود کند و برای رسیدن باین مقصود سفیری نزد پادشاه عرب فرستاده بخواهد، که او را از مملکت خود راه بدهد». بعد مورّخ مذکور شرح این قسمت عربستان را، که اکنون موسوم بشبه جزیرهٔ سینایا است و در عهد قدیم آن را عربستان سنگی مینامیدند، بیان کرده گوید: «فقط عدّهای قلیل از اشخاصی، که بمصر رفتهاند، متوجهٔ نکتهای شدهاند، که من میخواهم بیان کنم. دو دفعه در سال از تمام یونان و فینیقیه ظروف سفالین، که پر از شراب است، بمصر حمل میشود و با وجود این در مصر یک ظرف سفالین خالی دیده نمیشود. بس این همه ظروف سفالی را چه میکنند؟ هر کدخدائی مأمور است، که در محل خود این ظروف را جمع کرده به منفیس بفرستد و در اینجا ظروف مزبور را پر از آب کرده به محلهای بیآب شامات میفرستند. بدین منوال تمام ظروف سفالین، که در مصر خالی میشود، باین جاهای بیآب میآید. بعد از تسخیر مصر پارسیها راهی بمصر ساختند و، بهطوریکه بیان کردهام، آب در منازل تهیه کردند، ولی در زمان قشونکشی کبوجیه در منازل آب نبود و به پیشنهاد شخص هالیکارناسی کبوجیه داخل مذاکره با پادشاه عرب شد و او قبول کرد، که راه بیخطری برای شاه تهیه کند. اعراب معاهده و قرارداد خود را بهتر از هر ملت دیگر رعایت میکنند و انعقاد قرارداد چنین است: بین دو نفری، که میخواهند قراری منعقد کنند، شخصی میایستد و بر انگشت بزرگ (یعنی ابهام) آن دو نفر، با دم سنگی تیز خطی میکشد، بعد، از لباس طرفین قرارداد قدری پشم برداشته با آن، خون آنها را به هفت پارچه سنگ، که بین متعاهدین چیده شده، میمالد و اسم دو خدا، یعنی دیونیس و اورانی[۲۵] را، میبرد. پس از اجرای این امر یکی از متعاهدین طرف دیگر را به دوستان خود معرّفی میکند و از این زمان آنها وظیفه خود میدانند، که قرارداد را رعایت کنند. از خدایان، اعراب فقط بدو خدا معتقدند: دیونیس و اورانی. دیونیس را آنها ارتالت[۲۶] و اورانی را آلیلات[۲۷] مینامند. پادشاه اعراب بعد از عقد قرارداد با رسولان کبوجیه، مشگهائی زیاد از پوست شتر با آب انباشته بعد بر شترها بار کرده به کویر رفت و منتظر لشکر کبوجیه گردید. این خبر صحیح تر است، ولی باید خبری را هم، که کمتر مورد اعتماد است، نوشت، چه این خبر هم ذکر میشود. در عربستان رود بزرگی است، که به دریای اریتره[۲۸] میریزد. گویند، پادشاه عرب امر کرد از پوست گاو و پوستهای دیگر لولههائی بسازند، بواسطه این لولهها آب را از رود مزبور تا کویر آورد و در آنجا بحکم او آبانبارهای وسیعی ساخته آب را ذخیره کردند. از رود تا کویر مسافت پانزده روز راه است و آب را پادشاه عرب بسه نقطه آورد». این است آنچه هرودوت راجع به تدارکات کبوجیه نوشته و معلوم است، که رسانیدن آب با لولهها، دروغ است، زیرا پانزده روز راه لااقل شصت فرسنگ میشده و با لولههائی از پوست گاو ممکن نبود آب را باین مسافت نقل کنند.
آمازیس، که از بزرگ شدن پارس بیمناک بود، در موقعش هیچگونه کمکی به لیدیّه و بابل نکرد و حالا، که خبر قشونکشی کبوجیه را شنید، متوحش شده در تهیهٔ جنگ گردید. در ابتداء چون تصوّر میکرد، که کبوجیه با داشتن بحریهٔ قوی (بحریه فینیقیها و یونانیهای آسیای صغیر) از طرف دریا حمله خواهد کرد، با جزایر یونانی، که تابع ایران نبودند، و با قبرس داخل مذاکره شد، که آنها سفاین خود را به کمک سفاین مصر بفرستند و علاوه بر قشون مصری سپاهیان اجیر تدارک کرد. کبوجیه پس از تکمیل تدارکات خود با لشکری، که بواسطه زحمات کوروش بزرگ آراسته و کار آزموده بود، عازم مصر شد.
لشکر او از غزه، که در ساحل دریای مغرب واقع است، داخل کویر شده در مدّت سه روز آن را به کمک اعراب پیمود. از خوشبختی کبوجیه، در این احوال آمازیس، که شخصی فعال و مدیری زبردست بود، فوت کرد و پسامتیک [۲۹](فسمتیخ) سوّم جانشین او شد. این پادشاه آدمی نبود، که بتواند مصر را در این موقع مشکل و باریک از چنگ دشمنی نیرومند، مانند کبوجیه، برهاند. جنگ با مصریها
لشکر ایران از کویر گذشته به پلوزیوم[۳۰] رسید و در مقابل قشون مصر صفوف خود را آراست. بعد هرودوت چنین گوید (کتاب ۳، بند ۱۱-۱۷): «سپاهیان اجیر پادشاه مصر، که یونانی و از اهالی کاریه بودند، بواسطه بغضی، که نسبت به فانس از جهت خیانت او داشتند، خواستند انتقامی از او بکشند و با این مقصود در میان دو لشکر طشتی گذاردند، بهطوریکه فانس آن را میدید، بعد پسران او را، که در مصر مانده بودند، یک بیک آورده پیش چشم پدر سر بریدند و خون آنها را در طشت کردند، سپس شراب را با آب آمیخته در طشت ریختند و سپاهیان اجیر از این خون آشامیدند. پس از آن جنگ شروع شد. این جنگ باعلی درجه سخت بود و هر دو طرف تلفات زیاد دادند، ولی بالاخره مصریها روی به هزیمت گذاردند. من در این دشت نبرد چیز عجیبی، که شنیده بودم، به چشمان خود دیدم. استخوانهای جمجمههای پارسیها و مصریها از یکدیگر جدا است، یعنی در یک طرف استخوانهای مصری و در طرف دیگر استخوانهای پارسی است، زیرا اجساد را جداگانه دفن کردهاند. جمجمهٔ پارسی بقدری سست است، که اگر سنگریزهای بآن بزنند، سوراخ میشود، ولی جمجمهٔ مصری خیلی سخت است و با اشکال میتوان آن را شکست. جهت این تفاوت، چنانکه گویند و باید صحیح باشد، از اینجا است، که مصریها از کودکی موهای سر را میتراشند و از اثر آفتاب استخوان جمجمه آنها سخت میشود و بهمین جهت در میان آنها کل کمتر از جاهای دیگر است، پارسیها، چون کلاههای نمدین بر سر دارند، سر آنها از تابش آفتاب محفوظ میماند، ولی در عوض استخوان سرشان سست است.
مصریها پس از این شکست با کمال بینظمی فرار کرده پناه به منفیس پایتخت مصر بردند. در این احوال کبوجیه در کشتی میتیلینی[۳۱] رسولی از پارسیها فرستاد، که مصریها را بتسلیم شدن دعوت کند، ولی وقتی که مصریها کشتی را دیدند، هجوم برده آن را شکستند و مردانی را، که در کشتی بودند، ریزریز کردند. پس از آن مصریها محصور شده بزودی تسلیم گشتند. طالع مصر اهالی لیبیا را به وحشت انداخت، چنانکه بیجنگ تسلیم شدند، و باجی برای خود معین کرده هدایائی هم برای کبوجیه فرستادند. اهالی سیرن[۳۲] و برقه نیز مانند آنها رفتار کردند (سیرن از مستمسکات یونانی در افریقا بود). کبوجیه هدایای لیبیا را با عنایت پذیرفت، ولی از هدایای سیرن ناراضی ماند و من گمان میکنم، که جهت آن کمی باج بود، چه آنها فقط پانصد مین نقره فرستادند (مین نود و دو فرانک طلا ارزش داشت. م.) کبوجیه نقره را بدست خود بطرف سپاهیان خود انداخت. روز دهم، پس از تسخیر ارک منفیس، کبوجیه پسامتیک پادشاه مصر را، که فقط شش ماه سلطنت کرده بود، در حومهٔ شهر نشاند و خواست مردانگی او را امتحان کند، توضیح آنکه دختر او را بر آن داشت، که رخت کنیزان پوشد و با دختران خانوادههای معروف، که نیز همان لباس را در بر داشتند، فرستاد آب بیاورند. وقتی که دختران مزبور از پیش پدران خود با ناله و زاری میگذشتند، اینها از مشاهدهٔ وضع ننگین دختران خود صبر و شکیبائی را از دست داده سخت مینالیدند و صدای ضجه و شیونشان بلند میشد. فقط پسامتیک ساکت ایستاده باین وضع نظاره میکرد و بعد سر خود را به زیر میافکند. پس از آنکه دختران گذشتند، کبوجیه پسر پادشاه مصر را با دو هزار مصری دیگر، که هم سن او بودند، به قتلگاه فرستاد. اینها را با ریسمان، به یکدیگر بسته بودند و میبایست به تلافی قتل سفیر کبوجیه و اهالی میتیلن کشته شوند. حکم دیوان شاهی چنین بود، که در ازای هریک از مقتولین میتیلن ده نفر از نجبای مصر اعدام گردند. پسامتیک دید، که پسر او را بمقتل میبرند، با وجود این خودداری کرد، و حال آنکه مصریهای دیگر، که در کنار او بودند، زار میگریستند. پس از آن یک نفر مصری پیر، که ثروت خود را از دست داده بفقر افتاده بود و از سربازان تکدی میکرد، از پیش چشم پسامتیک گذشت. این شخص سابقاً از دوستان پادشاه مصر بود و، وقتی که پسامتیک او را دید، سخت گریست و بسر خود زده او را باسم بخواند. در اطراف پسامتیک مستحفظینی بودند، که از احوال او کبوجیّه را آگاه میکردند. این قضیه باعث تعجب او شد و پیامبری نزد پسامتیک فرستاد، تا این سؤال را بکند: شاه کبوجیه میپرسد: چرا، وقتی که دختر خود را بآن وضع دیدی و از بردن پسرت به قتلگاه آگاه شدی، گریه و زاری نکردی و وضع این مرد فقیر تو را به رقّت آورد، و حال آنکه او از اقربای تو نیست؟ پسامتیک جواب داد، مصائب و محن خود من نه به اندازهایست، که بتوانم گریه کنم، ولی وضع این مرد، که در پیری از سعادت و ثروت محروم و دوچار فقر گشته، مرا برقّت آورد. این جواب را کبوجیه صحیح دانست. گویند کرزوس پادشاه سابق لیدیّه، که در سفر مصر با کبوجیه بود و پارسیهائی، که در این موقع حضور داشتند، همگی گریستند. خود کبوجیه نیز برقّت آمده امر کرد پسر پادشاه را از دست جلاّد نجات دهند و خود او را از حومه شهر نزد وی آرند، ولی فرستاده وقتی رسید، که پسر پادشاه را کشته بودند، چه اعدام مصریها از او شروع شده بود. خود پسامتیک را نزد کبوجیه آوردند. از این زمان او با کبوجیه بود و بیاعتدالی نسبت به او نمیشد، حتی، اگر توانسته بود ساکت بنشیند و کنکاش بر ضدّ پارسیها نکند، حکمرانی مصر به او برمیگشت، زیرا پارسیها عادتاً با نظر احترام باولاد شاهان مینگرند. این گونه رفتار در نزد آنها قاعدهایست و موارد زیاد، آن را تأیید میکند، مثلاً به تاننیراس[۳۳] پسر ایناروس[۳۴]حکومت پدر را دادند و نیز پوسیریس[۳۵] پسر آمیرته[۳۶] دارای مقام پدر شد، با وجود اینکه کسی بقدر ایناروس و آمیرته زیان به پارسیها نرسانده بود (ذکر قضیهٔ این دو نفر در جزو وقایع سلطنت اردشیر دراز دست بیاید. م.). پسامتیک از جهت کنکاشی، که برای شورانیدن مصریها کرد، کشته شد، یعنی پس از اینکه کبوجیه بر قضیه اطلاع یافت، امر کرد به او خون گاو نر خوراندند و او فوراً بمرد. چنین بود عاقبت وی». نظایری، که هرودوت برای تأیید گفته خود راجع به تاننیراس و پوسیریس ذکر کرده، از جهت غرابت مسئله از نظر یونانیها بوده، یعنی هرودوت خواسته تصوّر نکنند، که او مبالغه کرده، ولی برای ما اهمیت ندارد، چه سیره دولتهای ایران در هر دوره غالباً همین بود، که پس از تسخیر مملکتی، شخصی را از خانواده سلطنت آن مملکت به حکمرانی میگماشتند. چنانکه گذشت، کوروش هم در ابتداء خواست با لیدیّه همین کار کند و چنانکه بیاید، در دولت هخامنشی عدّهٔ پادشاهان دستنشانده کم نبود.
از منفیس، پایتخت مصر، کبوجیه بشهر سائیس، که در نزد مصریها خیلی مقدّس بود، رفت و بقول هرودوت مومیای آمازیس را بیرون آورده در آتش انداخت.
مورّخ مذکور گوید: این اقدام باعث نفرت پارسیها و هم مصریها گردید، چه در نزد پارسیها آتش مقدّس است و مرده را نمیتوان بآن داد، اما مصریها آتش را ذیروح دانسته عقیده دارند، که او هر چیز را میبلعد، تا از غذا سیر میشود و با غذا میمیرد. نیز مصریها گویند، که قربانی این عمل کبوجیه نعش آمازیس نبود، بلکه جسد شخصی بود، که قدّش مساوی قدّ او بود و در مقام استدلال گویند:
غیبگوئی آمازیس را از این قضیه آگاه داشت و او در زمان حیات، جسد این شخص را در مدخل مقبرهٔ خود گذارده دستور داد، نعش خود او را در همان مقبره در جائی عمیقتر بگذارند، ولی من تصوّر میکنم، که آمازیس چنین دستوری نداده و این گفتهٔ مصریها حرف است و بس (کتاب ۳، بند ۱۶). این است نوشتههای هرودوت دربارهٔ کبوجیه و پائینتر، پس از اینکه تمام کارهای این شاه در مصر ذکر شد، باین نوشتهها و اینکه تا چه اندازه این روایتها موافق واقع است، رجوع خواهیم کرد.
سفر جنگی به آمّون و حبشه
پس از تسخیر مصر کبوجیه بخیال جهانگیریهای جدید افتاده سه مملکت را در نظر گرفت: قرطاجنه، آمّون و حبشه. حمله به قرطاجنه میبایست از طرف دریا بعمل آید، به آمّون و حبشه از خشکی. چون از اوضاع حبشه اطلاعاتی در دست نبود، کبوجیه بقول هرودوت سفیری بدان مملکت فرستاد، بعنوان اینکه هدایائی برای پادشاه آن میبرند و در نهان دستور داد، که تحقیقاتی در باب آن کرده ضمناً معلوم دارند، که مسئلهٔ (میز آفتاب) حقیقت دارد یا نه [۳۷](همانجا، بند ۱۷). در باب میز آفتاب مورّخ مزبور چنین نوشته: «چنانکه گویند این چمنی است در حومهٔ شهر، که از گوشت پختهٔ همه نوع چهارپایان پوشیده است. قطعات گوشت را مأمورین و مستخدمین دولت شبانه، در نهان بدانجا میبرند و روز، هرکس مایل باشد، به محل مزبور رفته از آن گوشتها میخورد، ولی بومیها عقیده دارند، که این گوشتها را همهشب زمین بعمل میآورد». بعد مورّخ مذکور گوید (کتاب ۳، بند ۱۹-۲۵): «کبوجیه بر اثر تصمیم خود به فرستادن سفیری بحبشه از شهر الفانتین[۳۸] از طایفهٔ ماهیخواران[۳۹]چند نفر را، که زبان حبشی، میدانستند احضار کرد و در انتظار آمدن مترجمین به بحریهٔ خود دستور داد به قرطاجنه حمله برد، ولی فینیقیها حاضر نشدند حرکت کنند، چه آنها قسمهای غلیظ و شدید یاد کرده بودند، که بر علیه اطفال خود جنگ نکنند (قرطاجنه مستعمرهٔ فینیقی بود، بعد بزرگ شد و شهرتی در عالم قدیم یافت. م.) چون فینیقیها از حرکت امتناع کردند و از ملل مطیع پارس ملتی نبود، که بتواند این کار را انجام دهد، حملهٔ پارسیها به قرطاجنه موقوف شد و اهالی قرطاجنه از قید پارس برستند. کبوجیه خود را محق نمیدانست بر علیه فینیقیها اقدام کند، چه آنها با طیب خاطر مطیع پارسیها شده بودند و دیگر آنکه قوّت دریائی پارس بسته به بحریهٔ آنها بود. اهالی قبرس هم با طیب خاطر مطیع پارسیها گشته در سفر جنگی آنها به مصر شرکت کردند. پس از آنکه مترجمین الفانتین رسیدند، کبوجیه سفیری نزد حبشیها با هدایا فرستاد و دستور داد، چه بگویند.
