بن‌بست (داستان کوتاه)

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان کوتاه «بن‌بست»، نوشتهٔ صادق هدایت، نخستین بار در سال ۱۳۲۱ خورشیدی همراه با هفت داستان دیگر در مجموعهٔ سگ ولگرد در تهران منتشر شد.

بن‌بست

شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود، بیست‌ودوسال از عمرش را در مسافرت بسر برده و با چشمهای متعجب‌تر، دندان‌های عاریه و پیشانی بلند چین خورده که از طاسی سرش وصله گرفته بود و با حال بدتر و کورتر بشهر مولد خود عودت کرده بود. او در سن چهل و سه سالگی پس از طی مراحل ضباطی، دفترداری، کمک‌محاسب و غیره بریاست مالیهٔ آباده انتخاب شده بود. – شهری که در آنجا بدنیا آمده و ایام طفولیت خود را در آنجا گذرانیده بود. زیرا همینکه شریف بسن دوازده رسید، پدرش باسم تحصیل او را بتهران فرستاد. پس از چندی وارد مالیه شد و تاکنون زندگی خانه‌بدوشی و سرگردانی دور ولایت را بسر میبرد. حالا بواسطهٔ اتفاق و یا تمایل شخصی به آباده مراجعت کرده بود و بدون ذوق و شوق در خانهٔ موروثی و یا در اداره مشغول کشتن وقت بود.

صبح خیلی دیر بیدار میشد، نه از راه تن‌پروری و راحت‌طلبی، بلکه فقط منظورش گذرانیدن وقت بود. گاهی ویرش می‌گرفت اصلا سر کار نمیرفت، چون او نسبت بهمه‌چیز بی‌اعتنا و لاابالی شده بود و بهمین جهت از سایر رفقای همکارش که پررو و زرنگ و دزد بودند عقب افتاده بود، چیزی که در زندگی باعث عقب‌افتادن او شده بود عرق و تریاک نبود، بلکه خوش‌طینتی و دلرحیمی او بود. اگرچه شریف برای امرار معاش احتیاجی بپول دولت نداشت و پدرش بقدر بخور و نمیر برای او گذاشته بود که باصطلاح تا آخر عمرش آب باریکی داشته باشد، و شاید اگر گشادبازی نمیکرد و پیروی هوا و هوس را نکرده بود، بیشتر از احتیاج خودش را هم داشت، ولی از آنجائی که او تفریح و سرگرمی شخصی نمیتوانست برای خودش اختیار بکند و از طرف دیگر نشستن پشت میز اداره برای او عادت ثانوی و یکنوع وسواس شده بود، از این‌رو مایل نبود که میز اداره را از دست بدهد.

پس از مراجعت همه‌چیز بنظر شریف تنگ، محدود، سطحی و کوچک جلوه میکرد. بنظرش همهٔ اشخاص سائیده شده و کهنه می‌آمدند و رنگ و روغن خود را از دست داده بودند. اما چنگال خود را بیشتر در شکم زندگی فرو برده بودند، به ترس‌ها، وسواسها و خرافات و خودخواهی آنها افزوده شده بود. بعضی از آنها کم و بیش به آرزوهای محدود خودشان رسیده بودند. – شکمشان جلو آمده بود، یا شهوت آنها از پائین‌تنه بآرواره‌هایشان سرایت کرده بود و یا در میان گیر و دار زندگی، حواس آنها متوجه کلاه‌برداری، چاپیدن رعایای خود، محصول پنبه و تریاک و گندم و یا قنداق بچه و نقرس کهنهٔ خودشان شده بود. خود او آیا پیر و ناتوان نشده بود و با منقل وافور و بطری عرق بامید استراحت بشهر مولد خود برنگشته بود؟ خواهر کوچکش که در موقع آخرین ملاقات با او آنقدر تر و تازه و جوان سرزنده بنظر میآمد حالا شوهر کرده بود، چند شکم زائیده بود، چین و چروک خورده بود. شیارهائی مثل جای پنجهٔ کلاغ گوشهٔ چشمش دیده میشد که با سکوت بلیغی بمنزلهٔ آینهٔ پیری خود شریف بشمار میرفت. حتی شهر سرخ گلی و خرابه‌ای که گویا بطعنه آباده مینامیدند برای او یک حالت تهدیدکننده داشت.

شاید دنیا تغییر نکرده و فقط در اثر پیری و ناامیدی همه‌چیز بنظر او گیرندگی و خوشروئی جادوئی ایام جوانی را از دست داده بود. فقط او دست خالی مانده بود، در صورتیکه آنهای دیگر زندگی کرده بودند – سالها گذشته بود و هر سال مقداری از قوای او از یک منفذ نامرئی بیرون رفته بود بی‌آنکه ملتفت شده باشد. بجز چند یادبود ناکام و یکی دو رسوائی و کوششهای بیهوده، چیز دیگری برایش نمانده بود. – او فقط لاشهٔ خود را از این سوراخ بآن سوراخ کشانیده بود و حالا انتظار روزهای بهتری را نداشت.

در اداره تمام وقت شریف، پشت میز قهوه‌ای رنگ پریده، در اطاق بالاخانهٔ ادارهٔ مالیه میگذشت. خمیازه میکشید، لغت لاروس را ورق میزد و عکسهای آنرا تماشا میکرد، سیگار می‌کشید یا سرسرکی بکاغذهای اداره رسیدگی میکرد و یک امضای گل و گشادی زیرش میانداخت، ولی در خارج از اداره بر خلاف رؤسای ادارات که شبها دور هم جمع میشدند و بساط قمار را دائر میکردند، او با همکاران و رؤسای سایر ادارات مراوده و جوششی نشان نمیداد. کناره‌گیری و گوشه‌نشینی را اختیار کرده بود. در منزل وقت خود را به باغبانی و سبزیکاری میگذرانید. بیشتر وقت او صرف بساط فور و تشریفات آن میشد. بعد از آن که غلامرضا منقل برنجی را آتش میکرد و زیر درخت بید کنار استخر روی سفرهٔ چرمی میگذاشت، شریف جعبهٔ هزارپیشه خود را که محتوی آلات وافور بود بدقت باز میکرد و اسباب فور و بطری کوچک عرق را مرتب دور خودش میچید و با تفنن مشغول میشد. گاهی غلامرضا مطیع و ساکت و سر بزیر میآمد و باو تریاک میداد، مثل اینکه مشغول انجام مراسم مذهبی میباشد.

غلامرضا پیرمرد لهیده‌ای بود که جزو اثاثیهٔ خانه بشمار میرفت و مثل یک سگ بصاحبش وفادار مانده بود. از آن آدم‌های قدیمی خوشرو و بی‌آزار بود که برای هرگونه فداکاری در راه اربابش مضایقه نداشت. فقط او بود که به وسواسهای شریف آشنا بود و میتوانست مطابق میلش رفتار بکند. چون شریف وسواس شدیدی به تمیزی داشت، دایم دست و صورتش را میشست و بهمه‌چیز ایراد میگرفت. غلامرضا توجه مخصوصی در شستن گیلاس آب، حوله، ملافه و جارو زدن اطاقها مبذول میداشت تا مطابق میل اربابش رفتار کرده باشد.

شریف پس از پایان تشریفات و مراسم وافور و حقهٔ‌چینی، چوب کهور و حتی تخته‌نرد سفری را که هر دفعه بی‌جهت بیرون می‌آورد، بدقت پاک میکرد و با سلیقهٔ مخصوصی در خانه‌بندی‌های جعبهٔ سفری میگذاشت. بعد آلبوم عکس را که مثل چیز مقدسی جلد تافته گرفته بود با احتیاط در می‌آورد، ورق می‌زد مثل اینکه تماشای آلبوم متمم و مکمل نشأهٔ تریاک بود. – این آلبوم سینمای زندگی، تمام گذشته او بود. همهٔ رفقا و اشخاصی که در طی مسافرت‌هایش با آنها آشنا شده بود، عکس آنها در این آلبوم وجود داشت و یادبودهای دور و تأثرانگیزی در او تولید میکرد.

تفریح دماغی شریف دیوان حافظ، کلیات سعدی بود که سر حد دانش مردم متوسط بشمار میرود. اما در طی تجربیات تلخ زندگی یکنوع زدگی و تنفر نسبت بمردم حس میکرد و در معامله با آنها قیافهٔ خونسردی را وسیلهٔ دفاع خود قرار داده بود. علاوه بر این یک کبک دست‌آموز داشت که بپایش زنگوله بسته بود. برای اینکه گم نشود یک سگ لاغر هم برای پاسبانی کبک نگه داشته بود که در مواقع بیکاری همدم او بودند. مثل اینکه از دنیای پر تزویر آدمها بدنیای بی‌تکلف، لاابالی و بچگانهٔ حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد.

* * * * * * * * * * * * * * *

یکروز طرف عصر که شریف پشت میز اداره مشغول رسیدگی به دوسیهٔ قطوری بود، در باز شد و جوانی وارد اطاق گردید که از تهران بعنوان عضو مالیهٔ آباده مأموریت داشت و کاغذ سفارش‌نامه خود را بدست شریف داد. شریف همینکه سر خود را از روی دوسیه بلند کرد و او را دید یکه خورد. بطوری حالش منقلب شد که بزحمت میتوانست از تغییر حالت خود جلوگیری بکند مثل این که یک رشتهٔ نامرئی که بقلب او آویخته بود دوباره کشیده شد، و زخمی که سالها التیام پذیرفته بود از سر نو مجروح گردید. دنیا بنظرش تیره و تار شد، یک پردهٔ کدر و مه‌آلود جلو چشمش پائین آمد و منظرهٔ محو و دردناکی روی آن پرده نقش بست. آیا چنین چیزی ممکن بود؟ شریف این جوان را در یک خواب عمیق، در خواب دورهٔ جوانیش دیده بود و بهترین دورهٔ زندگیش را با او گذرانیده بود. بیست و یکسال قبل این پیش آمد رخ داد و بعد او مانند یک چیز ظریف شکننده که مربوط باین دنیا نبود از جلو چشمش ناپدید شد.

شریف نمیتوانست باور بکند در صورتیکه خودش پیر و شکسته شده و در انتظار مرگ بود، چطور این جوان از دنیای مجهولی که در آن رفته بود جوان‌تر و شاداب‌تر جلو او سبز شده بود. احساس مبهمی که مربوط بیادبود دردناک رفیقش میشد قلب او را فشرد. بزحمت آب دهن خود را فرو داد، خرخرهٔ برجستهٔ او حرکت کرد و دوباره سر جای اولش قرار گرفت.

شریف این جوان را خوب میشناخت، با او در یک مدرسه بود وقتیکه سن حالای او را داشت. نه‌تنها شباهت جسمانی و ظاهری او با محسن رفیق و همشاگردی او کامل بود بلکه صدا، حرکات بی‌اراده، نگاه گیج و طرز سینه صاف‌کردن او همه شبیه رفیق ناکامش بود. اما در قیافه‌اش آثار تزلزل و نگرانی دیده میشد. بنظر میآمد که روح او از قید قوانین زندگی مردمان معمولی رسته بود. بهمین جهت یک حالت بچگانه و دمدمی داشت.