هدایا عبارت بود از لباس ارغوانیرنگ، طوق و یارهای از زر، ظرفی از مرمر سفید با مُرّمکّی[۴۰] و سبوئی پر از شراب خرما. گویند حبشیهائی، که رسول کبوجیه نزد آنها رفت، مردانی شکیل و بلندقامتاند و ترتیبات آنها شباهتی بترتیبات سایر ملل ندارد. مثلاً انتخاب به سلطنت چنین است: باین مقام شخصی را از قبایل خودشان انتخاب میکنند، که از حیث قامت بلندتر و از حیث قوّت زورمندتر از همه باشد. ماهیخواران، وقتی که به مملکت حبشه وارد شدند، هدایا را به پادشاه داده چنین گفتند: شاه پارسیها، کبوجیه، درصدد جلب دوستی تو است و با این مقصود ما را برای مذاکرات روانه کرده و این هدایا را، که، اگر خود او هم دارای آن باشد، خوشنود خواهد بود، برای تو فرستاده. پادشاه حبشه دریافت، که مقصود رسولان دیدن وضع مملکت او است و چنین جواب داد: شاه پارس شما را نزد من فرستاده نه از این جهت، که دوستی مرا طالب است، شما هم دروغ میگوئید، زیرا برای جاسوسی به مملکت من آمدهاید و آدمی، که شما را فرستاده آدم درستی نیست، اگر درست بود، درصدد تسلط بر مملکت دیگری برنمیآمد و راضی به بندگی مردمی، که آزاری به او نرسانیدهاند، نمیشد. پس این کمان را به او داده بگوئید:
شاه حبشیها بشاه پارسیها از راه نصیحت میگوید، فقط وقتی بر حبشیهای طویل العمر و لو با عدهای بیشتر از سپاهیان قیام کن، که پارسیها بتوانند زه چنین کمانی را بآن آسانی، که من میکشم، بکشند و عجالتاً پارسیها باید خداها را شکر کنند، که به اولاد حبشیها الهام نمیکنند، به مملکت خودشان مملکت خارجی را الحاق کنند.
بعد از این سخنان زه کمان را رها کرده آن را به رسولان تسلیم کرد. پس از آن پادشاه حبشیها لباس ارغوانی را برداشته پرسید، که این چیست و چگونه آن را ساختهاند؟ وقتی که ماهیخواران حقیقت امر را راجع باین رنگ گفتند، پادشاه حبشه گفت: فریبندهاند این مردم و لباسشان هم بدل است. بعد در باب گردنبند و دستبندها سؤالاتی کرد و، بعد از شنیدن جواب، خندید و گفت، این اشیاء مانند غل و زنجیر است و غل و زنجیرهای من محکمتر است. راجع به مرّمکی هم سؤال کرد و وقتی، که رسولان گفتند، که پارسیها آن را ببدن میمالند، همان جواب را داد، که راجع بلباس ارغوانی داده بود، ولی وقتی که نوبت شراب رسید و دانست، که چگونه آن را تحصیل میکنند، زیاد خوشنود شد و پرسید، که غذای شاه پارس چیست و درازترین عمر پارسیها چقدر است؟ ماهیخوارها جواب دادند، که غذای شاه نان است، ترتیب تهیهٔ نان را از گندم بیان کردند و حدّ عمر پارسیها را هشتاد سال گفتند. حبشی در جواب گفت، که کوتاهی عمر پارسیها باعث حیرت نیست، چه آنها فضاله میخورند و اگر این مشروب را نداشتند، با این نوع غذا اینقدر هم عمر نمیکردند. مقصود او از مشروب شراب بود، بعد افزود، که از این حیث پارسیها بر حبشیها برتری دارند. وقتی که ماهیخوارها از پادشاه حبشه پرسیدند، که عمر حبشیها چقدر است، او جواب داد، که اکثر آنها ۱۲۰ سال و بل بیشتر عمر میکنند و غذای آنها گوشت پخته و مشروبشان شیر است. جاسوسها از زیادی عمر آنها در حیرت شدند. پس از آن آنها را به کنار چشمهای بردند و، بعد از آنکه در آن چشمه شستوشو کردند، تن آنها چنان میدرخشید، که گوئی آب چشمه روغن است این آب بوی بنفشه داشت و بقول جاسوسها آب این چشمه بقدری سبک است، که چوب و اشیائی سبکتر از چوب در آب فرومیرود. اگر آب باین اندازه سبک است، که میگویند، ممکن است که درازی عمر حبشیها از استعمال آن باشد. از کنار چشمه، ماهیخواران را بمحبس بردند. در اینجا محبوسین را در کند و زنجیرهای طلا کرده بودند. در نزد حبشیها مس نایابتر و گرانترین فلزّ است. پس از آن، آنها «میز آفتاب» را تماشا کرده و بعد به مقبرههای حبشی رفتند». در اینجا هرودوت ترتیب قبرهای حبشی را ذکر میکند. خلاصهٔ آن این است، جسد مرده را موافق اسلوب مصریها یا به اسلوبی دیگر خشک میکنند، بعد روی آن گج میمالند و شکل مرده را روی گج کشیده جسد را در درون ستونهای مجوّف، که از شیشه است، میگذارند. چنین ستونها به آسانی ساخته میشود، چه مواد آن در محل زیاد است و آن را از زیر خاک بیرون میآوردند.
حسن این نوع تابوتها این است، که مرده را میبینند، بیاینکه بوئی بشنوند. اقربای نزدیک میت جسد او را در مدّت یک سال در خانهٔ خود نگاه میدارند، نوبر میوهها را برای او نیاز میکنند و بالاخره آن را حمل کرده در حومهٔ شهر میگذارند. بعد هرودوت گوید (کتاب سوّم، بند ۲۵-۲۶): «جاسوسها، پس از آنکه همه چیز را تماشا کردند، بر گشته نتیجه را به کبوجیه گفتند و او در خشم شده فوراً تهیهٔ حرکت دید، ولی دستور کافی برای آذوقه نداد و هیچ فکر نکرد بقصد مملکتی میرود، که در آخر دنیا واقع است. خلاصه آنکه به مجرّد دانستن نتیجه مأموریت ماهیخواران، حرکت کرد، به یونانیهائی، که در خدمت او بودند، امر کرد در مصر بمانند و خود با پیاده نظام عازم شد. وقتی که به تب[۴۱] رسید، پنجاه هزار نفر از لشکر خود جدا کرده فرمود به آمّون[۴۲] رفته آن را تسخیر کنند و معبد غیبگوی زوس[۴۳] را بسوزند (خدای بزرگ مصریها آمون نام داشت، جهت اینکه هرودوت آن را زوس نامیده از اینجا است، که خدای بزرگ یونانیها باین اسم موسوم بود. م.) و خودش با بقیهٔ لشکرش بطرف حبشه راند. قشون او هنوز پنج یکراه را نپیموده بود، که آذوقه تمام شد. پس از آن سپاهیان گوشت چهارپایان بنه را خوردند، تا اینکه آنهم تمام شد. اگر کبوجیه مردی بود عاقل، در این موقع بر میگشت و با وجود خبط اوّلی باز شخص عاقلی بشمار میرفت، ولی او اعتنائی بفقدان آذوقه نکرده همواره پیش رفت. مادامیکه سپاهیان میتوانستند از مزارع و بیابانها چیزی بدست آرند، با علف و سبزی زندگی میکردند، ولی وقتی، که داخل کویر شدند، بعض آنها از گرسنگی مرتکب کار وحشتآوری گشتند، توضیح آنکه از هر ده نفر به قرعه یک نفر را کشته میخوردند و، همینکه کبوجیه از این قضیه آگاه شد، متوحّش گردید، که مبادا تمام قشون او یکدیگر را بخورند و امر به مراجعت داد، ولی قبل از اینکه به تب برسد جمعیتی زیاد از قشون او تلف شدند. بعد از تب به منفیس درآمده یونانیها را مرخص کرد. چنین بود عاقبت قشونکشی به حبشه، اما پارسیهائی که در تب جدا شده بطرف آمّون رفتند، رهنمایانی با خود برداشتند. بعد همینقدر معلوم شد، که بشهر اآزیس[۴۴] رسیدند. این شهر از اهالی سامس، که از تیرهٔ (اسخریون) هستند، (یعنی یونانیاند) مسکون است. شهر مزبور به مسافت هفت روز راه از تب واقع است و کویری بین این دو محل حائل. یونانیها این شهر را شهر سعادتمندان مینامند. از اینجا دورتر کس ندانست، این لشکر چه شد، زیرا نه به آمّون رسیدند و نه برگشتند. خود آمّونیها چنین گویند: وقتی که پارسیها از اآزیس حرکت کردند هنگامی، که مشغول خوردن چاشت بودند، تندبادی از طرف جنوب وزیدن گرفت و تمام آنها را زیر ماسه مدفون ساخت». این است نوشتههای هرودوت راجع به قشونکشی کبوجیه از مصر بممالک اطراف آن و موافق این گفتهها، او از جهت عجله و بیتدارکی در این قشونکشیها موفق نشده، ولی، چنانکه بیاید، در زمان داریوش اوّل حبشهای، که مجاور مصر بود، جزو ممالک ایران بشمار میرفت، قرطاجنه هم، چنانکه بیاید، در زمان داریوش اوّل و خشیارشا یک نوع تمکین از اوامر شاهان مزبور داشته. دلایل آن در جای خود ذکر خواهد شد.
احوال کبوجیه
اطلاعاتی، که هرودوت در باب کبوجیه، پس از برگشتن او به منفیس، داده، این است: (کتاب سوّم، بند ۲۷-۳۸) «در موقعی که کبوجیه به منفیس برگشت، مصریها آپیس را یافته بودند (مقصود گاو مقدّس مصریها است، که نامش چنین بود و علائم مخصوصی داشت و بعد از مرگ گاو مقدّس، میبایست در جستجوی گاو مقدّس جدیدی باشند تا بیابند. م). بمناسبت این واقعه مصریها بهترین لباس خود را در بر کرده غرق شادی بودند. کبوجیه تصوّر کرد، که مصریها از بهرهمند نشدن او شادی میکنند و بر اثر این اشتباه کلانتران شهر منفیس را احضار کرده گفت: چرا سابقاً مصریها چنین رفتاری نداشتند و حالا، که من با تلفات زیاد از سفر جنگی خود برگشتهام، شادی میکنند؟. کلانتران جواب دادند، که مصریها بمناسبت یافتن خدای خود وجد و سرور دارند و پیدایش این خدا به فاصلههای زیادی از زمان روی میدهد. شاه پس از شنیدن این جواب گفت: شما دروغ میگوئید و مجازات دروغگو اعدام است. پس از اعدام آنها، کبوجیه کاهنان را خواست و چون همان جواب را شنید گفت: آپیس را نزد من آرید. آنها عقب آپیس رفتند. آپیس گوسالهٔ مادهگاوی است، که پس از اینکه زائید، دیگر آبستن نمیشود. به عقیدهٔ مصریها شعاع روشنائی از آسمان به گاو ماده نزول میکند و او این گوساله را میزاید. این گوساله سیاه است و علائم آن ازاینقرار: در پیشانی خال سفید مثلثی دارد، در پشت، شکلی شبیه عقاب، روی دم دومو و زیر زبان حفرهای (گودی کوچکی). چون آپیس را نزد کبوجیه آوردند، او دیوانهوار شمشیر را کشیده میخواست به شکم گوساله فروبرد، ولی ضربت بران آپیس تصادف کرد. بعد کبوجیه روی به کاهنان کرده گفت: شما چه آدمهای پستی هستید: مگر خدا خون و گوشت دارد، یا از آهن متألم میشود؟ (این گفتهٔ کبوجیه، اگر راست باشد، تفاوت تصوّرات پارسیها و مصریهای قدیم را دربارهٔ خدا خوب میرساند. م.). استهزائی که از من میکنید، برای شما گران تمام خواهد شد. پس از آن امر کرد، کهنه را شلاق بزنند و مصریهائی را، که مشغول سرورند، گرفته بکشند. چنین بود عاقبت این جشن و چنان بود رفتار پارسیها با کاهنان. اما آپیس از زخمی، که بران او وارد شده بود، مرد و کهنه او را در نهان به خاک سپردند. چنانکه مصریها گویند، کبوجیه در ازای این رفتار دیوانه شد، ولی باید گفت، که قبل از آنهم عقل درستی نداشت: اولاً او برادر خود سمردیس را، که از یک پدر و یک مادر با او بود، کشت» (هرودوت تفصیل کشته شدن او را بیان میکند و، چون بالاتر گفته شده، تکرار نمیکنیم. م.). «ثانیا خواهر خود را، که با او بمصر رفته بود، با وجود اینکه از یک پدر و مادر بودند، بقتل رسانید، کبوجیه او را ازدواج کرده بود و شرح قضیه چنین است: سابقاً در پارس معمول نبود، که کسی با خواهر خود زواج کند، ولی کبوجیه عاشق یکی از خواهران خود شده خواست او را به حبالهٔ نکاح درآورد. چون میل او برخلاف عادت بود، قضات شاهی را خواسته پرسید، آیا قانونی نیست، که ازدواج خواهر را اجازه داده باشد؟ قضات شاهی در پارس از میان پارسیها انتخاب میشوند و مادامیکه، بیعدالتی از آنها سر نزده، در این شغل باقی هستند. اینها به کبوجیه جوابی دادند، که عادلانه بود و هم بیخطر، توضیح آنکه گفتند: قانونی را، که چنین اجازهای داده باشد، نیافتهایم، ولی هست قانون دیگری، که بشاه اجازه میدهد، آنچه خواهد بکند. با این جواب از ترس کبوجیه پا روی قانون ننهادند و برای نجات خودشان قانون دیگری یافتند، که برای کبوجیه مساعد بود. پس از آن کبوجیه خواهری را، که دوست داشت، ازدواج کرد و بعد از چندی خواهر دیگر را گرفت. خواهر کوچکتر با او بمصر رفت و در آنجا کشته شد. راجع بقتل این زن و نیز راجع بقتل سمردیس روایات مختلف است: یونانیها گویند، روزی کبوجیه بچه شیری را به جنگ سگ بچهای انداخت و با زن خود جدال آنها را تماشا میکرد. چون سگ بچه داشت مغلوب میشد، سگ بچهٔ دیگر به کمک برادر خود شتافت و هر دو باتفاق، بچه شیر را مغلوب کردند. زن او گریه کرد و، چون کبوجیه جهت آن را پرسید، گفت سگ بچه به کمک برادر شتافت، ولی سمردیس بیچاره کسی را نداشت، که انتقام قتل او را بکشد. یونانیها گویند، در ازای این حرف کبوجیه زنش را کشت، ولی مصریها روایت دیگری نقل میکنند: روزی در سر سفره زن کبوجیه کاهوئی برداشته تمام برگهای آن را کشید و به کبوجیه گفت، کدام کاهو قشنگتر است، آنکه برگ دارد یا آنکه عاری از برگ است و، چون کبوجیه جواب داد، آنکه برگ دارد، زنش گفت، اما تو خانوادهٔ کوروش را مانند کاهوئی بیبرگ کردی.
کبوجیه در خشم شده لگدی به شکم زن حاملش زد و او جنین را سقط کرده پس از آن در گذشت. چنین بود خشم و غضب کبوجیهٔ هار نسبت به نزدیکان خود، اما این که این احوال بر اثر رفتار او نسبت به آپیس بود یا جهتی دیگر داشت، ما نمیدانیم، بخصوص که امراض مختلف دامنگیر انسان میشود و گویند، که کبوجیه مبتلا بمرضی بود، که آن را مرض مقدس مینامند. فوقالعاده نیست، اگر بگوئیم، که از جهت مرض جسمانی روح کبوجیه هم مریض بوده. اما راجع به سایر پارسیها دیوانگی او در این موارد ظاهر شد: پرکساسپس[۴۵] مورد احترام کبوجیه بود و پسرش آبدار او. این کار شغل محترمی است. روزی او از پرکساسپس پرسید:
«پارسیها مرا چگونه مردی میدانند و دربارهٔ من چه میگویند؟» او جواب داد: «کلیة تو را میستایند، ولی میگویند، که تو شراب را زیاد دوست داری». این بود جواب پرکساسپس در باب عقیدهٔ پارسیها دربارهٔ کبوجیه و او در خشم شده چنین گفت: «از این حرف آنها پس معلوم میشود، که مرا بیعقل و احمق میدانند.