شریف کاغذ سفارشنامه را جلو چشمش گرفت ولی نمیتوانست آن را بخواند. خطها جلو او میرقصیدند. فقط اسم او را که مجید بود خواند. با خودش زیر لب تکرار میکرد: «باید این اتفاق بیفتد!» از آنجائیکه همیشه در کارهای شریف گراته میافتاد و مثل این بود که قوهٔ شومی پیوسته او را دنبال می‌کند. در موقع تعجب این جمله جبری را با خودش تکرار میکرد.

در زندگی یک‌نواخت او و روزهائیکه میدانست مانند کلیشه قبلا تهیه شده و با نظم عقربک ساعت بحرکت افتاده بود، این پیش‌آمد خیلی غریب بنظر میآمد. بالاخره پس از اندکی تردید با لحن خیرخواهانه‌ای که از شدت اضطراب میلرزید، از مجید اسم پدرش را پرسید. بعد از آنکه مطمئن شد که مجید پسر محسن است، باو گفت که با پدرش از برادر صمیمی‌تر بوده و در یک مدرسه تحصیل میکرده‌اند و در اداره همکار بوده‌اند. سپس افزود: «مرحوم ابوی شما حق برادری بگردن من دارد. شما بجای پسر من هستید وظیفهٔ من است که شما را بمنزل خودم دعوت بکنم.»

بالاخره تصمیم گرفت که قبل از پایان وقت اداری مجید را بمنزل خود راهنمائی بکند. اثاثیه و تخت سفری او را پیشخدمت اداره برداشت و بطرف منزل شریف رهسپار شدند. از میان دیوارهای گلی سرخ و چند خرابه که دورش چینه کشیده شده بود رد شدند. در طی راه شریف از مراتب دوستی و یگانگی خودش با پدر او صحبت میکرد، تا اینکه وارد خانهٔ بزرگ آبرومندی شدند که جوی آب و دار و درخت داشت، و یک استخر بزرگ بی‌تناسب بیشتر فضای باغ را اشغال کرده بود. این باغچه در مقابل منظرهٔ خشک و بی‌روح شهر بمنزلهٔ واحه در میان صحرا بشمار میآمد.

شریف با قدمهای مطمئن‌تر و حالت سرشارتر از معمول راه میرفت. زیرا برای او این سرپرستی ناگهانی نه‌تنها یک نوع انجام وظیفه نسبت بدوست مرده‌اش بود، بلکه از آن یک‌جور لذت مخصوصی میبرد. یک نوع احساس تشکر و قدردانی از رفیق مرده‌اش در او پیدا شده بود که پس از مرگش، بعد از سالها دوباره تغییر گوارائی در زندگی یک‌نواخت او داده بود. – برای اولین‌بار از سرنوشت خودش راضی بود.

همینکه وارد شدند، شریف به غلامرضا دستور داد که تختخواب مجید را در اطاق پذیرائی بزند. – سالون او عبارت از اطاق دنگالی بود که از قالی مفروش شده بود و یک رج درگاه بدرازی آن دیده میشد و قرینهٔ درگاه‌ها، طرف مقابل پنج در رو به ایوان داشت. میز بزرگی وسط اطاق گذاشته بودند که از قالی پوشیده شده بود. یک جعبهٔ قلم‌زدهٔ شش ترک کار آباده روی میز و چند صندلی دور آن بود.

شریف بعادت معمول لباسش را درآورد. با پیراهن و زیر شلواری باطاق شخصی خودش رفت. پیش از اینکه جلو بساط وافور بنشیند جلو آینه رفت – این آینه که هر روز بر سبیل عادت جلو آن موهای تنک سر خود را شانه میزد و نگاه سرسرکی بخود میانداخت، ایندفعه بیش از معمول بصورت خود دقیق شد دندانهای طلائی، پای چشم چین‌خورده، پوست سوخته و شانه‌های تو رفتهٔ خود را از روی ناامیدی برانداز کرد. نفسش پس رفت، بنظرش آمد که همیشه آنقدر کریه بوده. یک‌جور نفرین یک‌جور بغض گنگ نسبت به بیدادی دنیا و همهٔ مردمان حس کرد. یکنوع کینهٔ مبهم نسبت به پدر و مادرش حس کرد که او را باین ریخت و هیکل پس انداخته بودند! اگر هرگز بدنیا نیامده بود بکجا برمیخورد. اگر پررو و خوش‌مشرب و سرزباندار و بی‌حیا مثل دیگران بود حالا یادبودهای گواراتری برای روز پیریش اندوخته بود. آب دهنش را فرو داد، خرخرهٔ او حرکت کرد و دوباره سر جای اولش ایستاد. در همین وقت مجید وارد شد، هر دو سر بساط نشستند. شریف مشغول کشیدن وافور شد و در ضمن صحبت وعده و وعید به مجید میداد که ورود او را بمرکز اطلاع خواهد داد و یکی دو ماه دیگر برایش تقاضای اضافه حقوق خواهد کرد.