در این صورت حرف سابق آنها دروغ بوده». توضیح آنکه، سابقاً در موقع شوری با کرزوس و بعض پارسیها، کبوجیه پرسیده بود، که عقیدهٔ پارسیها دربارهٔ او و پدرش کوروش چیست و آنها گفته بودند، که او بهتر از پدرش است، چه او مالک تمام چیزهائی است، که پدرش داشت، بعلاوه تسلط بر مصر و دریاها. کرزوس، که در این مجلس مشورت حاضر بود، با پارسیها هم عقیده نشده و چنین گفته بود:
«پسر کوروش، به عقیدهٔ من، تو با پدرت مساوی نیستی، چه او پسری مانند تو گذاشت و تو هنوز پسری مانند خودت نداری» این حرف کرزوس کبوجیه را خوش آمده و آن را تصدیق کرده بود. بنابراین، وقتی که پرکساسپس چنان جوابی داد، کبوجیه حرف پارسیها را به یاد آورده به پرکساسپس چنین گفت:
ببین، پارسیها درست میگویند یا حماقت خودشان را نشان میدهند، اگر من تیری بطرف پسرت، که در درگاه ایستاده، بیندازم و درست بوسط قلب او اصابت کند، معلوم خواهد شد، که حرف پارسیها پوچ است و اگر به نشانه نزنم، حرف آنها راست است و من روحا ناخوشم. پس از این حرف زه کمان را کشیده تیری بطرف آن جوان انداخت و، چون او افتاد و مرد، کبوجیه امر کرد، تن او را شکافتند و معلوم شد، که تیر بقلب او خورده. در این حال کبوجیه غرق شادی شده به پرکساسپس گفت: آیا به تو ثابت شد، که من دیوانه نیستم؟ بلکه دیوانه خود پارسیها هستند. بگو، آیا کسی را دیدهای، که مانند من تیر به نشانه بزند؟ پرکساسپس، چون دید، که کبوجیه دیوانه است، از ترس اینکه مبادا جان خودش هم بخطر افتد، جواب داد: شاها، من تصوّر میکنم، که خدا هم نتواند اینطور تیر به نشانه بزند. چنین بود جنایتی، که کبوجیه مرتکب شد. دفعهٔ دیگر او حکم کرد دوازده نفر از نجبای پارس را گرفته زندهبگور کنند. کرزوس از وظیفهٔ خود دانست، که کبوجیه را نصیحت دهد و به او گفت: «تابع هوای جوانی و قلب مباش، معتدل باش و خودداری کن، مآلبینی بر شیرین دارد و احتیاط از صفات حکما است، بیجهت کافی هموطنان خود را اعدام میکنی، حتی اطفال را میکشی، اگر این رفتار را ترک نکنی، بر حذر باش، که پارسیها بر تو بشورند. پدرت اصرار داشت، تو را نصیحت دهند و راههای خوب به تو بنمایند». کرزوس از راه خیرخواهی چنین گفت، ولی کبوجیه به نصایح او چنین جواب داد: «جسارت تو به جائی رسیده، که بمن نصیحت دهی؟ تو، که بآن خوبی وطنت را حفظ کردی و به پدر من نصیحت دادی، از رود آراکس (سیحون) گذشته حمله به ماساژتها برد، و حال آنکه آنها میخواستند به متصرفات ما بگذرند؟ تو با سوء ادارهات فنای خود را خواستی و با نصایحی، که به کوروش دادی، باعث قتل او شدی، ولی بدان، این کار تو بیمجازات نخواهد ماند. من مدّتها درصدد بودم، موقعی بدست آورده تو را مجازات کنم». این بگفت و کمان را برداشت، که تیری بطرف کرزوس اندازد، ولی او از جا جسته فرار کرد. کبوجیه به کسان خود امر کرد، او را گرفته بکشند و، چون خدمه حال کبوجیه را میدانستند، کرزوس را گرفته پنهان کردند، به امید اینکه، اگر کبوجیه به خود آمد و پشیمان شد، کرزوس را زنده نزد او برده مستوجب پاداش شوند و، اگر پشیمان نشد و در تصمیم خود باقی ماند، او را بکشند.
چنین هم شد، یعنی دیری نگذشت، که کبوجیه پشیمان گشته خواست کرزوس را ببیند و کسان او گفتند، که کرزوس زنده است. کبوجیه از زنده بودن کرزوس شاد گشت، ولی گفت، کسانی که باعث زنده ماندن او شدهاند، زنده نخواهند ماند و امر کرد آنها را بقتل رسانیدند. برای من روشن است، که کبوجیه سخت دیوانه بوده، و الاّ مقدّسات و عادات مردم را استهزاء نمیکرد. واقعا، اگر از هر ملتی بپرسند، کدام یک از عادات از همه بهتر است، البته هریک خواهد گفت:
«عادات ما»، زیرا هر ملت عادات خود را بهتر از عادات ملل دیگر میداند. پس طبیعی نیست، که کسی عادات مردمی را سخریه کند، مگر اینکه دیوانه باشد. برای این موضوع، که هر ملت نظرش بعادات خود چنان است، که ذکر شد، دلائل زیاد میتوان اقامه کرد، از جمله این است: داریوش (مقصود داریوش اوّل است) یونانیهائی را، که در خدمت او بودند، احضار کرده چنین گفت: در ازای چه وجهی حاضرید جسد پدر و مادر خودتان را، که در گذشتهاند، بخورید؟ آنها جواب دادند، که به هیچ قیمت این کار نکنند. پس از آن داریوش هندیهائی را، که به کالاتها موسوماند و جسد والدین خودشان را میخورند، احضار کرده بتوسط مترجمی در حضور یونانیها پرسید، در ازای چه وجهی حاضرید، جسد پدر و مادر متوفای خودتان را در آتش بسوزید؟ آنها جواب دادند، که این کار کفر است. چنین است احترام ملل از عادات خود و من گمان میکنم، که پیندار[۴۶] محقق بود، وقتی که میگفت: «عادات ملتی حکمران آن است».
چگونگی نوشتههای هرودوت
چنین است مضامین نوشتههای هرودوت درباره کبوجیه.
اکنون باید دید، که این نوشتهها تا چه اندازه با اسنادی، که بدست آمده، موافقت دارد. راجع برفتار کبوجیه در مصر سندی از یک نفر مصری، که معاصر کبوجیه بود کشف گردیده، توضیح آنکه در واتیکان، مقرّ پاپها در روم، مجسمهای از یک نفر مصری است، که شاهد فتح مصر بدست کبوجیه بوده و مجسمهٔ مزبور کتیبهای دارد، حاکی از شرح زندگانی صاحب مجسمه و وقایع این زمان مصر. قسمتی را، که راجع به کبوجیه است، ذکر میکنیم. این یگانه سند مفصلی است از منبع مصری، که راجع بفتح مصر بدست پارسیها، کشف شده[۴۷]. شخص مزبور، چنانکه گوید، اوجاگررسنت نام داشت، پسر رئیس معابد گرای کودک، کاهن نیت[۴۸] و رئیس سائیس بود[۴۹]. او نوشتهٔ خود را چنین شروع کرده: «اوجاگررسنت، که نزد نیت، مادربزرگ خدایان و خدایان سائیس ارجمند میباشد، شاهزادگی او ارثی است و در زمان آمازیس، پادشاه مصر علیا و سفلی خزانهدار پادشاهی، یگانه سمر و مورد محبت پادشاه، محرّر و رئیس محرّرین دیوانخانه، رئیس محرّرین، رئیس قصر سلطنتی و رئیس سفاین پادشاهی بود و در زمان پسامتیک سوّم پادشاه مصر علیا و سفلی، سمت ریاست سفاین پادشاهی را داشت، میگوید: وقتی که کبوجیه شاه بزرگ، شاه تمام ممالک به مصر آمد و با او آسیائیهای هر مملکتی بودند، او در این مملکت به تمامی عرض آن سلطنت یافت و آسیائیها را در اینجا برقرار کرد. او پادشاه بزرگ مصر و مالک الرّقاب بزرگ تمام ممالک گردید. اعلیحضرت بمن فرمود، که برتبهٔ طبابت بزرگ درآیم و در نزد او بسمت سمر و رئیس قصر باشم. من القاب و عناوین مسوترا[۵۰] پادشاه مصر علیا و سفلی را باسم او ترتیب دادم. من به اعلیحضرت عظمت سائیس را، که مقرّ نیت مادر بلندمرتبه (را) است، بیان کردم.
این (را) زادهٔ اوّل نیت بود، چه تا آن زمان نیت نزاده بود. من تمامی آنچه را، که راجع به عظمت جایگاه نیت، یعنی آسمان و عظمت معبد او و عظمت تمام خدایان مرد و زن، که در معبد مزبورند و عظمت خاتبیوتی مقرّ پادشاه آسمانها و نیز آنچه متعلق به عظمت مکان مقدّس جنوبی و شمالی معبد (را) و معبد (آتوم) است، به اعلیحضرت آموختم. این اسرار تمام خدایان است. من از کبوجیه، پادشاه مصر علیا و سفلی، تمنی کردم، آسیائیهائی را، که در معبد نیت نشستهاند، از آنجا براند، تا این معبد مقام مقدّس خود را از نو بیابد...... اعلیحضرت امر کرد و آنها را از معبد نیت راندند و خانههائی، که در آن ساخته بودند، خراب کردند و.... را، خودشان بخارج معبد بردند. اعلیحضرت فرمود، معبد را بشویند و مردان آن، کاهنان کشیک، را بر گردانند. اعلیحضرت امر کرد، نیازهائی بمعبد نیت، مادربزرگ تمام خدایان بزرگ، که در سائیساند بفرستند، قربانیها کنند، چنانکه سابقاً معمول بود، و اعیاد آنها را بگیرند، چنانکه از قدیم میگرفتند. از آن جهت اعلیحضرت فرمود اعیاد را بگیرند، که من عظمت سائیس را برای او بیان کرده گفتم، که این شهر مقرّ تمام خدایان است و تمام خدایان بر تخت سلطنت خود در این شهر الی الابد بر قرارند. وقتی که کبوجیه، پادشاه مصر علیا و سفلی، به سائیس درآمد، خود اعلیحضرت بمعبد نیت رفت و در مقابل عظمت نیت، که بزرگتر از همه است، به خاک افتاد، چنانکه پادشاهان مصر به خاک میافتادند، بعد او بافتخار نیت بزرگ، مادر خدایان، که در سائیس مسکن دارد، قربانیهای بزرگ از هر چیز کرد، چنانکه پادشاهان سابق میکردند.
اعلیحضرت چنین کرد، زیرا من عظمت نیت را، که مادر خود (را) میباشد به او فهماندم. اعلیحضرت تمام آداب را در معبد نیت بجا آورد، چنانکه از قدیم پادشاهان بجا میآوردند. چنین کرد، زیرا من تمام مراسم معبد نیت را، چنانکه تمام پادشاهان بجا میآوردند، به او آموختم. بزرگ است این معبد، که الی الابد مقرّ خدایان است. من نزد پدرم ارجمند و در نزد برادرانم مورد تمجیدم، من مقام کاهنی آنها را محکم کردم، من بامر اعلیحضرت زمینهای خوب به آنها برای همیشگی دادم، مقبرههای خوب برای آنهائی که نداشتند، ساختم، به کودکان آنها غذا دادم.
مالکیت آنها را نسبت به خانههایشان استوار کردم، کارهای مفید برای آنها انجام دادم، چنانکه پدر برای پسر خود میکند. در موقع بزرگترین بلیهای، که برای مملکت روی داد، بلیهای در این ایالت نیز روی داد..... من بامر اعلیحضرت اموال نیت، مادربزرگ خدایان را، به تمامی آن برای همیشگی برقرار کردم، برای نیت مالکهٔ سائیس از چیزهای خوب بناهائی ساختم، چنانکه خادم صحیح برای آقایش میکند، من در شهر خود مرد خوبی هستم، من اهالی آن را در موقع بزرگترین بلیهای، که برای تمام مملکت روی داد و نظیر آن در هیچ جای دنیا نبود، نجات دادم. از بدبخت در مقابل قوی دفاع کردم. آنهائی را، که میترسیدند، بموقع از ترس بیرون آوردم و کارهای مفید برای آنها کردم، وقتی که میدیدم این نوع اقدام من بموقع است».از این نوشته واضح است، که کبوجیه در مصر مانند کوروش بزرگ در بابل رفتار کرده و تمام آداب و مراسم مذهبی و درباری مصر را بجا آورده، القاب و عناوین فراعنه را اختیار کرده، بعد بمعبد سائیس رفته و در مقابل هیکلنیت، مادر خدایان مصر (به عقیدهٔ مصریها) و (را) خدای بزرگ آنان به خاک افتاده، کاهنان مصر او را یکی از فراعنهٔ خودشان دانستهاند، بخواهش آنها سپاهیان ایرانی را، که در معبد سکنی گزیده و آن را کثیف کرده بودند از آنجا اخراج کرده. با وجود اینکه، پس از کشف این نوشته، میبایست روایت هرودوت را، که از نظر مصریها تقریباً صدسال بعد از تسخیر مصر بدست پارسیها، ضبط شده با احتیاط تلقی کنند، باز برخی گمان میکنند، که قرائنی بعض قسمتهای آن را تأیید میکند، توضیح آنکه اسم آمازیس از آثاری، که از سائیس بدست آمده، حک گردیده و بعلاوه در ۱۸۵۷ قبر یا تابوتی در مصر در نزدیکی هرم خاپس یافتهاند، که معلوم شده متعلق به نختباستاراو نامی از خانواده سلطنتی مصر، رئیس تیراندازان آمازیس و پسر «زن پادشاه» بوده و از آن تابوت اسم شخص متوفی و مادر او حک شده، چنانکه فقط اسامی خدایان مصری مانده[۵۱]. حک کردن اسم متوفی از نظر مصریها مجازات بزرگی بود، که بعد از فوت اشخاص و پس از محاکمه به آنها میدادند.
بنابراین گمان میکنند، که این امر از جهت کینهورزی کبوجیه نسبت به آمازیس اجرا شده. معلوم است، که این گمان حدسی است و مدرکی نداریم، که این قضیه را از کبوجیه بدانیم، بخصوص که نویسندهٔ مصری در این باب ساکت است. اما گفته هرودوت راجع به اینکه کبوجیه آپیس، یعنی گاو مقدّس مصریها را، تلف کرد بموجب اسناد جدیده قویا تکذیب میشود، توضیح آنکه ستلهای مصری، که در موزهٔ لوور پاریس است و از (سراپی) بدست آمده، معلوم میکند، که گاو مقدّس مصریها در سال ششم سلطنت کبوجیه، یعنی در ۵۲۴ ق. م، و در ابتدای لشکرکشی او به حبشه مرده و آپیس دیگر در سال چهارم سلطنت داریوش تلف شده. بنابراین آپیس جدید در زمان غیبت کبوجیه از مصر معین گردیده و نیز این نکته جالب توجه است: در ستلهائی، که از زمان کبوجیه بدست آمده، صراحتاً نمودهاند، که کبوجیه در مقابل گاو مقدّس مصریها به زانو درآمده. این را هم باید گفت، که مورّخین قرون بعد نسبتهای بسیار بد به کبوجیه دادهاند، مثلاً سترابون گوید، که او دو شهر سراپی و منفیس را آتش زد، پلین گوید فقط به ایلیوپل آسیبی نرسانید. دیودور نوشته که رامسسی را غارت کرد و بعد در کاغذهای حصیری آرامی، که از الفانتین مستعمره یهودی در مصر بدست آمده، نوشتهاند، وقتی که کبوجیه مصر را مسخر کرد «تمام معابد خدایان مصری» را خراب کرد، ولی متعرّض معبد یهودیها در این محل نشد[۵۲]. نوشتههای ژوستن هم در زمینهٔ روایت هرودوت است. نظر به نوشتههای مورّخین قدیم و سند مصری، که بالاتر قسمتی از مضمون آن ذکر شد، و ستلها و غیره، بعض محققین باین نتیجه میرسند، که در ابتداء رفتار کبوجیه در مصر مانند رفتار کوروش بوده، ولی این رفتار تقریباً بیش از هشت ماه طول نکشیده و بعد بواسطه ناخوشی صرع یا از جهتی دیگر رفتار او تغییر کرده و جباری ستمکار شده. یکی از مورّخین جدید، اسکاریهگر[۵۳] گوید، تمام چیزهائی را، که مورّخین به کبوجیه نسبت دادهاند، نمیتوان مقرون به صحت دانست، چه این چیزها را در قرون بعد از قول مصریها نوشتهاند و، چون مصریها از جهة تمدّن قدیم خود متکبر و از تسلط پارسیها متنفر بودهاند، ممکن است.