شام را زودتر خوردند و قبل از اینکه مجید برود، شریف پیشانی او را بوسید. مجید این حرکت را بدون تعجب یا اکراه بطور خیلی طبیعی تلقی کرد. شریف با خودش تکرار کرد: «چه غریب است! بایستی این اتفاق بیفتد؛ بایستی!...» با دست لرزان آلبوم عکس را که یگانه نمایندهٔ تحولات مرتب و مطمئن قیافهٔ او بود برداشت. با دستمال رویش را پاک کرد، جلو چراغ ورق میزد. – در عکس بچگیش که پهلوی خواهرش ایستاده بود، لباس چروک خورده، نگاه متعجب داشت و لبخند زورکی زده بود. مثل اینکه میخواست خبر ناگواری را پنهان بکند. عکسی که با شاگردان مدرسه برداشته بود، همین چشم‌های متعجب را داشت، باضافهٔ یک‌جور دلهره و هیجان در قیافه‌اش دیده میشد که سعی کرده بود لاپوشانی بکند. عکس فوری که در گاردن پارتی با محسن پدر مجید انداخته بود، چشمهای متعجب داشت. ولی این تعجب عمیق‌تر شده بود، مثل اینکه در خودش فرو رفته بود. رنگ عکس پریده بود. نگاهش دور و ناامید بنظرش جلوه کرد و دستش را روی شانهٔ محسن گذاشته بود. در آن وقت چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. قیافهٔ محسن محو و لغزنده بنظرش آمد، مثل چیز دمدمی و موقت که محکوم به نابود شدن است. – این عکس را پسندیده که موهای مرتب روی سرش بود و رویهمرفته وضع آبرومندتری از عکسهای دیگر داشت. بدقت آنرا از توی آلبوم درآورد. عکس آخری که در مازندران با محسن برداشته بود. محسن کاملا شبیه مجید بود اما خود شریف با ریشی که چند روز نتراشیده بود و نگاه متعجبش مثل این بود که انتظار انهدام نسل بشر را میکشید، حالت سخت و زننده‌ای داشت که نپسندید. بعد به عکسهائی که در ولایات مختلف با اعضای ادارات و یا اشخاص دیگر برداشته بود دقت کرد. نه‌تنها این اشخاص مطابق یادبودی که در او گذاشته بودند در مقابلش مجسم میشدند. بلکه همهٔ آنها را میدید و صدایشان را میشنید و نمیتوانست آن قسمت از گذشته را دور بیندازد، فراموش بکند، چون این یادبودها جزو زندگی او شده بود.

تماشای این عکسها امشب تأثیر غریبی در او گذاشت. احساس دردناک و خشنی بود، بطوریکه نفسش پس رفت – یک رشته عدم موفقیت، دوندگیهای بیهوده و عشقهای ناکام جلو او مجسم شد. شریف لبهایش میلرزید، نگاهش خیره بود. در رختخواب که دراز کشید و پلکهایش را بهم فشرد، یک صف از رفقایش جلو او ردیف ایستاده بودند که آخرش محو میشد. همهٔ این صورتها از پشت ابر و دود موج میزدند، در میان دود می‌لغزیدند و یک زندگی جادوئی بخود گرفته بودند، در آن میان محسن رفیق هم‌مدرسه‌اش از همه دقیق‌تر و زنده‌تر بود. فقط او بود که تأثیر فراموش‌نشدنی در شریف گذاشته بود، و ورود ناگهانی مجید و شباهت عجیب او با پدرش این تأثیر را شدیدتر کرده بود. آیا مرگ ناگهانی محسن که جلو چشمش ورپریده زندگی او را زهرآلود نکرده بود؟ و ازین ببعد در آخر هر مجلس کیفی ته مزه خاکستر در دهنش میماند و احساس خستگی و زدگی میکرد.

* * * * * * * * * * * * * * *

چیزی که در زندگی باعث ترس شریف شده بود، قیافهٔ زشتش بود. ازین رو نسبت بخودش یکنوع احساس مبهم پستی میکرد و میترسید بکسی اظهار علاقه بکند و مسخره بشود. گویا فقط محسن بود که بنظر میآمد با صمیمیت و یگانگی مخصوصی باو اظهار دوستی مینمود – مثل اینکه ملتفت زشتی ظاهری او نبود، یا بروی خودش نمیآورد و یا اصلا شیفتهٔ صفات اخلاقی و نکات روحی او شده بود. یکجور عشق و ارادت برادرانه، یکنوع گذشت در مقابل او ابراز میداشت و گاهی که نسبت بدیگران همین صمیمیت را نشان میداد، باعث حسادت شریف میشد. حضور محسن یکنوع حس پرستش زیبائی در او تولید میکرد؛ صورتش، نگاهش، حرکات بی‌تکلفش، حتی عادتی که داشت همیشه مداد کپی را زبان بزند و گوشهٔ لبش جوهری بود و حتی قهرهائی که سر چیزهای پوچ از هم کرده بودند، برایش همهٔ اینها پر از لطف و کشش شاعرانه بود. آنوقت هر دو آنها شانزده سال داشتند، یادش افتاد یکروز عصر، موقع امتحانات آخر سال بود. بعد از مذاکره، خسته و کسل هر دو بقصد گردش تا بهجت‌آباد رفتند. هوا گرم بود، محسن که علاقهٔ مخصوصی بشنا داشت، دم استخر بهجت‌آباد لخت شد تا آب‌تنی بکند. آب استخر سرد بود، بعد هم چند رهگذر سر رسیدند محسن از شنا صرفنظر کرد، برگشت خندید و نگاه گیج شرمندهٔ خود را بصورت شریف دوخت. بعد دستپاچه رختهایش را پوشید. آمد کنار جوی پهلوی شریف نشست و دستش را روی شانهٔ او گذاشت این حرکت خودمانی و طبیعی برای شریف حکم یک نوع کیف عمیق و گوارائی را داشت و حس کرد که جریان برق و حرارت ملایمی بین آنها رد و بدل میشد. شریف آرزو می‌کرد که تا مدت طویلی بهمین حال بمانند. اما محسن سر خود را نزدیک او برد بطوریکه شریف نفسش را روی صورت خود حس کرد و گفت: «من کار دارم زود برگردیم.»