گزافگوئی کرده باشند. این نظر را نمیتوان صحیح ندانست: اولاً نوشتههای اوجاگوررسنت برخلاف روایت هرودوت است، ثانیاً اینکه مورّخین قرون بعد سفاکیها و خرابیهای زیاد به کبوجیه نسبت دادهاند، مکرّر بالاتر گفته شده، که مورّخین عهد قدیم اخبار را غالباً از کتب متقدّمین میگرفتند، بیاینکه اسم کتاب یا مؤلف آن را ذکر کرده باشند و بسا، که یک روایت هرودوت در کتب چند مورّخ قرون بعد تکرار میشود. اما اینکه هرودوت چنان روایت کرده، جهت معلوم است: مصریها، چنانکه پائینتر بیاید، از تسلط آسیائیها بر مصر همیشه متنفر بودند و برای اعادهٔ استقلال خودشان در هر موقع بهر وسیله متشبث میشدند. یونانیها هم نسبت به حکومت ایرانیها در مصر خیلی بدبین و همواره درصدد بودند، که مصر از ایران مجزّا شود، تا در منطقهٔ تجارتی یونان درآید.
چون پائینتر این مطلب کاملاً روشن خواهد بود، عجالتاً بیش از این با طناب قائل نشده میگذریم. خلاصه آنکه، با بدست آمدن نوشتههای اوجاگوررسنت و ستلهائی، که در موزه لوور است، نمیتوان روایت هرودوت و نوشتههای مورّخین دیگر یونانی را تماماً صحیح دانست و شکی نیست، که درباره کبوجیه راه مبالغه پیمودهاند، ولی این را هم به هرحال نمیتوان منکر شد، که کبوجیه خیلی شدید العمل بوده و رفتار کوروش را با ملل مغلوبه نداشته، زیرا در یک جای نوشته اوجاگوررسنت این عبارت دیده میشود: «من اهالی را در موقع بزرگترین بلیهای، که برای تمام مملکت رو داد و نظیر آن در جائی از دنیا نبود، نجات دادم». به هرحال از اسناد رسمی مصر واضح است، که مصریها کبوجیه را زاده (را) و فرعون قانونی خود دانسته باین عقیده بودند، که با رفتن او بمصر سلسلهٔ بیست و ششم مصری، یا سلسلهٔ پادشاهان سائیس، منقرض شده و کبوجیه سلسلهٔ ۲۷ را تاسیس کرده. مانتن مورّخ مصری هم شاهان هخامنشی را از کبوجیه تا اردشیر دوّم سلسلهٔ ۲۷ فراعنه دانسته. پس از آن، از جهت عزّت ملی[۵۴] یا ملاحظه سیاسی، در میان مصریها داستانی شیوع یافت مبنی بر اینکه، اگر حق کبوجیه بتخت و تاج مصر بیش از سلسلهٔ سائیس نباشد، به هرحال کمتر نیست، چه کوروش نیتتیس[۵۵]دختر آپرییس پادشاه مصر را، در حرم خود داشت و پسر او کبوجیه بمصر قشونکشی کرد، تا مملکت جدّ مادریش را از چنگال آمازیس غاصب بیرون آرد. هرودوت گوید، که این داستان را خود مصریها برای او حکایت میکردند. در جای خود بیاید، که نسبت به اسکندر و بطالسه نیز مصریها داستانهائی نظیر داستان مزبور گفتهاند. کبوجیه در ۵۲۲ ق. م از مصر بطرف ایران رهسپار شد و وقایع بعد چنان است، که در مبحث چهارم این فصل بیاید.
}}تت|مصر از نظر هرودوت}}
قبل از اینکه شرح وقایع سلطنت کبوجیه را پس از حرکت او از مصر دنبال کنیم، مقتضی است شمهای از آنچه هرودوت راجع به مصر نوشته ذکر شود، زیرا، علاوه بر اینکه اوضاع مصر با این فصل ارتباط دارد، زمانی که هرودوت مصر را دیده، این مملکت نامی یکی از ایالات ایران بشمار میرفت و مقتضی است بدانیم، که در این زمان مذهب، عادات و اخلاق مصریها چه بوده. این است خلاصهٔ نوشتههای او در این باب:
مورّخ مزبور گوید (کتاب دوّم، بند ۲-۵) «قبل از سلطنت پسامتیک مصریها تصوّر میکردند، که از حیث قدمت اوّلین مردماند[۵۶]. وقتی که پسامتیک پادشاه شد، خواست بداند، که کدام یک از مردمان قدیمتراند و از این زمان مصریها عقیده دارند، که فریگیها از مصریها و مصریها از سایر ملل قدیمتراند. چون پسامتیک در تحقیقات خود راجع به اینکه کدام مردم قدیمتر است، نمیتوانست براه صحیحی بیفتد، بالاخره این وسیله به خاطرش آمد: او دو طفل نوزاد را به شبانی سپرده امر کرد، که نگذارد کسی در حضور آنها حرفی بزند و فقط در ساعات معین بزهای ماده را نزد آنها روانه کند، تا بچهها را شیر دهند و در این ساعات نیز آنچه لازم است بکنند. پسامتیک چنین کرد، تا بداند، وقتی که موعد حرف زدن بچه ها رسید، چه کلمهای بر زبان آنها جاری خواهد شد. شبان چنان کرد، که پادشاه گفته بود و پس از دو سال، وقتی که شبان در را باز کرده داخل مأوای آنها شد، هر دو طفل خود را به آغوش او افکنده گفتند، بگس. در ابتدا شبان باین کلمه توجهی نکرد، ولی بعد، که دید هر زمان نزد آنها میآید، این کلمه را تکرار میکنند، شرح قضیه را به پادشاه اطلاع داد و بچهها را نزد او برد. پسامتیک هم این کلمه را شنید و درصدد برآمد تحقیق کند، که کدام مردم این کلمه را استعمال میکنند و بچه معنی. در نتیجهٔ تحقیقات دانست، که فریگیان نان را بگس گویند. فقط پس از این قضیه مصریها راضی شدند، که فریگیها را قدیمتر از خودشان بدانند. من این حکایت را از کاهنان هفست شنیدم... یونانیها، علاوه بر حرفهای پوچ دیگر از جمله گویند، پسامتیک برای آزمایش امر کرده بود، زبان چند نفر زن را قطع کنند و دو طفل مذکور را به آنها سپرده بود. (از این حکایت اگر راست باشد، به خوبی دیده میشود، که مصریهای آن زمان تاریخ عهود قدیمهٔ مصر را نمیدانستند، چه اکنون مسلم است، که تاریخ مصر لااقل تا ۳۵۰۰ سال ق. م صعود میکند، و حال آنکه آمدن فریگیها به آسیای صغیر منتها مربوط بقرن دهم یا یازدهم ق. م باشد. م.).
بعد، هرودوت از تقویم مصری سخن رانده گوید: این تقویم صحیحتر از تقویم یونانی است، زیرا سال مصری شمسی است و یونانیها در هر سال سوّم باید یک ماه علاوه کنند، تا حسابشان با فصول مطابقت کند (از اینجا معلوم است، که سال یونانی قمری بوده م.). کاهنان مصری باین عقیدهاند، که اسامی دوازده خدا را مصریها رواج دادند و بعد یونانیها از آنها اقتباس کردند و نیز ساختن محراب، بت و معابد در دفعهٔ اولی از مصریها است. مصریها گویند، نخستین بشری، که پادشاه مصر شد مبنس نام داشت و در زمان او، به استثنای ولایت تب، تمام مصر باتلاقی بود و پاپینتر از دریاچهٔ مریس[۵۷] جائی نبود، که در زیر آب نباشد و حالا تا این دریاچه بوسیلهٔ رودخانه هفت روز راه است (این گفتهٔ مصریها صحیح است، زیرا علماء معرفت الارض نیز باین عقیدهاند، که مصب رود نیل سابقاً دریا بوده و خشکی کنونی از لای ترکیب شده، هرودوت هم میگوید: من گمان میکنم، که مصر کنونی هم مانند دریای اریتره (دریای سرخ) خلیجی بود، که بدرون قاره دویده بود و تا حبشه امتداد مییافت) بعد مورّخ مذکور گوید (همانجا، بند ۱۵-۸۷):
«ینیانها گویند، مصر عبارت از دلتا (یعنی از مصبّ نیل) است و باقی قسمتهای مصر جزو لیبیا یا عربستان میباشد. اگر چنین باشد، پس مصریها در عهود قدیم مملکتی نداشتهاند. در این صورت برای چه خودشان را قدیمترین مردم میدانستند و اطفال را آزمایش میکردند، تا بدانند بچه زبان حرف خواهند زد، ولی عقیدهٔ من این است، که مصریها از زمانی، که بشر بوجود آمده، بودهاند و بمرور از مصر علیا بمصر سفلی رفتهاند. اگر عقیدهٔ ما صحیح است، پس ینیانها در اشتباهاند، هرگاه عقیدهٔ ینیانها صحیح است، پس یونانیها و ینیانها غلط حساب میکنند، که میگویند تمام روی زمین بسه قسمت تقسیم میشود: اروپا، آسیا، لیبیا. زیرا اگر مصبّ نیل نه جزو آسیا است و نه جزو لیبیا، پس باید بگویند بخش چهارم است...» بالاخره هرودوت باین نتیجه میرسد، که مصر بین آسیا و لیبیا است. باید در نظر داشت، چنانکه از نوشتههای او پائینتر روشن خواهد بود، مقصود مورّخ مذکور از لیبیا لیبیای کنونی نیست، او تمام افریقای معلوم آنروز را غیر از مصر لیبیا مینامد.
پس از آن هرودوت تحقیقاتی راجع به نیل و اینکه از کجا شروع میشود و چرا طغیان میکند و سایر مطالب، که راجع باین رود است، کرده میگوید (همانجا، بند ۳۵ - ۴۳): «مصر چیزهای دیدنی زیاد دارد و، چنانکه بین نیل و سایر رودها فرق است، مصریها هم از حیث اخلاق و عادات غیر از سایر مردمانند. در مصر زنها بمیدان میروند و دادوستد میکنند ولی مردان در خانه نشسته به نسّاجی مشغولند. مردها بار را روی سر میگذارند و زنها روی شانه. غذا را در کوچهها خورند، قضای حاجت را در خانهها کنند و گویند، آنچه را که زیبنده است، باید در ملأ عام کرد و آنچه را، که نمیزیبد، در نهان[۵۸]. زن نمیتواند کاهنهٔ رب یا ربة النوعی شود، کاهنان هر دو مردند. پسران مجبور نیستند از والدین خود نگاهداری کنند، ولی دختران باین امر مکلفاند، و لو اینکه والدین آنها نخواهند. کاهنان مردمان دیگر زلفهای دراز دارند، کاهنان مصری، بعکس موهای خودشان را میبرند. در سایر جاها اقربای نزدیک متوفی به علامت عزا موهای خودشان را میزنند، مصریها بعکس در ایّام عادی موها را میزنند و در موقع عزا میگذارند بروید. ملل دیگر جدا از حیوانات زندگانی میکنند، مردم مصر بعکس با حیوانات
میزیند. مردمان دیگر گندم و جو میخورند، مصریها بعکس خوردن چنین نان را ننگ میدانند و نان را از پوست گندم (لفافه آن) تهیه میکنند. خمیر را مصریها با پا و گل کوزه را با دست میفشارند و با آن هم پهن جمع میکنند.
از خصایص مصریها این است، که ختنه میکنند. مردان دو لباس میپوشند و زنها یک لباس. یونانیها با سنگریزه از چپ به راست مینویسند و حساب میکنند، مصریها از راست به چپ. در مصر دو نوع خط است یکی را خطّ مقدّس و دیگری را خطّ متعارف نامند. مصریها از سایر مردمان خیلی مذهبیتراند، آداب آنها از این قرار است: در ظروف مسین غذا میخورند و این ظروف را همهروزه میشویند.
این کار را همهٔ مصریها میکنند، نه اینکه یکی بکند و دیگری نه. لباس آنها از کتان است و لباس، همیشه تازه شسته شده. به این کار توجّهی مخصوص دارند، موهای خود را میزنند تا پاکیزه باشند و پاکیزکی را بر زیبائی ترجیح میدهند.
کاهنان، هر دو روز یکمرتبه تمام موهای بدن را میزنند، تا در موقع عبادت عاری از شپش و چیزهای کثیف باشند. لباس کاهنان فقط از کتان است و کفش آنها از کاغذ حصیری. شب و روز دو بار شستوشو میکنند. آداب دیگری، که بشمار درنمیآید، نیز رعایت میشود. کاهنان منافع زیاد دارند. از دارائی خودشان آنها نه چیزی استعمال و نه خرج میکنند. غذای آنها این چیزها است: نان پخته مقدّس، گوشت گاو، غاز بحدّ وفور و شراب انگور. صرف ماهی برای آنها ممنوع است، لوبیا در مصر نمیکارند و اگر هم بروید، نه خام آن را خورند و نه پختهاش را. کاهنان از نگاه کردن به لوبیا هم خودداری دارند، چه آن را از حبوبات نجس میدانند. عدّهٔ کاهنان آلهه زیاد است و یکی از آنها بر دیگران ریاست دارد.
اگر کاهنی بمیرد، این شغل به پسرش میرسد». بعد هرودوت وضع قربان کردن مصریها را توصیف کرده و از مذهب آنها سخن رانده گوید (کتاب ۲، بند ۴۷): «تمام مصریها هر خدای مصری را ستایش نمیکنند، ولی دو خدا مورد پرستش تمام مصریها است:
ایسیس و اسیریس[۵۹]. خدای بزرگ را مصریها آمّون نامند، هراکل هم، چنانکه شنیدهام، از دوازده آلهه مصری است و بنظر میرسد، که پرستش آن از مصر بیونان رفته. اگرچه راجع به هراکل دیگر، که یونانی است، من چیزی نشنیدهام. هراکل را مصریها یکی از قدیمترین آلهه میدانند و گویند، که هفده هزار سال قبل از پادشاهی آمازیس هشت خدا بوده، از این هشت خدا، دوازده خدا بوجود آمده و یکی از آنها هراکل است. مصریها خوک را حیوان نجس میدانند و بنابراین، اگر کسی دستش به خوک بخورد، شتاب میکند، که آن را در رودخانه آب بکشد، از این جهت شبانان خوکها را به معبدی راه نمیدهند و کسی نه دختر به آنها میدهد و نه از آنها دختر میگیرد. قربان کردن خوک ممنوع است، مگر برای خدای ماه یا دیونیس، گوشت این قربانی را میخورند. جهت این را، که مصریها خوک را نجس میدانند و با این حال گوشت او را میخورند میدانم، ولی نمیزیبد، که بیان کنم» بعد هرودوت ترتیب قربان کردن خوک را در چند کلمه شرح داده سپس گوید:
«اسامی تمام خدایان یونانی از مصر بیونان رفته و محققاً میدانم، که یونانیها اسامی خدایان را از بربرها (یعنی خارجیها) اقتباس کردهاند و پرستش (دیونیس) را هم شخصی از فینیقیها، که از شهر صوربه (بهاوسی)[۶۰] یونان رفته بود، در آن مملکت منتشر کرد. فقط بعض خدایان یونانی مصری نیستند، مانند پوسیدون که از لیبیا بیونان رفته»[۶۱]. هرودوت بتفصیل بیان میکند، که غیر از اسامی آلهه بسیاری از چیزهای دیگر یونانی، مانند تفأل، غیبگوئی و غیره، از مصر یا لیبیا است:
بعد مورّخ مذکور از اعیاد مصریها سخن رانده گوید: «عید مصریها در بوسیریس چنین است، که بعد از مراسم قربانی مرد و زن گریه و زاری میکنند و معلوم نیست، که برای کی گریه میکنند، زیرا گناه است، اگر کسی در این باب حرفی بزند. اهالی کاریه، که در مصر اقامت دارند، علاوه بر گریه و ندبه، با چاقو به خود زخم میزنند. (همانجا، بند ۶۱)..... «در مصر، با وجود اینکه مجاور لیبیا است، حیوانات کماند و مصریها حیوانات را مقدّس میدانند. اگر بگویم برای چه مقدّس میدانند، در مسائل مذهبی داخل شدهام، نمیخواهم در این مبحث وارد شوم و آنچه هم، که تا حال گفتهام، برحسب ضرورت بود. هر نوع حیوانی پاسپانی دارد و این شغل از پدر به پسر میرسد. شهریها عادت دارند، که نذر برای خدای نوعی از حیوانات کنند و نذر چنین است، که تمام موهای سر اطفالشان یا قسمتی را از آن میزنند و بعد آن را کشیده معادل آن نقره به پاسپان حیوانی، که برای خدای آن نذر کردهاند، میدهند و او با این پول ماهی خریده و آن را ریزریز کرده بحیوان میخوراند. اگر کسی چنین حیوانی را بکشد، مجازاتش اعدام است و اگر سهواً کشته باشد، جزای نقدی میدهد».
«گربه نزد مصریها مقدس است و، چون حریقی روی دهد، مصریها محل حریق را احاطه میکنند، ولی بخاموش کردن آتش توجّهی نداشته تمام حواسشان مصروف بر این است، که نگذارند گربهها رو به آتش روند. با وجود این گربهها از وسط مردم گذشته یا از روی آنها جسته بطرف آتش میروند و در این وقت مصریها غرق ماتم میشوند. اگر گربه در خانهای به مرگ طبیعی بمیرد، تمام اهل خانه موهای ابروان را میزنند. اگر سگی بمیرد، موهای سر و تمام بدن را میچینند.
گربههای مرده را به امکنهٔ مقدّسه میبرند و پس از اینکه بلسان کردند در شهر بوباکتیس دفن میکنند» (همانجا، بند ۶۶). راجع به بزمجه و اسب آبی هرودوت گوید، که بعض مصریها آنها را مقدس میدانند و برخی این اعتقاد را ندارند. در تب ما رهائی هست، که ضرر بانسان نمیرسانند و دو شاخ دارند. اینها هم مقدساند و مردهٔ آنها را در معبد زوس (یعنی خدای بزرگ) دفن میکنند. بعد هرودوت از مارهای پردار عربستان صحبت کرده میگوید «اینها در اوّل بهار بطرف مصر میپرند، ولی لکلکها از طرف مصر باستقبال آنها پریده مانع از عبور مارها میشوند، این است که مصریها این مرغان را محترم میدارند. من برای دیدن این مارها بمحلی، که در نزدیکی (بوت) است رفتم و استخوانهای زیادی از مارها دیدم، ولی معلوم است، که مارهای پردار را ندیده و آنچه نوشتهام از گفته دیگران است». مورّخ مذکور گوید (کتاب ۲، بند ۷۱-۹۹): وضع زندگانی مصریها چنین است: چون یقین دارند، که تمام امراض انسان از غذائی است، که استعمال میکند، برای حفظ سلامتی ماهی سه دفعه معده را با روغن کرچک پاک میکنند. کلیة مصریها، پس از اهالی لیبیا، از تمام مردمان سالمتراند و جهت آن، به عقیده من، شرایط اقلیمی است، زیرا اغلب امراض از تحوّلات گوناگون و مخصوصا از تغییر هوا حادث میشود و در مصر هوا تغییر نمیکند.
نانشان از نوعی گندم و شرابشان از جو است، زیرا انگور در مملکت آنها بعمل نمیآید. از طیور، اردک و مرغان کوچک را میخورند، طیور دیگر را هم، که مقدّس نیستند، میخورند. در اغلب خانهها در موقع ضیافتها پس از صرف غذا هیکل مردهای را، که در قبر چوبین خوابانیدهاند، گردانیده و بتمام اشخاص، که در ضیافت شرکت دارند، نشان داده میگویند: «بیا شام و عیش کن، ولی باین هم بنگر، چه پس از مرگ تو مانند او خواهی بود». مصریها عادات و رسوم اجداد را محترم میدارند و هیچ نوع عادتی از خارجه نمیپذیرند. آوازی در مصر میخوانند، که در فینیقیه، قبرس، سایر جاها و یونان هم متداول است و در یونان آن را (لین) نامند. از جهات دیگر هم مصریها به لاسدمونیها (یونانیهای شبه جزیرهٔ پلوپونس) شبیهاند، مثلاً کوچکتر، وقتی که به بزرگتر میرسد، به او راه میدهد و اگر بزرگتر به کوچکتر نزدیک شود، کوچکتر برمیخیزد. یک چیز اختصاص به مصریها دارد:
اگر دو نفر مصری در کوچه باهم تصادف کنند، شفاها به یکدیگر درود نمیگویند، بلکه کرنش کرده دستشان را رها میکنند، تا به زانو برسد. مصریها قبائی از کتان، که در ساق پا منتهی به منگولههائی میشود، در بر میکنند و روی آن ردائی از پارچهٔ پشمین میپوشند، ولی با لباس پشمی نمیتوان به معابد داخل شد. اهالی مصر چیز دیگری هم اختراع کردهاند، توضیح آنکه هر ماه و هر روز متعلق به خدائی است و بنابراین از روز تولد شخص پیشگوئی میکنند، که طالع او چه خواهد بود، بچه نوع مرگ از دنیا خواهد رفت و صفات او چیست. از یونانیها آنهائی که بشعر و شاعری میپرداختند، از این قواعد استفاده میکردند. در مصر غیبگوهای زیاد هستند و از همه بیشتر غیبگوی (لاتونا)، که در شهر (بوت) است، مورد احترام و توجه میباشد. طبابت در مصر چنین است، که هریک از اطباء مرضی را معالجه میکند، بنابراین در مصر اطباء زیاد است: یکی طبیب سر است، دیگری طبیب چشم، سوّمی طبیب دندان و قس علیهذا. عزاداری برای مرده و دفن آن چنین است: اگر در خانهای مردی محترم مرد، زنها گل بسر مالیده، سینه را باز کرده و کمربندی بسته در کوچههای شهر میدوند و نوحه و زاری میکنند. زنهائی، که اقربای میتاند، نیز چنین کنند و مردان نیز مانند زنان کمربندی بسته به عزاداری میپردازند. در مصر کسانی هستند، که تخصص آنها بلسان کردن مردهها است، مرده را نزد آنها میبرند و آنها نمونههائی را، که از چوب ساختهاند به اولیای مرده نشان داده قیمت را معین میکنند. بلسان کردن از حیث قیمت از سه درجه است:
گران، متوسط و ارزان. پس از آنکه قیمت معین شد، اولیای مرده میروند و کارگران شروع بکار میکنند، بدین ترتیب، که اوّل بواسطه چنگکها دماغ و مغز مرده را بیرون میکشند، یک قسمت مغز را چنین بیرون میآورند و قسمت دیگر را بهوسیله دواهائی. بعد با سنگ حبشی تیز شکم میت را دریده آنچه در درون شکم است خارج میکنند. سپس درون شکم را با شراب خرما شسته با عطریات پاک میکنند و بالاخره شکم را با مُرّمکّی و سایر عطریات پر کرده آن را میدوزند. پس از آن نعش را در نمک میگذارند و باین حال هفتاد روز میماند. بیش از این مدت اجازه ندارند در نمک بگذارند. بعد نعش را شسته و در کرباس نازک پیچیده با سریشم ته بندها را بهم میچسبانند. چون این کارها انجام شد، نعش بلسان شده را در تابوت میگذارند و آن را در مقبره مینهند، بهطوریکه ایستاده و تکیهاش به دیوار باشد. بلسان کردن باین ترتیب گران است. بلسان کردن متوسط و ارزان طور دیگر است.... اگر زن وجیهه یا محترمهای بمیرد، بلسان کردن او فوراً بعمل نمیآید، بلکه سه روز نعش را نگاهداشته روز چهارم باین کار مبادرت میکنند، تا بلسانکنندگان با جنازه نزدیکی نکنند. در موقع طغیان نیل شهرهای مصر را آب فرومیگیرد و خانهها بالای سطح آب مانند جزایر دریای اژه (بحر الجزائر) دیده میشوند. تمام مصر در این موقع به دریائی مبدل میشود و در این هنگام کشتیها متابعت مجرای رود را نکرده در جلگهها به حرکت میآیند مثلاً کشتیها از نوکراتیس[۶۲] تا منفیس از جلو هرمها میگذرند.... از شهرهای مزبور آن تیلا[۶۳] از همه بزرگتر است و از زمان تسلط پارسیها بمصر هرکدام از شاهان پارس این شهر را بزن خود برای پول کفش میدهد... تا اینجا هرچه گفتم از مشاهدات خودم، از اطلاعات، تحقیقات و استنتاجی است، که کردهام. از این ببعد گفتههای مصریها را شرح داده مشاهدات خود را هم بدان خواهم افزود». بعد هرودوت بتاریخ مصر میپردازد و، چون خارج از موضوع این کتاب است، میگذریم.
مبحث سوم - هفت ماه فترت، حکومت گئومات[۶۴]
خروج بردیای دروغی فوت کبوجیه
راجع باین واقعه یک سند رسمی، که قسمتی از کتیبهٔ بیستون داریوش اوّل میباشد، در دست است و نیز نوشتههای هرودوت و کتزیاس، که اوّلی شرح واقعه را بتفصیل و دوّمی باختصار بیان کرده. چون کتیبهٔ بیستون سند رسمی است و از شخصی معاصر، اوّل روایت هرودوت را ذکر میکنیم، تا از مقایسهٔ این روایت با سند رسمی مزبور معلوم شود، که در کدام قسمت مورّخ مذکور اشتباه کرده یا مآخذ او صحیح نبوده.
روایت هردوت
این مغ برادری داشت، که به سمردیس (بردیا)، برادر کبوجیه، خیلی شبیه و موسوم بهمان اسم بود. مغ از این شباهت و نیز از غیبت طولانی کبوجیه استفاده کرده برادر خود را بتخت سلطنت نشانید، جارچیهائی بتمام ایالات و از جمله بمصر فرستاد، تا مردم را به بیعت او خوانده بر کبوجیه بشورانند، زیرا همه از دیوانگیهای او خسته شده بودند. رسول پاتیزیتس به لشکر ایران در موقعی رسید، که کبوجیه از مصر بطرف ایران حرکت کرده بمحلی در شام موسوم به آگباتانا[۶۶] وارد شده بود. او مأموریت خود را انجام داد، بدین معنی، که در میان لشکر بصدای بلند عزل کبوجیه و جلوس شاه جدید را اعلان کرد. کبوجیه در ابتداء پنداشت، که پرکساسپس به او خیانت کرده و بردیا را نکشته. بنابراین به او چنین گفت «حکم مرا چنین اجراء کردی؟» او در جواب گفت «شاها، این شایعه، که سمردیس برادر تو قیام کرده، دروغ است. خودم امر تو را اجراء کردم و با دست خود او را به خاک سپردم. اگر مردهها از گور برمیخیزند، پس منتظر باش، که آستیاگ، پادشاه ماد، هم بر تو بشورد. از سمردیسمترس، چه او مرده. به عقیدهٔ من باید شخصی را فرستاد برسول رسیده او را بیاورد، تا بدانیم، کی او را فرستاده، به ما بگوید، که سمردیس را باید شاه بدانیم» کبوجیه رأی پرکساسپس را پسندید و کس فرستاد، جارچی را آوردند. پرکساسپس به او گفت: «تو گوئی، که از طرف سمردیس پسر کوروش آمدهای، آیا خودت او را دیدهای یا کسی از ملازمان او به تو این مأموریت را داده؟ اگر راست بگوئی آزادی، بهر جا که خواهی بروی».
جارچی جواب داد «من سمردیس را، از زمانی که کبوجیه بمصر رفت، ندیدهام، این امر را کسی بمن داد، که از طرف کبوجیه نگهبان قصر است و او بمن گفت، که این امر سمردیس پسر کوروش است». پس از آن کبوجیه به پرکساسپس گفت «معلوم میشود، تو امر مرا اجرا کردهای و تقصیر نداری، ولی ندانم از پارسیها کی آن یاغی است، که خود را سمردیس مینامد؟». پرکساسپس جواب داد: «شاها، بنظرم پاتیزیتس، که تو قصرت را به او سپردهای، با برادرش سمردیس نام بر تو یاغی شده» همینکه کبوجیه اسم سمردیس را شنید، دانست، که حدس پرکساسپس صحیح است و خوابی، که دیده بود، به خاطرش آمده دریافت، که معنی خواب همین واقعه بوده. پس از آن از کشتن برادرش پشیمان شد، بر او گریست و پس از گریهٔ زیاد فوراً بر اسب نشسته برای جنگ با مغ یاغی عازم شوش گردید، ولی، وقتی که سوار میشد، ته غلاف شمشیرش افتاد و از نوک شمشیر در همان موضعی، که کبوجیه به آپیس زخم زده بود، زخمی برداشت. چون این زخم بنظر او مهلک آمد، پرسید، که اسم این محل چیست. به او گفتند، که اسم آن آگباتان است.
چون اسم این شهر را شنید گفت: «اینجا است، که کبوجیه پسر کوروش محکوم به مرگ شده». توضیح آنکه غیبگوئی از شهر بوت[۶۷] سابقاً به او گفته بود، که در شهر آگباتان خواهد مرد و کبوجیه تا این زمان تصوّر میکرد، که مقصود غیبگو آگباتان، پایتخت قدیم ماد (یعنی همدان) است، ولی حالا فهمید، که مقصود او آگباتان سوریّه بوده. پس از آن سکوت اختیار کرد و بعد از بیست روز بزرگان پارس را، که با او بودند خواسته چنین گفت: «مجبورم رازی را، که تا حال با کوشش بسیار پنهان میداشتم، افشاء کنم. زمانی که در مصر بودم، در خواب دیدم - خدایا دیگر چنین خوابی نبینم! - رسولی نزد من آمد و اعلام کرد، که سمردیس بر تخت نشسته و سرش به آسمان میساید. از ترس اینکه برادرم مرا از سلطنت محروم کند، بیدرنگ پرکساسپس را به شوش فرستادم با این امر، که او را بکشد. پس از این جنایت من راحت بودم، چه همواره میپنداشتم، که کسی بر من قیام نخواهد کرد. حالا میبینم که از اشتباه برادر را کشته و هم تخت را از دست دادهام سمردیس خواب من سمردیس مغ بوده، امری واقع شده و گذشته، ولی بدانید، که سمردیس پسر کوروش زنده نیست. شخصی، که میخواهد بر شما حکومت کند، مغی است که نگهبان قصر من بود و دیگر برادر او، که سمردیس نام دارد. شخصی، که بیش از همه محق بود این توهین و افتضاح، یعنی یاغیگری مغها را، جبران کند، بدست نزدیکترین اقربای خود کشته شده و وجود ندارد.
بنابراین چیزی، که میماند، اراده قبل از مرگ است و اجرای آن را بشما محوّل میکنم. بنام خدای شاهان از شما و بخصوص از هخامنشیهائی، که در اینجا حاضرند، میخواهم، که مگذارید حکومت به مادیها برگردد، اگر آنها با تزویر این حکومت را از شما گرفتهاند، با تزویر ستانید و اگر با قوّه انتزاع کردهاند، با قوّه برگردانید. هرگاه چنین کنید، زمین حاصلهای خوب بشما دهاد، زنان شما سعادتمند، حشم شما بارآور باشند و خودتان مردمی آزاد. اگر جز آن کنید، که گفتم، نفرین من بر شما باد و هرکدام از شما مانند من بدبخت باشد». در این موقع کبوجیه بگریست و ندبه کرد. پارسیها، چون سخنان او را شنیدند، لباسهای خود را از بالا به پائین چاک زده سخت بگریستند. بعد در استخوان کبوجیه شقاقلوس پیدا شد و بر اثر آن درگذشت، ولی پارسیها ظنین شدند، چه باور نکردند، که مغها بر کبوجیه قیام کرده باشند و پنداشتند، که سخنان قبل از مرگ کبوجیه از راه عداوت با برادرش بوده و میخواسته دل پارسیها را از او برگرداند. بنابراین پارسیها گمان کردند، که بر تخت شاهی سمردیس پسر کوروش نشسته، بخصوص که پرکساسپس قضیهٔ قتل سمردیس را بدست خود انکار میکرد، چه پس از فوت کبوجیه برای او خطرناک بود، این قضیه را تصدیق کند. این است مضمون نوشتههای هرودوت و روایت مورّخ مذکور میرساند، که کبوجیه را بردیا در زمان بودن خود در مصر بدست مأموری کشته، ولی داریوش در کتیبهٔ بیستون میگوید، کبوجیه قبل از عزیمت بمصر او را نابود کرد و دیگر از حکایت مذکور چنین مستفاد میشود، که هنگام سوار شدن بغتة زخمی به کبوجیه وارد آمده و از آن درگذشته، ولی داریوش در کتیبهٔ مذکور گوید که کبوجیه بدست خود کشته شد (همانجا، بند ۱۱).