شریف گرچه سعی کرد که حرکت طبیعی بکند، ولی با ترس و اضطراب روی پیشانی محسن را بوسید. همانجوریکه وقتی بچه بود، روز عید نوروز پدر بزرگش او را می‌بوسید – یعنی لبهای خود را به پیشانی او میمالید و برمیداشت. پیشانی محسن سرد بود. بعد بلند شدند، محسن این حرکت بی‌تناسب و اظهار علاقهٔ او را بدون تعجب تلقی کرد مثل اینکه باید اینطور اتفاق بیفتد!

هنگام مراجعت، شریف برای اینکه دل محسن را بدست آورده باشد، ساعت «مکب» طلائی که پدرش باو داده بود و چندین‌بار محسن با اشتیاق و کنجکاوی بچه گانه‌ای آن را برانداز کرده بود، درآورد به محسن بخشید. محسن بی‌آنکه از او توضیحی بخواهد و یا تشکر بکند، ساعت را گرفت، نگاه گیجی بآن انداخت. شادی ساده و بچگانه‌ای در صورتش درخشید و بعد آنرا در جیبش گذاشت. همان روز در بین راه محسن از روی بی‌میلی برای شریف گفت که پدرش خیال دارد باو زن بدهد. – این خبر تأثیر سختی در شریف کرد زیرا قلبش گواهی داد که از یکدیگر جدا خواهند شد. شریف کینه و حسادت شدیدی نسبت بزن ندیده و نشناختهٔ محسن حس کرد. اگرچه چند بار دیگر هم محسن با شریف به استخر بهجت‌آباد آمد و شنا کرد، اما مانعی در دوستی آنها تولید گردیده بود، فاصله‌ای بین آنها پیدا شده بود.

بعد از امتحانات محسن عروسی کرد. ازین سرونه ببعد میان دو رفیق جدائی افتاد و به ندرت یکدیگر را میدیدند... ابتدا شریف از محسن متنفر شد، ولی از آنچه رفیقش را سرزنش می‌کرد بسر خودش آمد. چون در همین اوان مسافرتی بعنوان دیدار خویشانش به آباده کرد. در آنجا اقوامش دور او را گرفتند و وادار شد دختر خاله‌اش را بگیرد. یعنی با در نظر گرفتن الحاق املاک شریف باملاک عفت که از پدرش ارث برده بود، و ازینقرار املاک پدرش که در سورمک نزدیک گنبد بهرام واقع شده بود به املاک زنش متصل میشد. اما شریف بهیچوجه کلهٔ محاسبه و برآوردهای اقتصادی را نداشت. بالاخره مراسم عقد با سرعت مخصوصی انجام گرفت. همینکه شریف را با عروس دست بدست دادند و در اطاق تنها ماندند، عفت شروع بخنده کرد، یکجور خندهٔ تمام‌نشدنی و مسخره‌آمیز بود که تمام رگهای شریف را خرد کرد. شریف ساکت کنار اطاق نشسته بود و جزئیات صورت زنش را با صورت مادرزنش مقایسه میکرد، چون دختر و مادر شباهت تامی با یکدیگر داشتند و حس میکرد همینکه زنش پا بسن میگذاشت، بهیچ وسیله‌ای جلو زشتی او را نمیتوانست بگیرد تا موقعیکه نسخهٔ دوم مادرش میشد. بعد هم دعواهای خانوادگی، مشاجره‌های تمام نشدنی سر موضوعهای پوچ، همه پیش چشمش مجسم گردید. خندهٔ عفت مزید بر علت شده بود – نه‌تنها باو ثابت شد، بلکه حس کرد که این زن یک‌جور جانور غریب پستاندار بود که برای سرگردانی او خلق شده بود. خودش را بناخوشی زد، شب را زیر شمدی که بوی صابون آشتیانی می‌داد خوابهای آشفته دید و فردا صبح بدون خدانگهداری عازم تهران شد. بعد دخترخاله‌اش رسوائی بالا آورد و پدرش جریمهٔ این ناپرهیزی را خیلی گران پرداخت.

در غیبت شریف، محسن توسط یکی از اقوام با نفوذ خود وارد ادارهٔ مالیه شده بود، برای اینکه هرچه زودتر داخل در زندگی اجتماعی بشود و سرانجام بگیرد. – به اصرار محسن شریف هم بتوسط اقوام او معرفی و وارد مالیه شد و هر دو مأمور مالیه مازندران شدند.