روایت کتزیاس را راجع باین قضیه بالاتر ذکر کردهایم (صفحهٔ ۴۸۱-۴۸۳).
فوت کبوجیه در ۵۲۲ ق. م رو داد. بنابراین، او سه سال در مصر بود.حکومت گئومات کشته شدن او
قبلاً لازم است، روایت هرودوت را دنبال کنیم. مورّخ مذکور گوید (کتاب سوّم، بند ۶۷-۷۹): سمردیس مغ از جهت اینکه با سمردیس پسر کوروش هم اسم بود، هفت ماه با آرامش سلطنت کرد و در این مدّت نیکیهای زیاد بتبعه خود نمود، چنانکه پس از فوت او تمام مردمان آسیا، به استثنای پارسیها، از این قضیه متأسف بودند، توضیح آنکه در بدو جلوس بتخت تمام ملل را در مدّت سه سال از دادن مالیات و سپاهی معاف داشت. فقط در ماه هشتم مردم دانستند، که او پسر کوروش نیست و شرح واقعه این است: چون مغ مزبور هیچگاه از قصر شوش بیرون نمیرفت و هیچکدام از بزرگان پارس را به خود راه نمیداد، یکی از آنها اتانس[۶۸] نام پسر فرنسپس[۶۹] از او ظنین شد، درصدد برآمد تحقیقاتی کند و بسهولت وسیله آن را یافت. یکی از دختران او ردیمه[۷۰] نام زن کبوجیه بود، که پس از فوت او با زنان دیگر شاه متوفی در حرم مغ داخل شد. اتانس توسط ثالثی از او پرسید، که آیا واقعاً شوهرش پسر کوروش است؟ دختر جواب داد، که چون شوهر خود را قبل از فوت کبوجیه ندیده، نمیتواند چیزی بگوید. اتانس مجدداً به او پیغام فرستاد، که این مطلب را از آتسسا دختر کوروش، که نیز در اندرون است، تحقیق کن، چه او البته برادر خود را میشناسد. دختر اتانس جواب داد، از وقتی که این شخص بر تخت نشسته، زنان حرم را از یکدیگر جدا کرده و کسی نمیتواند با دیگری صحبت کند یا مراوده داشته باشد. از شنیدن این وضع اندرون سوء ظن اتانس شدت یافت و به دختر خود گفت، تو از خانوادهٔ نجیبی و، اگر موقع اقتضا کند، باید حیات خود را بخطر اندازی. سعی کن در اوّل دفعهای، که شاه به اطاق تو میآید، بفهمی، گوشهای او را بریدهاند یا سالم است. اگر گوشهای او را بریدهاند، پس پسر کوروش نیست و در این صورت نه شایان سلطنت است، نه لایق آن، که تو در رختخواب او بخوابی، و بعلاوه باید، در ازای چنین جسارتی، مجازات شود. اتانس میدانست، که گوشهای برادر پاتیزیتس را وقتی بامر کوروش پسر کبوجیه (یعنی کوروش بزرگ) بریدهاند. ردیمه امر پدر را بجا آورده دانست، که گوشهای شاه را بریدهاند، این خبر را در طلیعهٔ صبح به پدر خود رسانید و اتانس آن را به چند نفر دیگر از رؤساء مانند آسپاتینس، گبریاس اینتافرن، مگانیز، هیدارن[۷۱] و بالاخره به داریوش پسر ویشتاسپ، والی پارس، که تازه از پارس بشوش آمده بود، گفت و این هفت نفر در جائی جمع شده باهم عهد و پیمان کردند و بعد بشور پرداختند. وقتی که نوبت تکلّم به داریوش رسید، او گفت:
«من تصوّر میکردم، که فقط من میدانم، که بر ما مغی حکومت میکند نه سمردیس پسر کوروش و بدینجا با این مقصود آمده بودم، که او را بکشم. حالا که معلوم شد، شما هم از قضیه آگاهید، باید در حال اقدام کرد و تأخیر را جایز ندانست، چه از تأخیر فایدهای نیست. اتانس جواب داد: «تو پسر هیستاسپی، یعنی پسر آن پدر نامی، و در رشادت از او عقب نمیمانی، اما در این کار اینقدر شتاب مکن و بیمطالعه اطراف کار اقدام را جایز مدان. برای اجرای نقشه عدّهٔ بیشتری از مردان لازم است».
داریوش در جواب او روی به حضار کرده گفت: «بدانید، که اگر عقیده اتانس را پیروی کنید، همه کشته خواهید شد، چه اشخاصی پیدا شوند، که از راه طمع این سرّ را به مغ برسانند. از هر شقی بهتر این بود، که شما به تنهائی اجرای این امر را بعهده گرفته باشید، ولی حالا، که اشخاصی را داخل کرده و سرّ خود را بمن هم گفتهاید، بدانید، که ما باید همین امروز اقدام کنیم و، اگر امروز بگذرد، من اوّل کسی خواهم بود، که مغ را از قضیه آگاه و شما را مقصر خواهم کرد». چون اتانس چنان شتابندگی از طرف داریوش دید گفت: «حالا که تو تأخیر را جایز نمیدانی و میخواهی، که ما بیدرنگ اقدام کنیم، به ما بگو، که چگونه ما بقصر مغ داخل شده چطور به او حمله کنیم، همه جا مستحفظ است.
خودت این نکته را میدانی. اگر نمیدانی، بدان و بگو، بچه نحو ما از مستحفظین بگذریم؟». داریوش در جواب گفت: «چه بسا چیزهائی، که نمیتوان گفت و باید با کردار نشان داد، چیزهائی هم هست، که در حین بیان روشن است، ولی از آن نتیجهای بدست نمیآید. بدانید، که گذشتن از قراولان مشکل نیست: اولاً از جهت مقام و رتبه ما، هیچیک از قراولان جرئت نخواهد کرد مانع از دخول ما گردد، ثانیاً من بهانهٔ بسیار مساعدی برای دخول دارم. من خواهم گفت، که تازه از پارس آمدهام و میخواهم خبری را از پدرم بشاه برسانم. آن جائی، که دروغ لازم است، باید دروغ گفت، چه مقصود از دروغ و راست یکی است: بعضی دروغ گویند، تا با دروغ مطمئن کنند، یا جلب اعتماد کرده نفعی ببرند. برخی راست گویند و مقصودشان باز این است، که نفعی برند، بنابراین در هر دو مورد مقصود یکی است و حال آنکه وسایل مختلف میباشد. اگر جلب منافعی در کار نبود، راستگو به آسانی دروغگو و دروغگو راستگو میشد». پس از آن گبریاس گفت:
«دوستان من، چه موقع دیگری مناسبتر از موقع حاضر بدست ما خواهد آمد، برای اینکه حکومت را از مغ گوش بریدهای انتزاع کنیم، یا در صورت عدم بهرهمندی کشته شویم. هرکدام از شما، که در موقع آخرین ساعات زندگانی کبوجیه حاضر بودید، البته به خوبی در خاطر دارید، که چه نفرینهائی کرد دربارهٔ پارسیانی، که حکومت را از نو بدست نیاورند. آن زمان ما حرفهای او را باور نکردیم، چه پنداشتیم، که این حرفهای او از راه بدخواهی است، ولی حالا، که از حقیقت قضیه آگاهیم، من پیشنهاد میکنم، رأی داریوش را پیروی کرده از اینجا بقصد مغ روانه شویم». حضار همگی رأی گبریاس را پسندیدند. مقارن این احوال مغ و برادرش مشورت کرده مصمم شدند، بر اینکه پرکساسپس را بطرف خود جلب کنند، چه پسر او را کبوجیه، چنانکه بالاتر ذکر شد، کشته بود و دیگر، چون خود او مأمور کشتن سمردیس پسر کوروش بود، میدانست، که سمردیس مزبور زنده نیست و بالاخره پرکساسپس در میان پارسیها مقام محترمی داشت و مغها میخواستند، او را در دست داشته باشند. در نتیجهٔ این تصمیم پرکساسپس را دعوت کرده و حقیقت قضیه را به او گفته بقید قسم از او قول گرفتند، این راز را بروز ندهد، که مردم فریب خوردهاند و این شخص، که بر تخت نشسته سمردیس مغ است، نه پسر کوروش. در ازای نگاهداشتن سر وعدههای زیاد به او دادند و، بعد از اینکه پرکساسپس تکلیف آنها را قبول کرد، گفتند، حالا یک کار دیگر هم باید بکنی. ما پارسیها را بقصر دعوت میکنیم و تو باید بالای برج رفته به مردم بگوئی، کسی که بر ما حکومت میکند، سمردیس پسر کوروش است و لا غیر. این تکلف را از آن جهت کردند، که پرکساسپس مورد اعتماد پارسیها بود و مکرر از او شنیده بودند، که سمردیس پسر کوروش زنده است.
پرکساسپس باین تکلف هم راضی شد. پس از آن مغها مردم را بقصر دعوت کردند و پرکساسپس بالای برج رفته در حال عوض شد: گوئی، که وعده خود را فراموش کرد، چه شروع کرد از ذکر نسب کوروش و کارهای خوبی را، که کوروش برای مردم کرده بود، به خاطرها آورده گفت: «من سابقاً این راز را پنهان میداشتم، چه در مخاطره بودم، ولی حالا مجبورم، که حقیقت را بگویم». بعد قضیهٔ کشته شدن سمردیس پسر کوروش را بدست خود و بحکم کبوجیه بیان کرده گفت: «سمردیس پسر کوروش زنده نیست، کسانی، که بر شما حکومت میکنند، مغانند: شما را فریب دادهاند و بر شما است، که حکومت را از آنها بازستانید و الاّ باید منتظر بلیاتی بزرگ باشید». این بگفت و خود را از بالای برج به زیر انداخت و با سر به زمین آمد. در اینجا هرودوت گوید «چنین مرد پرکساسپس، که در تمام مدّت عمر خود با نام بلند بزیست».
در این حال هفت نفر هم قسم مذکور پس از دعاخوانی بقصد داخل شدن بقصر سلطنتی بیرون رفتند، بیاینکه از قضیه پرکساسپس آگاه باشند. بعد چون در راه این قضیه را شنیدند، لازم دانستند از نو مشورت کنند. اتانس و رفقای او عقیده داشتند، که با اوضاع جدید و هیجان مردم حمله را بقصر باید بتأخیر انداخت. داریوش و رفقای او باین عقیده بودند، که باید فوراً رفت و نقشه را اجراء کرد. بر اثر اختلاف مشاجرهای تولید شد، در این حال همقسمها دیدند، که هفت جفت قوش در آسمان دو جفت کرکس را دنبال کرده پرهای آنها را میکنند. پس از این منظره هر هفت نفر متحد شده بطرف قصر روانه شدند.
دم درب بزرگ، چنانکه داریوش پیشبینی کرده بود، قراولان، نظر به اینکه هر هفت نفر از خانوادههای درجه اوّل بودند، با احترام آنها را پذیرفته مانع از عبورشان نشدند. وقتی که پارسیها داخل قصر شدند، به خواجهسرایانی برخوردند، که میرفتند اخبار شهر را بشاه برسانند. اینها از هفت نفر مزبور پرسیدند، برای چه داخل قصر شدهاند و گفتند، که دربانها از جهت چنین غفلت سخت مجازات خواهند شد. همقسمها اعتنائی نکرده خواستند رد شوند، ولی خواجهسرایان مانع شدند. در این حال آنها شمشیرهای خود را برهنه کرده خواجهها را کشتند و بعد دوان داخل اطاقهای بیرونی قصر شدند. در این وقت هر دو مغ در اطاقی نشسته از عاقبت قضیهٔ پرکساسپس صحبت میکردند و، چون صدای قال و مقال خواجهسرایان را شنیدند، سرشان را از اطاق بیرون آورده دریافتند، که قضیه از چه قرار است و فوراً بطرف اسلحه شتافتند. یکی کمانی بدست گرفت و دیگری نیزهای. بعد جنگ شروع شد و کمان بکار نیامد، چه دشمنان خیلی نزدیک بودند.
مغ دیگر با نیزه دفاع کرده زخمی بران آسپاتینس و چشم اینتافرن زد. اینتافرن کور شد، ولی نمرد. مغ دیگر، که کمان در دست داشت، چون دید کاری از آن ساخته نیست، به خوابگاهی، که مجاور بیرونی بود دوید و خواست در را ببندد، ولی از عقب او داریوش و گبریاس داخل شدند. گبریاس به مغ چسبید و داریوش در تردید افتاد، که چه کند، زیرا میترسید، که اگر ضربتی وارد آرد، به گبریاس تصادف کند. بالاخره گبریاس پرسید: «چرا بیکار ایستادهای؟» داریوش جواب داد: «میترسم ضربتی به تو زنم» گبریاس گفت «بزن و لو اینکه هر دو بیفتیم» داریوش زد و مغ افتاد. بعد سر هر دو مغ را بریدند و دو نفر از همقسمها از جهت ضعفی، که بر آنها مستولی شده بود، در قصر ماندند. پنج نفر دیگر سرهای بریده را بدست گرفته بیرون دویدند و مردم را جمع کرده از قضیه آگاه داشتند.
بعد هر مغی را، که در سر راه خود میدیدند، میکشتند. وقتی که پارسیها از کار هفت نفر مذکور آگاه شده دانستند، که مغها آنها را فریب داده بودند، شمشیرهای خود را برهنه کرده هر مغی را، که مییافتند، میکشتند. اگر شب در نرسیده بود، پارسیها تمام مغها را کشته بودند. این روز بزرگترین عید دولتی پارسیها است، چه گویند در آن روز دولت آنها از دست مغها نجات یافت.
(هرودوت این روز را ماگوفونی[۷۲] نامیده، که بمعنی مغکشی است و گوید، در این روز مغها از منازل خودشان بیرون نمیآیند). بعد او گوید (کتاب سوّم، بند ۸۰-۸۸): «پنج روز بعد، همقسمها جمع شده در باب اوضاع آتیه دولت مذاکره کردند. در این موقع نطقهائی شد، که برای یونانیها مورد تردید است، ولی فیالواقع این نطقها شده». اتانس گفت: «بنظر من کسی از ماها نباید به تنهائی حکمران بشود، این کار کاری است بد و هم مشکل. شما دیدید، که خودسری کبوجیه کار را به کجا کشانید و از خودسری مغ هم خودتان در عذاب بودید. کلیة دولت چگونه میتواند با حکومت یک نفر منظم باشد؟ چون یک نفر میتواند هرچه خواهد بکند، اگر آدم لایقی هم باشد، بالاخره خودسر میشود. نعمتهائی، که او را احاطه دارد، وی را به خودسری میدارد و، چون حسد از صفات جبلّی انسان است، با این دو عیب او هم فاسد میشود، یعنی این شخص از نعم سیر و مرتکب بیاعتدالیهائی میگردد، که بعضی از خودسری ناشی است و برخی از حسد. هرچند، که چنین حکمرانی، باید مصون از حسد باشد، چه تمام فیوض و نعمتها را دار است، ولی طرز رفتار او با مردم برخلاف این قاعده است. این نوع حکمران به زندگانی و سلامتی مردمان صالح حسد برده مردم فاسد را حمایت میکند و افترا و تهمت را بیش از هرکس باور دارد. رضای خاطر او را بجا آوردن مشکلتر از استرضای خاطر هرکس است، چه اگر در تمجید و ستایش او میانهروی کنند، ناراضی است و گوید، که چرا ستایش او فوقالعاده نیست و، اگر ستایش فوقالعاده باشد، باز ناراضی است، چه گوینده را متملق میداند. مهمتر از همهٔ این نکات آنکه، او بر ضد عاداتی است، که از دیرگاه پاینده است: بناموس زنان تعدی میکند و بیمحاکمه مردم را میکشد. اما حکومت مردم، اوّلا این حکومت اسم خوبی دارد، که تساوی حقوق است (ای زن می[۷۳]، چنانکه هرودوت نوشته) و دیگر اینکه مردم کارهائی را، که مالک الرّقاب میکند، مرتکب نمیشوند. انتخاب مستخدمین دولت به قرعه است، هر شغل مسئولیتی دارد و هر تصمیم را بمجلس رجوع میکنند. بنابراین پیشنهاد میکنم، که حکمرانی یک نفر را ملغی کرده ادارهٔ امور را به مردم واگذاریم. اهمیت در کمّیت است». چنین بود عقیده اتانس.
مگابیز عقیده به اولی گارشی[۷۴] داشت (یعنی به حکومت عدّهٔ کمی) و چنین گفت:
«با آنچه اتانس در باب حکومت یک نفر گفت، من موافقم، ولی او در اشتباه است از این حیث، که پیشنهاد میکند حکومت را بدست مردم بدهیم، و حال آنکه چیزی خود سرتر و پوچتر از رجّاله نیست. محال است، که مردم خود را از خودسری حکمرانی نجات دهند، برای اینکه اسیر خودسری رجّاله گردند، چه اگر جبار[۷۵] کاری بکند، باز معنائی دارد، ولی کار مردم پوچ است. بالاخره چه توقعی میتوان از کسی داشت، که چیزی یاد نگرفته، خودش هم چیزی نمیداند و مانند سیلی بیفهم و شعور خود را به این کار و آن کار میزند؟ حکومت مردم را باید اشخاصی پیشنهاد کنند، که دشمن پارسیها هستند، ولی ما عدّهای را انتخاب میکنیم، که لایق باشند و حکومت را به آنان میسپاریم. در این عدّه خود ما هم داخل خواهیم بود. تصمیم بهترین اشخاص البته بهترین تصمیم است». چنین بود رأی مگابیز. سوّمین کسی، که حرف زد، داریوش بود و چنین گفت:
«من گمان میکنم، که عقیدهٔ مگابیز راجع به حکومت مردم صحیح است، ولی در باب حکومت عدّهٔ قلیل ناصحیح. از سه طرز حکومتی، که ما پیشنهاد میکنیم، در صورتی که هریک را به بهترین وجهی تصور کنیم، یعنی از بهترین حکومت مردم، بهترین حکومت عدّهٔ قلیل و بهترین حکومت سلطنتی، من آخری را ترجیح میدهم. چیزی بهتر از حکومت بهترین شخص نیست. چون این شخص دارای بهترین نیات است، به بهترین وجه امور مردم را اداره خواهد کرد و در این صورت کارهائی، که مربوط به دشمن خارجی است بهتر مخفی خواهد ماند. برعکس در عدّهٔ حکومت قلیل، چون اداره امور در دست چند نفر آدم نالایق است، بین آنها اختلافات شدید روی میدهد و، چون هریک از آنها میخواهند نفوذ یافته ریاست نمایند، منازعه بین آنها حتمی است. از اینجا هیجانهای داخلی روی میدهد و از هیجانهای داخلی خونریزی. خونریزی بالاخره منجر به حکومت یک نفر میگردد، بس حکومت یک نفر بهترین طرز حکومت است. ثانیاً در حکومت مردم از وجود مردم فاسد نمیتوان احتراز کرد و هرگز مردم فاسد برای منافع دولت باهم در جنگ نشوند، بلکه باهم بسازند، زیرا عادتاً اشخاصی، که برای دولت مضرّند، همه باهم بر ضد دولت دست بهم میدهند. این اوضاع دوام مییابد، تا یکی از آنها در رأس مردم قرار گرفته باین احوال خاتمه دهد. چنین شخصی باعث حیرت مردم گشته بزودی مالک الرّقاب میشود. پس باز ثابت شد، که حکومت یک نفر بهترین طرز حکومتها است.
چون آنچه گفته شد جمع و خلاصه کنیم، این سؤال پیش میآید، آزادی ما از کجاست و کی آن را بما داده؟ از مردم بما رسیده یا از حکومت عدّهٔ قلیل و یا از حکومت یک نفر، من تصوّر میکنم، که یک نفر ما را آزاد کرده. از این نظر و نیز از نظر اینکه تغییر ترتیباتی، که ریشه دوانیده، ثمری برای ما نخواهد داشت، ما باید حکومت مطلقه را حفظ کنیم». چنین بود سه عقیدهای که اظهار شد.
چهار نفر دیگر از هفت نفر با عقیدهٔ داریوش موافق شدند و، چون اتانس دید مغلوب شده رو به رفقا کرده چنین گفت: «رفقا، روشن است، که یکی از ماها برحسب قرعه یا بمیل مردم شاه پارس خواهد شد. چه این یک نفر را خود مردم انتخاب کنند چه او بوسیلهٔ دیگر متوسّل شود، من با شما رقابت نخواهم کرد، زیرا من نه به سلطنت مایلم و نه به تابعیت. من از حکومت کنار میروم، که خود و اولادم تابع هیچ یک از شما نشویم». هر شش نفر این شرط اتانس را پذیرفتند و او از رفقایش جدا شده بیرون رفت. حالا این یگانه خانواده آزادی است، که در پارس وجود دارد. این خانواده اطاعت میکند، بقدری که مایلست، بیاینکه قوانین پارس را نقض کند. شش نفر دیگر در شور شدند، که بچه ترتیب شاه را معین کنند و چنین قرار دادند، که هرکس از آنها شاه شود، باید به اتانس و به اعقابش هدایائی، که باعث افتخار است، بدهد. هدایای مزبور عبارت است از لباس مادی و سایر چیزها، که در نزد پارسیها گرانبها است. پس از آن گفتند، که اتانس اوّل کسی بود، که باعث تغییر سلطنت شده اتحادی بوجود آورد. بنابراین برای اتانس و رفقای دیگر او، که شاه نشوند، چنین مقرر کردند: هرکدام از این شش نفر، هر زمان که بخواهند میتوانند، بیتحصیل اجازه داخل سرای شاه گردند، مگر وقتی که شاه با حرم خودش است. ثانیاً شاه زن خود را باید از خانواده یکی از شش نفر مزبور انتخاب کند. راجع بانتخاب شاه چنین قرار دادند، که در طلیعهٔ آفتاب هریک در حومهٔ شهر سوار اسب خواهد شد و اسب هریک اول شیهه کرد صاحب آن را باید به شاهی بشناسند. داریوش مهتری داشت ایبارس نام، که زرنگ و تردست بود. وقتی که داریوش به خانه برگشت، به او چنین گفت: «قرار شده، که ما قبل از طلوع آفتاب سوار شویم و اسب هرکدام از ما اوّل شیهه کرد، صاحب آن شاه شود، حالا فکر کن و ببین، آیا وسیلهای داری، که ما شاه شویم». ایبارس جواب داد: «آقا، اگر شاه شدن بسته بدین وسیله است، خاطرت راحت باشد، که کسی غیر از تو شاه نخواهد شد. من وسیلهٔ مطمئنی دارم». داریوش گفت، اگر از چنین وسیله آگاهی، وقت است، که در حال بکار بری، چه مسابقه در طلیعهٔ صبح است. پس از آن ایبارس چنین کرد: همینکه شب در رسید، مادیانی را، که اسب داریوش دوست میداشت، از طویله بیرون آورده به حومه برد و در آنجا بست. بعد اسب داریوش را نزدیک مادیان برد و چند دفعه بدور او گردانیده ..... روز دیگر در طلیعهٔ صبح شش نفر پارسی مذکور موافق قراری، که داده بودند، سواره آمده از حومه عبور کردند و همینکه بمحلی رسیدند، که شب قبل مادیانی در اینجا بسته بودند، اسب داریوش پیش رفت و شیهه کشید. در همین وقت برقی زد و آسمان غرّید. پس از آن پارسیهای دیگر پیاده شده و در پیش او زانو به زمین زدند. روایتی، که در باب ایبارس ذکر شد، موافق گفته بعضی است، زیرا راجع باین قضیه در نزد پارسیها دو روایت است. برخی گویند، که ایبارس وسیلهٔ دیگری بکار برد...[۷۶] بدین نحو داریوش پسر هیستاسپ شاه شد و در آسیا تمام ملل مطیع او گشتند. بعض ملل مزبوره را کوروش مطیع کرد و برخی را کبوجیه. اعراب هیچگاه بردهوار مطیع پارسیها نبودند، ولی، از زمانی که کبوجیه را به مصر راه دادند، متحدین پارسیها گشتند. واقعاً بیرضایت اعراب پارسیها نمیتوانستند بمصر بروند. داریوش زنهای خود را از میان خانوادههای نجیب و معروف پارس انتخاب کرد و زنان او ازاینقرار بودند: دو دختر کوروش، یکی آتسسا[۷۷] و دیگری آرتیستون[۷۸]. از این دو نفر آتسسا قبلاً زن کبوجیه برادر خود بود. بعد، داریوش پارمیس[۷۹] دختر سمردیس و نوهٔ کوروش را ازدواج کرد و نیز دختر اتانس را، که در اندرون مغ بود و کشف کرد، که گوشهای او را بریدهاند. اوّل کاری، که داریوش کرد این بود: فرمود از سنگ مجسمهٔ سواری را ساختند و این کتیبه را بر آن نویساند: «داریوش، پسر هیستاسپ، بهوسیله بهترین اسب، که فلان اسم را داشت، و لایقترین مهتر خود (ایبارس) به شاهی رسید».
این است آنچه هرودوت راجع به کشته شدن بردیای دروغی و شاه شدن داریوش نوشته. دو جای این نوشتهها مخصوصا جلب توجه میکند: یکی مذاکرات همقسمها راجع بطرز حکومت پارس، یعنی حکومت ملی یا حکومت عدّهٔ قلیل و دیگری انتخاب شاه به شیهه اسب. راجع باوّلی باید گفت، که بعض محققین این گفتهٔ هرودوت را با تردید تلقی کرده حدس میزنند، که مورّخ مزبور این حکایت را از قول زوپیر[۸۰] نبیرهٔ مگابیز، که مهاجرت کرده بیونان رفته بود، نوشته و او خواسته در نزد یونانیها خود و پارسیها را متنوّر جلوه دهد، ولی هرودوت اصرار دارد، که این مذاکرات شده، و چنانکه پائینتر بیاید، چون مورّخ مذکور میرسد بذکر اینکه، چگونه داریوش حکومت ملی به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر داد، گوید: «این دلیلی است برای یونانیهائی، که باور ندارند، مذاکراتی بین همقسمها راجع بطرز حکومت پارس شده باشد». اما در باب انتخاب شاه به شیههٔ اسب، باید گفت، که این روایت هرودوت افسانه است، زیرا موافق شجره نسب خشیارشا، که خود هرودوت ذکر کرده و پائینتر بیاید، داریوش، پس از پدرش ویشتاسب، نزدیکترین شخص بتخت سلطنت بود و، چون پارسیهای قدیم خیلی اشرافی بودند و عقیدهٔ راسخ داشتند، که بر تخت باید شخصی از خانواده سلطنت بنشیند، خیلی مستبعد است، که در باب تقدّم ویشتاسب یا داریوش اختلافنظری پیش آمده باشد، تا اینکه به شیهه اسبی متوسّل شده باشند.
کناره گرفتن اتانس بهمین جهت بوده، چه او میدانسته، که شخصی دیگر نمیتواند سلطنت کند. ساختن مجسمهای برای اسب و گفتههای دیگر نیز معلوم است، که اختراع شده، زیرا بر فرض صحت انتخاب داریوش به شیهه اسبی، آیا صلاح داریوش بود، که آن را علی رءوس الاشهاد بنمایاند، یا خاطرهٔ آن را پاینده بدارد؟ جواب معلوم است.
نوشتههای کتزیاس
این مورّخ واقعهٔ بردیای دروغی و رسیدن داریوش را به سلطنت مختصر و ساده نوشته، او چنین گوید: در غیاب کبوجیه بغپت[۸۱] و آرتاسیراس[۸۲] پارتی مصمم شدند سپنتدات[۸۳] مغ را از جهت شباهتی، که به شاهزادهٔ مقتول داشت، بتخت سلطنت بنشانند. اینها به اجرای نقشهٔ خود موفق شدند، ولی وقتی که ایکسابات[۸۴] از بابل با نعش کبوجیه آمد و دید، در رأس مملکت شخصی ماجراجو، مانند مغ مزبور، قرار گرفته، چون از اسرار مطلع بود، مطلب را در پیش لشکریان فاش کرده در معبدی پناهنده گردید. طرفداران مغی، که بتخت نشسته بود، او را گرفته سرش را بریدند، ولی مرگ این شخص نتیجهای برای مغ نداد، چه هفت نفر همقسم شدند، که او را دفع کنند. اسامی هفت نفر را کتزیاس چنین نوشته: انوفاس، ایدرنس، نورون دابات، ماردونیوس، باریسسس، آرتافرن، داریوش [۸۵](پائینتر خواهیم دید، که اسامی مذکورهٔ هرودوت صحیحتر است). اینها بغپت و آرتاسیراس را با خود همدست کردند، چه این دو نفر، اگرچه حالا مقامی بلند داشتند، ولی چون خشم مردم را میدیدند، جرئت نمیکردند از کسی، که خودشان او را بتخت نشانیدهاند حمایت کنند. بغپت، که کلیددار قصر سلطنتی بود، در را برای هفت نفر مذکور باز کرد. وقتی که آنها داخل شدند، سپنتدات با فاحشهٔ بابلی در اطاقی بود و، چون اسلحهای نداشت، برای دفاع به یک کرسی زرّین متوسل شد، ولی از هر طرف او را احاطه کردند و مقاومتش طولی نکشید، زیرا چندین زخم برداشت و بمرد.
مدّت سلطنت او هفت ماه بود. عید ماگوفونی عید روزی است، که این مغ کشته شد.
پس از آن داریوش به سلطنت رسید، چه اسب او در موقع طلوع آفتاب، از جهت وسیلهای، که بکار برده بود، اوّل شیهه کشید.
نوشتههای ژوستن
نوشتههای این نویسنده در زمینهٔ روایت هرودوت است، ولی تفاوتهائی هم با آن دارد. او گوید (کتاب ۱، بند ۱۰): چون کبوجیه خواست به مصر برود، مغی را پرکساسپس نام نگهبان قصر خود کرد (نلدکه گوید، که ژوستن اسم او را گومتس[۸۶] نوشته، ولی از ترجمهٔ کتاب او چنین اسمی دیده نمیشود، شاید در نسخهٔ دیگر چنین نوشته شده باشد). این مغ، وقتی که شنید کبوجیه درگذشته، سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را، که ارپاست[۸۷] نام داشت و به سمردیس شبیه بود، بتخت نشاند. باقی حکایت چنان است، که هرودوت ذکر کرده، اینکه، چون هفت نفر همقسم داخل قصر میشوند و جدال درمیگیرد، مغ دو نفر را از آنها میکشد و بعد کشته میشود. باقی حکایت و انتخاب داریوش به سلطنت موافق نوشتههای هرودوت است. نلدکه عقیده داشت، که حکایت ژوستن روایتی است قدیم، از منبع شرقی صحیح اتّخاذ شده[۸۸] و اینکه ژوستن برادر مغ را گومتس نامیده از راه اشتباه است. این اسم را خود مغ داشته و بنابراین با اسمی، که داریوش ذکر کرده و پائینتر بیاید، موافقت دارد.
نوشتههای داریوش اول
مضامین نوشتههای مورّخین یونانی راجع به بردیای دروغی چنان است، که ذکر شد. اکنون باید دید، که سند رسمی، یعنی کتیبهٔ بیستون چه میگوید.
قبل از شروع بذکر آن جای کتیبه، که راجع به بردیای دروغی است، لازم است تذکر دهیم، که کتیبهٔ بیستون فقط راجع به این واقعه نیست، زیرا چنانکه بیاید، داریوش کلیهٔ کارهائی را، که در بدو سلطنت خود کرده، در آن کتیبه شرح میدهد.
این مفصلترین کتیبهایست، که از شاهان هخامنشی بدست آمده و در سه زبان نوشته شده: بپارسی قدیم، به عیلامی و آسوری (یا بابلی). ترجمهٔ قسمتی از آن یعنی بند ۱۰-۱۵ ستون اوّل، که راجع به بردیای دروغی میباشد، چنین است[۸۹]:
بند دهم
«داریوش شاه میگوید: این است آنچه من کردم، پس از آنکه شاه شدم. بود کبوجیه نامی، پسر کوروش از دودمان ما، که پیش از این شاه بود.
از این کبوجیه برادری بود، بردی نام، از یک مادر، یک پدر با کبوجیه. بعد کبوجیه بردی را کشت. با اینکه کبوجیه بردی را کشت، مردم نمیدانستند، او کشته شده. پس از آن کبوجیه به مصر رفت. بعد از اینکه به مصر رفت، دل مردم از او برگشت. اخبار دروغ در پارس، ماد و سایر ممالک شدیداً منتشر شد».
بند یازدهم
«داریوش شاه میگوید:[۹۰] پس از آن مردی، مغی، گئومات نام از (پیسیی - اووده) برخاست. کوهی است (ارکادرس) نام، از آنجا، در ماه ویخن، در روز چهاردهم، برخاست. مردم را فریب داد، که من بردی پسر کوروش برادر کبوجیه، هستم. پس از آن تمام مردم بر کبوجیه شوریدند. پارس، ماد و نیز سایر ایالات بطرف او رفتند. او تخت را تصرّف کرد. در ماه گرمپد، روز نهم بود، که او تخت را تصرّف کرد. پس از آن کبوجیه مرد، بدست خود کشته شد».