در مازندران یکجا منزل گرفته و یگانه تفریح آنها بازی تخته‌نرد بود و روزهای تعطیل را بشهسوار میرفتند. محسن که علاقه و شوق زیادی بشنا داشت کنار دریا محل دنجی را برای شنا و آب‌تنی انتخاب کرده بود. شریف هنوز خوب بخاطر داشت: یکروز که هوا گرفته و خفه و دریا منقلب بود، محسن بعادت معمول لخت شد و در آب رفت. اگرچه شریف جداً با اینکار مخالفت کرد، زیرا آب دریا بطور غیر عادی در کش و قوس بود! ولی محسن بحرف او گوش نداد – محسن بخودش مغرور بود با وجود ترس و دلهره‌ای که در قیافه‌اش دیده میشد، سماجت ورزید و شریف را مسخره کرد که از آب میترسد و بعد با حرکت بی‌اعتنا و مرددی داخل آب شد. با بازوهای لاغر وسفیدش که رگهای آبی داشت، امواج را میشکافت و از ساحل دور میشد – آب کم‌کم بالا میآمد. شریف همینطور که به این منظره خیره شده بود ناگهان ملتفت شد دید محسن دستش را بطرف او تکان داد و گفت: «بیا...» مثل صدائی که در خواب میشنوند. اما او کاری از دستش برنمیآمد – هرگز شنا بلد نبود. بعلاوه کسی هم در آن نزدیکی دیده نمیشد که بتواند باو کمک بکند. اول گمان کرد که شوخی است. با دهن باز و حالت مردد بمحسن نگاه میکرد. محسن حرکت دیگری از روی ناامیدی کرد، مثل اینکه از او کمک میخواست. با کوشش فوق‌العاده دستش را بلند کرد و با صدای خراشیده‌ای گفت: «بی... یا!» و غرق شد – آب او را غلتانید، موجها روی هم می‌لغزیدند...

شریف مات و متحیر، سر جای خود خشکش زده بود. فقط موجهای سبزرنگ را میدید که رویهم میلغزیدند و دور میشدند. بقدری متوحش شد که جرأت حرکت یا فکر از او رفته بود و همینطور خیره بدریا نگاه میکرد – امواج به پیچ و تاب خود میافزودند و آب تا زیر پای او روی ماسه بالا آمده بود. موج‌های پر جوش و خروش که روی سرشان تاجی از کف سفید دیده میشد، میآمدند و زیر پای او روی شنها خرد میشدند. باران ریز سمجی شروع به باریدن کرد. شریف بی‌اراده برگشت و با گامهای سنگین زیر باران بطرف جنگل رفت و با احساس مخصوصی که بنظرش میآمد از دنیا و موجوداتش بی‌اندازه دور شده، همه‌چیز را از پشت پردهٔ کدری میدید و صدای خفه‌ای بغل گوشش تکرار میکرد: «تو پست هستی، تو آدمکشی!...»

در این موقع مرگ بنظر او بی‌اندازه آسان و طبیعی می‌آمد، زندگی بنظرش جز فریب مسخره‌آلودی بیش نبود. – آیا چهار پنج ساعت پیش با محسن روی چمن ناهار نخورده بود. محسن که آنقدر سر دماغ، چالاک و دلربا بود ته دیگ را با چه لذت و اشتهائی کروچ کروچ میجوید! بعد همینطور که روی سبزه دراز کشیده بود، برای او جسته گریخته درد دل میکرد که زنش آبستن است و مدتی است که از او کاغذی نرسیده ولی از ترس مالاریا و تکان راه او را در تهران گذاشته بود، از نقشهٔ آیندهٔ خودش، از تفریحاتش صحبت میکرد. اولین‌بار بود که او صحبت جدی با شریف میکرد. حالا مثل شمعی که فوت بکنند مرد و خاموش شد! – آیا همهٔ این‌ها حقیقت داشت؟ آیا خواب ندیده بود؟ – او مرده بود! – مثل اینکه تا این لحظه بمعنی مردن دقیق نشده بود. و تن او بدون دفاع مانند گوش‌ماهیهای مرده و خرده ریزهای دیگر زیر امواج دریا که زمزمه میکردند، بی‌تکلیف بدست هوا و هوس موجها سپرده شده بود، میلغزید و دور میشد؛ فقط یکدسته کلاغ سیاه کنار دریا، زیر باران در سکوت پاسبانی میکردند! شریف برای اولین‌بار با خودش گفت: «باید این اتفاق بیفتد!... اما چرا... چرا باید؟...»

تا دو روز دنیای ظاهری بی‌رنگ و محو بنظر شریف جلوه میکرد مثل این بود که همه‌چیز را از پشت پردهٔ کدر دود می‌بیند. سرش گیج میرفت، اشتها نداشت و به هیچ وسیله‌ای نمی‌توانست بخودش دلداری بدهد. در صورتیکه باین آسانی میشد مرد! او میخواست که بمیرد و بعد از چند ساعت، آب دریا تن او را مانند چیز بی‌مصرف کنار ساحل بیندازد و دوباره زمزمهٔ افسونگر و غمناک خود را شروع بکند – قوهٔ مرموزی او را بسوی این امواج که همهٔ بدبختی‌ها را میشست و آرزوهای موهوم زندگی را با خودش میبرد میکشاند. صدای موجها بیخ گوشش زمزمه میکرد: «بیا... بیا...» آب تیرهٔ دریا او را بسوی خودش میخواند. اما صدای دیگری باو میگفت: «تو پست هستی... تو جانی هستی. چرا برای نجات دوستت اقدامی نکردی؟»

این پیش‌آمد بقدری در خاطر شریف زنده بود که نه‌تنها جزئیات آنرا هنوز بیاد میآورد، بلکه در گیرودار آن شرکت داشت. هر دفعه که بساعت مکب محسن نگاه میکرد وقایع گذشته جلوش نقش می‌بست. چون دو روز قبل از این پیش‌ آمد، محسن ساعت مکب را باو داده بود که برای مرمت به ساعت‌ساز بدهد. اتفاقاً ساعت در جیب او مانده بود و هنوز هم آنرا مانند چیز مقدسی با خودش داشت. شریف بالاخره از مأموریت استعفا داد و به تهران برگشت. چندین‌بار جویای زن و بچهٔ محسن شد، ولی اثری از آنها به‌دست نیاورده و بمرور ایام این خاطرات از نظرش محو شده بود. اما ورود ناگهانی مجید تأثیر غریبی در او کرد و زندگی قوی‌تر و دردناکتری به این یادبودها بخشید. حالا همزاد زندهٔ رفیقش از گوشت و استخوان جلو او نشسته بود! کی میدانست، شاید خود او بود. چون پیری محسن را که ندیده بوده. در همین سن و با همین قیافه و اندام رفیقش ناگهان از نظر او ناپدید شد. شریف پی‌برد که محسن نمرده بود، بلکه روح او در جسم این جوان حلول کرده بود – شاید این دلیل و برگهٔ زندگی جاودان بود، شاید همان چیزی را که زندگی جاودانی می‌گفتند مبداءِ خود را از همین تولید مثل گرفته بود. – پس از این قرار محسن نمرده بود، در صورتیکه او تا ابد میمرد، چون از خودش بچه نگذاشته بود! – در عین حال شادی عمیقی باو دست داد که بکلی نیست و نابود خواهد شد. – عقربک ساعت مکب دقایق او را که بسوی نیستی میرفت میشمرد.

* * * * * * * * * * * * * * *

شریف در رختخواب غلت میزد، با فکر محسن بخواب رفت و هنوز تاریک و روشن بود که با فکر مجید از خواب پرید. خمیازه کشید، حس کرد که خسته و کوفته است. دهنش بدمزه بود. بلند شد جلو آئینه نگاهی بصورت خود انداخت. پای چشمهایش خیز داشت، چین‌های صورتش عمیق‌تر شده بود، موهایش ژولیده بود و یک رگ از کشاله ران تا پشت کمرش تیر میکشید، بعد رفت با احتیاط از لای درز در اطاق مهمانخانه به تخت مجید نگاه کرد. یک تکه از روشنائی پنجره روی صورت او افتاده بود. صورتش حالت بچگانه داشت و لپهایش گُل انداخته بود و دانه‌های عرق روی پیشانی او میدرخشید. دستش را با مشت گره کرده از زیر شمد بیرون آورده بود. بنظرش مجید یک وجود روحانی و قابل ستایش جلوه کرد.

بعادت هر روز، شریف زیر درخت بید کنار استخر، پهلوی بساط ناشتائی نشسته بود و سیگار میکشید، که مجید آمد پای چاشت نشست. بعد از سلام و تعارف، شریف برای اینکه موضوع صحبتی پیدا بکند، از او پرسید که ساعت دارد یا نه. پس از جواب منفی مجید، شریف دست کرد ساعت مکبی که یک‌بار به پدرش بخشیده بود، درآورد و گفت: «این امانتی است که از پدرتان پیش من مانده بود.»

مجید ساعت را گرفت. نگاه سر سرکی بآن انداخت. مثل اینکه جانور عجیبی را دیده باشد، خوشحالی بچگانه اما گذرنده‌ای در چشمهایش درخشید. بعد ساعت را در جیبش گذاشت بی‌آنکه اظهار تشکر بکند. شریف زیر چشمی او را میپائید. در این لحظه او با یادبودهای ایام جوانیش زندگی میکرد. و جزئیات یادبودهای دنیای گمشده‌ای که مانند خواب با پدر مجید گذرانیده بود جلو چشمش مجسم شده بود. از تمام حرکات مجید حتی طرز نان‌خوردن او انعکاسی از پدرش جستجو میکرد و مجید که نسخهٔ ثانی پدرش بود کاملاً آرزوی شریف را برمی‌آورد. بعد دست کرد با احتیاط عکسی را از بغلش درآورد بدست مجید داد و گفت: «این عکس فوری را با مرحوم پدرتان در گاردن‌پارتی برداشتم. آنوقت من هنوز حصبه نگرفته بودم که موهای سرم بریزد!»

مجید نگاهی از روی بی‌میلی بعکس انداخت، گوئی عکس بیگانه‌ای را دیده است و بزمین گذاشت. بعد نگاه گیجی بصورت شریف کرد، انگاری تا این موقع ملتفت طاسی سر شریف نشده بود. شریف عکس را برداشت و بلند شد و با مجید به اداره رفتند.

* * * * * * * * * * * * * * *

دو هفته زندگی افسون‌آمیز شریف بطول انجامید و او با پشت‌کار خستگی‌ناپذیر مجید را به ریزه‌کاریهای اداره و رموز محاسبات آشنا کرد. بهمین علت مجید طرف توجه سایر اعضای اداره شد. در زندگی اداری و داخلی شریف نیز تغییرات کلی حاصل شده بود. پشت میز اداره بکارها بیشتر رسیدگی و دقت میکرد. هر هفته که به سرکشی دهات اطراف آباده میرفت مجید را بعنوان منشی مخصوص همراه خودش میبرد. در خانه از غلامرضا ایرادات بنی‌اسرائیلی نمیگرفت. وسواس تمیزی از سرش افتاده بود و در هر گیلاسی آب میخورد. بنظر میآمد که شریف دوباره با زندگی آشتی کرده. غذا را با اشتها میخورد، چشم‌هایش برق افتاده بود. زیرا زندگی گم‌شدهٔ خود را از نو بدست آورده بود، آن‌هم در موقعیکه زندگی او را محکوم کرده بود!