بند دوازدهم
«داریوش شاه میگوید: این اریکه سلطنت، که گئوماتای مغ از کبوجیه انتزاع کرد، از زمان قدیم در خانواده ما بود. بنابراین گئوماتای مغ پارس، ماد و ممالک دیگر را از کبوجیه انتزاع کرد، به خود اختصاص داد، او شاه شد».
بند سیزدهم
«داریوش شاه میگوید: کسی از پارس و ماد یا از خانوادهٔ ما پیدا نشد، که این سلطنت را از گئوماتای مغ بازستاند. مردم از او میترسیدند، زیرا عدهای زیاد از اشخاصی که بردیا را میشناختند، میکشت. از این جهت میکشت، که (خیال میکرد) کسی نداند، من بردیا پسر کوروش نیستم. کسی جرئت نمیکرد، چیزی دربارهٔ گئوماتای مغ بگوید، تا اینکه من آمدم، از اهورمزد یاری طلبیدم، اهورمزد مرا یاری کرد. در ماه باغ یادیش، روز دهم، من با کمی از مردم این گئوماتای مغ را، با کسانی که سردستهٔ همراهان او بودند، کشتم. در ماد قلعهای هست، که اسمش سیکی هواتیش و در بلوک نیسای است، آنجا من او را کشتم، پادشاهی را از او بازستاندم، بفضل اهورمزد شاه شدم، اهورمزد شاهی را بمن اعطا کرد».
بند چهاردهم
«داریوش شاه میگوید: سلطنتی را، که از دودمان ما بیرون رفته بود، برقرار کردم، آن را به جائی که، پیش از این بود، بازنهادم، بعد چنین کردم:
معابدی را، که گئوماتای مغ خراب کرده بود، برای مردم ساختم، مراتع، احشام و مساکنی را، که گئوماتای مغ از طوایف گرفته بود، به آنها برگرداندم[۹۱].
مردم پارس، ماد و سایر ممالک را باحوال سابق آنها رجعت دادم. بدین نهج، آنچه که انتزاع شده بود، باحوال پیش برگشت. بفضل اهورمزد این کارها را کردم، آنقدر رنج بردم، تا طایفهٔ خود را بمقامی، که پیش داشت رساندم، پس بفضل اهورمزد من طایفهٔ خودمان را بدان مقامی نهادم، که قبل از دست برد گئوماتای مغ دارا بودند».
بند پانزدهم
«داریوش شاه میگوید: این است آنچه من کردم، وقتی که شاه شدم....>> از بند شانزدهم داریوش سایر کارهای خود را بیان میکند و، در بند هیجدهم از ستون چهارم کتیبهٔ بزرگ، اسم اشخاصی را، که با او همدست بودهاند، چنین ذکر کرده:
بند هیجدهم
«داریوش شاه میگوید: اینها هستند اشخاصی، که پهلوی من بودند، وقتی که من گئوماتای مغ را، که خود را بردی مینامید، کشتم، اینها دوستان مناند، که بمن کمک کردهاند: (ویندفرنه) نام پسر (ویسپار) پارسی، (اوتان) نام پسر (ثوخر) پارسی، (گئوبروو) نام پسر (مردونیه) پارسی، (ویدرن) نام پسر (بغابیغن) پارسی، (بغبوخش) نام پسر (دادوهیی) پارسی، (اردومنیش) نام پسر (وهوک) پارسی. در کتیبهٔ کوچک بیستون، که نیز از داریوش است، زیر شکل گئومات نوشتهاند: «این است گئومات، که مغ بود، دروغ گفت، زیرا چنین میگفت: من بردی پسر کوروش هستم، من شاهم». پس از ذکر بیانیهٔ داریوش و مقایسهٔ گفتههای مورّخین یونانی، با گفتههای این شاه نتیجهای، که حاصل میشود، این است: داریوش در کیفیات داخل نشده.
از چیزهائی که، دو مورّخ یونانی ذکر کردهاند، اگرچه گفتههای هر دو در بعض قسمتها، مانند شیهه کشیدن اسب و غیره، آمیخته به گفتههای داستانی است، ولی باز نوشتههای هرودوت صحیحتر بنظر میآید. اسم مغی را، که تخت سلطنت را اشغال کرده، هرودوت سمردیس مینامد، که یونانیشدهٔ همان بردیا است[۹۲]. کتزیاس اسم او را سپنتدات نوشته، که معنی آن به فارسی کنونی دادهٔ مقدّسات است (اسفندیار)[۹۳]. داریوش او را گئومات نامیده و چون در گفتهٔ داریوش نمیتوان تردید داشت، باید استنباط کرد، که گئومات لقب این مغ بوده و سپنتدات اسم او، یا بعکس، زیرا ممکن است، که در این مورد هم کتزیاس لقب این شخص را ذکر کرده باشد، چنانکه در مورد بردیاتانیوک سارسس نوشته.
بین روایت هرودوت و کتیبهٔ بیستون اختلافاتی است، که خلاصه میکنیم: ۱- موافق روایت هرودوت کبوجیه بردیا را از مصر به پارس برگرداند و یکی از درباریان خود را مأمور کرد، او را بکشد. کتیبهٔ بیستون گوید، که بردیا قبل از عزیمت کبوجیه بمصر کشته شد. ۲- هرودوت نوشته، که کبوجیه در حین سواری زخمی برداشت و از آن درگذشت. داریوش نسبت خودکشی به او میدهد. ۳- محل کشته شدن مغ یا بردیای دروغی را هرودوت در شوش دانسته و داریوش در قلعهای از ماد. ۴- موافق روایت هرودوت مغ نیکیها به ایالات تابعه کرد و آنها را از مالیات معفوّ داشت. از کتیبهٔ داریوش، بعکس، چنین مستفاد میشود، که او معابد را خراب کرد و مراتع را از طوایف گرفت الخ.... ۵- راجع باسامی همدستان داریوش جزئی اختلافی بین نوشتههای هرودوت و کتیبه موجود و آنهم راجع به اردومنیش است، که در کتاب هرودوت آسپاتینس ضبط شده.
باقی اسامی همان اسامی مذکور در کتیبه است، با تصحیفی، که یونانیها و بابلیها و مصریها در اسامی ایرانی میکردند. اما فهرست کتزیاس بغیر از دو مورد با اسامی مذکور در کتیبه خیلی تفاوت دارد[۹۴]. با وجود اختلافاتی، که بین نوشتههای هرودوت و کتیبهٔ داریوش دیده میشود، رویهمرفته در کلیات توافقی بین آنها هست و بعض محققین، مانند والس[۹۵] باین عقیدهاند، که هرودوت این واقعه را موافق گفتههای زوپیر نوشته و او نبیرهٔ بغابوخش، همدست داریوش، بود. زوپیر، چنانکه بالاتر گفته شد و پائینتر نیز بیاید، از ایران مهاجرت کرده در یونان توطّن یافت.
واقعهٔ گئوماتای مغ میرساند، که ایرانیها و اهالی ممالک تابعه از سلطنت کبوجیه بیزار بودهاند، زیرا داریوش میگوید: بعد از رفتن او بمصر، مردم از او برگشتند و اخبار دروغ در پارس و سایر ممالک منتشر شد. اخبار دروغ شاید همان قضیهٔ دیوانه شدن او باشد، که داریوش در سند رسمی میبایست بطور مبهم و در چند کلمه، چنانکه ذکر کرده، برگزار کند. کارهای بیرویهٔ کبوجیه، آنهم بعد از شاهی مانند کوروش بزرگ، و نتیجهای، که از آن حاصل شد، یعنی فترت هفتماهه، شیرازهٔ دولت بزرگ ایران را از هم میگسیخت، که زمامداری به داریوش رسید و، چنانکه بیاید، او پس از لشکرکشیها و جنگهای عدید، از نو شالودهٔ محکمی برای وحدت آن ریخت. کتیبهٔ بیستون، چنانکه از تحقیقات محققین معلوم شده، بیانیهٔ متحدالمآلی است، که از طرف داریوش به ایالات ایران فرستاده شده بود، زیرا نسخههای آن را به زبانهای مختلف در بابل و مصر یافتهاند. تاریخ این کتیبه را بین ۵۲۱ و ۵۱۵ ق. م تصوّر کردهاند، بعضی عقیده دارند، که در تاریخ آخری کنده شده است. در خاتمهٔ این مبحث لازم است، راجع باین نکته تذکری داده شود: داریوش در کتیبهٔ خود گوید گئومات معابد را خراب کرد و من از نو آنها را تعمیر کردم. گنگی این جای کتیبه باعث حدسهائی گردیده. عقیدهای، که یوستی عالم آلمانی اظهار کرده، شاید به حقیقت نزدیکتر باشد. او گوید که مغ یاغی زرتشتی متعصب بوده و، چون در مذهب زرتشت ساختن معابد ممنوع است، (چه پیروان آن عقیده دارند، که خدا را در همه جا میتوان پرستید)، امر بخراب کردن معابد کرده بود. در جای خود از این مسئله مشروحتر صحبت خواهد شد.
- ↑ Cabudjia.
- ↑ Canbut et Cambat.
- ↑ Agathias.
- ↑ Cambyses.
- ↑ چاپ لیپسیک ۱۹۲۳.
- ↑ چاپ لیپسیک ۱۹۲۳.
- ↑ طبع قاهره، ج ۱، ص ۹۸.
- ↑ بصفحات «۱۰۴، ۱۰۶» رجوع شود.
- ↑ مؤلّف در تألیفات سابق خود پیروی از نویسندگان اروپائی کرده املاء کمبوجیه را پذیرفته بود، ولی نظر به جهاتی، که ذکر شد در این تألیف سببی برای انحراف از املاء کتیبه بیستون ندیده و عین آن را پیروی کرده.
- ↑ Pharnaspes.
- ↑ Amytis.
- ↑ Smerdis.
- ↑ Merdis
- ↑ Taynoxarces.
- ↑ Tanaoxares.
- ↑ باین معنی، که برد را مرد کردهاند و (یس)، که در آخر افزودهاند، در غالب اسامی یونانی دیده میشود.
- ↑ Prexaspes.
- ↑ Spentodata ، حالا اسفندیار گویند.
- ↑ باید اردشیر باشد.
- ↑ آریا موافق وشتههای جغرافیّون قدیم هرات است.
- ↑ Ixabates.
- ↑ Tibethee.
- ↑ Apries.
- ↑ Nitetis.
- ↑ دیونیس در نزد یونانیها خدای شراب بود و اورانی موز، یا حامیهٔ علم هیئت، گویا مقصود هرودوت اورانوس بوده، که به عقیدهٔ یونانیهای قدیم خدای آسمان بشمار میرفت.
- ↑ Orotalte.
- ↑ Alilat ، باید مصحّف الاّت باشد.
- ↑ هرودوت در نوشتههای خود دریای احمر، دریای عمّان و خلیجپارس را اریتره مینامد و در اینجا مقصود او دریای احمر است.
- ↑ Psammetik.
- ↑ Pelusium بر مصبّ اوّل شعبهٔ نیل از طرف مشرق واقع بود.
- ↑ Mitilene ، این شهر یکی از مستعمرات یونانی جزو آسیای صغیر بود.
- ↑ Cyrene.
- ↑ Thannyras.
- ↑ Inaros.
- ↑ Pausiris.
- ↑ Amyrtee.
- ↑ مقصود از میز در اینجا خوان است.
- ↑ Elephantine (مستعمرهٔ یهود در مصر علیا).
- ↑ Iehtyophages.
- ↑ Myrrhe.
- ↑ Thebes.
- ↑ Ammon.
- ↑ Zeus.
- ↑ (Oasis) اآزیس واحه را گویند، یعنی زمین با آب و علفی، که در وسط کویری، مانند جزیرهای در دریای بزرگ، واقع شده باشد.
- ↑ Prexaspes.
- ↑ Pindare (شاعر معروف یونانی، که زمان حیاتش از ۵۲۱ تا ۴۴۱ ق. م بود).
- ↑ این سند تاریخی را در (تیولی) در ییلاق (آدریان) قیصر روم یافتهاند و جزو مجموعهٔ مصری قیصر مزبور بوده. ترجمهٔ پارسی از ترجمهایست، که از زبان مصری قدیم کردهاند (تورایف، تاریخ مشرق قدیم، ج ۲ ص ۱۷۱).
- ↑ نیت به عقیدهٔ مصریها مادر خدایان بود.
- ↑ شهر مقدّس مصریهای قدیم، که مقرّ معبد نیت بود.
- ↑ مسوترا، یعنی زادهٔ (را) و (را) به عقیدهٔ مصریها ربّ النّوع آفتاب و پدر فراعنه بود.
- ↑ این تابوت را (دوک دولیختنبرگ) در نزدیکی هرم (خاپس) یافته.
- ↑ اگر این خبر صحیح باشد، باز دلیلی است برای نظری که در فوق ذکر شد، راجع به اینکه ایرانیهای قدیم با نظر احترام بمذهب بنی اسرائیل مینگریستند و در عقاید مذهبی ایرانیها و ملّت یهود شباهتهائی به یکدیگر وجود داشته.
- ↑ اسکاریهگر، تاریخ عمومی، ج ۱.
- ↑ Amour-propre national
- ↑ Nitetis.
- ↑ مقصود هرودوت پسامتیک اوّل باید باشد، زیرا پسامتیک سوّم (معاصر کبوجیه) بیش از شش ماه سلطنت نکرد.
- ↑ Moeris.
- ↑ مفهوم مخالف این است، که یونانیها بعض کارهائی را، که زیبندهٔ ملأ عام نبوده، آشکارا میکردهاند. اخباری هم این نظر را تأیید میکند.
- ↑ به عقیدهٔ مصریها اسیریس ربّ النّوع آفتاب غروبکننده و (ایسیس) زن او ربّةالنّوع ماه بود.
- ↑ Beotie.
- ↑ (پوسیدون) را یونانیها خدای دریا میدانستند و در روم او را (نپتون) مینامیدند.
- ↑ Naucratis.
- ↑ Anthilla.
- ↑ Gaumata.
- ↑ بعض محقّقین تصوّر کردهاند، که (پاتیزیتس Patizites ) یونانی شده (پاتیحشایثیه) و بمعنی پادشاه یا نایب السّلطنة است و هرودوت لقب را اسم پنداشته.
- ↑ Agbatana.
- ↑ این شهر در مصر بود و غیبگویان آن شهرتی داشتند.
- ↑ Otanes.
- ↑ Pharnaspes.
- ↑ Rhedime.
- ↑ Aspatines,Gobrias,Intaphernes,Megabyze,Hidarnes
- ↑ Magophonie.
- ↑ Isonomie.
- ↑ Oligarchie.
- ↑ Tyran.
- ↑ این وسیله را امروز نمیتوان نوشت.
- ↑ Atossa.
- ↑ Artistone.
- ↑ Parmisse.
- ↑ Zopyre.
- ↑ Bagapates.
- ↑ Artasiras.
- ↑ Spentodata.
- ↑ Ixabate.
- ↑ Onuphas, Idernes, Norondabates, Mardonius, Barisses, Artaphernes, Darius.
- ↑ Gometes.
- ↑ Oropaste.
- ↑ تتبّعات تاریخی راجع به ایران قدیم صفحهٔ ۴۶ طبع پاریس ۱۸۹۶ ذیل صفحه.
- ↑ استعمال ممیّز و نقطه برای روشن بودن مطلب از مؤلّف است.
- ↑ در جاهائی، که این علامت را گذاردهایم جملهٔ <<داریوش شاه میگوید>> تکرار شده.
- ↑ بجای (مراتع) بعضی (بازار) خواندهاند.
- ↑ در کلمهٔ (سمردیس)، اگر از یک حرف اوّل و یک حرف آخر، که برای یونانی کردن اسم علاوه شده، صرفنظر کنیم، میماند (مردی). یونانیها، بسا که بجای (ب) پارسی (م) استعمال میکردند، مانند بغابوخش که به یونانی (میکابیس) نوشتهاند و نظایر آن.
- ↑ (دات) که بمعنی (داده) است در پارسی کنونی مبدّل به (یار) شده و نظایر این تغییر زیاد است، مانند: اسفندیار، شهریار، بختیار، هوشیار، آبیار، بسیار و غیره.
- ↑ برای مقایسه، اسامی همدستان را موافق کتیبهٔ داریوش، کتاب هرودوت و فهرست کتزیاس ذکر میکنیم:
کتیبهٔ داریوش هرودوت کتزیاس ویندفرن اینتافرنس آرتافرن اوتان تانس انوفاس گئوبروو گبریاس ماردونیوس ویدرن هیدارنس ایدرنس بغبوخش مگابوزس باریسسس اردومنیش آسپاتینس نوروندابات - ↑ Wells.