شبها مجید لاابالیانه و بی‌تکلیف میآمد دم بساط فور مینشست، با شریف تخته‌نرد میزد یا صحبت‌های دری‌وری میکرد، و همیشه پیش از اینکه برود بخوابد شریف پیشانی او را پدرانه میبوسید. یک نوع حالت پر کیف، یک جور عشق عمیق و مجهول در زندگی یک‌نواخت، ساکت، تنها و سرد شریف پیدا شده بود که ظاهراً هیچ ربطی با عوالم شهوانی نداشت، یک‌جور اطمینان، بیطرفی، سیری و استغنای طبع در خودش حس میکرد و در عین حال احساس پرستش مبهم و فداکاری پدرانه‌ای نسبت بمجید آشکار مینمود. او وظیفهٔ خودش میدانست که از مجید سرپرستی بکند، مواظب اخلاق و رفتارش باشد. آیا مجید جای بچهٔ خود او نبود! آیا ممکن بود که شریف بچهٔ خودش را تا این اندازه دوست داشته باشد؟

* * * * * * * * * * * * * * *

یکروز گرم تابستانی که آسمان از ابرهای تیره پوشیده شده بود، در ادارهٔ مالیه کار فوق‌العاده‌ای پیش آمد کرد. – از یک طرف مفتش تحدید تریاک از مرکز رسیده بود و از طرف دیگر کمیسیونهای اداری مانع شد که شریف ظهر بخانه برود. ناهار را در اداره خورد و غلامرضا با تردستی مخصوصی در اطاق آبدارخانهٔ اداره بساط فور را بر پا کرد. شریف بعجله مشغول رسیدگی کارهای اداری شد و یکی دوبار مجید را احضار کرد ولی مجید باداره نیامده بود.

هوا گرگ و میش بود که غلامرضا هراسان باداره آمد و بزور وارد اطاق کمیسیون شد. قیافهٔ او باندازه‌ای گرفته بود که شریف یکه خورد، از پشت میز بلند شد و بعجله پرسید:

«مگر چی شده؟»

«آقا... آقای مجیدخان تو استخر خفه شده... من وقتی که ظهر بخانه برگشتم، دیدم در از پشت بسته... چند ساعت انتظار کشیدم، بعد از خانهٔ همساده وارد شدم، دیدم نعش آقای مجیدخان روی آب آمده...»

شریف آب دهنش را فرو داد. خرخره‌اش حرکت کرد و دوباره سرجای اولش قرار گرفت. بعد با صدای خفه‌ای گفت:

«پس دکتر... دکتر را خبر نکردی؟»

«آقا، کار از کار گذشته، تنش سرد شده. روی آب آمده بود. نعش را بردم در ایوان گذاشتم!...»

طعم تلخ مزه‌ای در دهن شریف پیچیده، با گام‌های سنگین از اطاق کمیسیون بیرون رفت. هوا خفه و تاریک بود، باران ریزی میبارید. عطر مست‌کنندهٔ زمین و بوی برگهای شسته در این اول شب تابستانی در هوا پراکنده شده بود. شریف از چند کوچه گذشت. غلامرضا ساکت مثل سایه دنبال او میرفت. در خانه‌اش چهار طاق باز بود، چراغ توری در ایوان میسوخت. نعش مجید را در ایوان گذاشته بودند، رویش یک شمد سفید کشیده شده بود. زلف‌های خیس او از زیر آن پیدا بود و بنظر میآمد که قد کشیده است.

شریف پای ایوان زیر باران ایستاد، ناگهان نگاهش به استخر افتاد که رویش قطره‌های باران جلوی روشنائی چراغ چشمک میزدند. نگاه او وحشت‌زده و تهی بود، این استخر که آنقدر دقایق آرامش و کیف خود را در کنارش گذرانیده بود! یکمرتبه سرتاسر زندگیش درین شهر، میز اداره، بساط فور، درخت بید، کبک دست‌آموز و تفریحاتش همه محدود و پست و مسخره‌آمیز جلوه کرد. حس کرد که بعد ازین زندگی درین خانه برایش تحمل‌ناپذیر است، به آب سیاه و عمیق استخر که مثل آب دریا بود خیره شد. بنظرش آب استخر یک گوی بلورین آمد – اما این هیکل انسانی که درین گوی دست و پا میزد که بود؟ درین گوی او مجید را میدید که بازوهای لاغر سفید خود را که رگهای آبی داشت در آن تکان میداد و باو میگفت: «بیا... بیا!...» چه جانگداز بود! پردهٔ تاریکی جلو چشم شریف پائین آمد. از همان راهی که آمده بود، با قدمهای گشاد و بی‌اعتنا برگشت.

دستها را به پشت زد، زیر باران از در خانه بیرون رفت همان حالتی که در موقع مرگ محسن حس کرده بود، دوباره در او پیدا شد. با خودش تکرار میکرد: «باید این اتفاق افتاده باشد!» جلو چشمش سیاهی میرفت، باران تندتر شده بود، اما او ملتفت نبود. منظره‌های دور دست مازندران محو و پاک‌شده مثل اینکه از پشت شیشهٔ کدر همه‌چیز را می‌بیند، جلو چشمش نقش بسته بود و صدائی بیخ گوشش زمزمه میکرد: «تو رذل هستی... تو جانی هستی!...»

این جمله را سابق برین در خواب عمیقی شنیده بود. او با تصمیم گنگی از منزلش خارج شده بود که دیگر به آنجا بر نگردد. حس میکرد در دنیای موهومی زندگی میکند و کمترین ارتباطی با قضایای گذشته و کنونی ندارد. از همهٔ این پیش‌آمدها دور و بر کنار بود! باران دور او تار تنیده بود، او میان این تارهای نازک شده خیس بود و دانه‌های باران مثل جانورهای لزجی بود که این تارها را میگرفتند و پائین میآمدند.

شریف مانند یک سایهٔ سرگردان در کوچه‌های خلوت و نمناک زیر باران میگذشت و دور میشد...