برگه:Zendegani-man.pdf/۱۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
زندگانی من / احمد کسروی
۱۹
 

‫بوده و فرشهایی که پدرم با دیگران به استانبول میفرستاده اند از یک سال باز[۱]‪ ‬در آنجا مانده به فروش نمی رفته‪ ،‬و در‬ ‫نتیجه این زیان بسیار بزرگی به پدرم رسیده‪ ،‬سرمایه او را از میان برده‪ .‬اندوه پدرم از این راه می بوده‪.‬‬

‫در همان روزها به یک دلدردی نیز گرفتار گردید که هر چند یکبار رخدادی‪ .‬با این ناتوانی دست از کار و‬ ‫کوشش نکشیده همچنان روزانه به بازار رفتی‌‪ .‬بارها دوستانش خواهش می کردند که به آسایش پردازد‪ ،‬پاسخ داده‬ ‫می گفت‪» :‬پس کارهایم که کند؟!‪ «.‬گفته شد یک خرِ سواری (خر شامی) بخرد و سواره برود و بیاید‪ .‬این را‬ ‫پذیرفت و سپرد یکی برایش بخرند ولی مرگ به هیچ کاری فرصتی نداد‪.‬‬

‫شب سه شنبه یازدهم دی ماه (‪ ۵‬شوال) بهنگامی که از بازار باز میگشته‪ ،‬در نیمه راه دلدرد با سختی بسیار‬ ‫می گیرد‪ ،‬چنانکه از راه رفتن باز می ماند‪ ،‬در آن هنگام فراش ها می رسند و او را برداشته بخانه می رسانند‪ .‬ما‬ ‫نشسته بودیم که آوردند‪ ،‬و چون در آن کوی پزشکی نمی بود (و اکنون هم نیست) شبانه دسترسی به درمان نبود و‬ ‫فردا پیش از نیمه روز درگذشت‪ ،‬و چون از سختی درد سخن نمی توانسته گفت‪ ،‬تنها این جمله را در آخرین ساعت‬ ‫گفته است‪» :‬پسر من میر احمد درس بخواند‪ .‬باید همیشه یک عالمی در خانواده ما باشد‪ .‬ولی نان‬ ‫ملایی نخورد‪ .‬نان ملایی شرکست». اینها را با سختی گفته و در جوانی چشم از جهان پوشیده است‪.‬‬

۵) یک روز دشواری در زندگی من

من در زندگی کمتر زمانی بی اندوه بوده ام‪ ،‬با اینحال کمتر گریه کرده ام‪ .‬اکنون سال من از‬ ‫پنجاه می گذرد‪ ،‬ولی اگر گریه هایم را بشمارم ـ گریه هایی که از روی اندوه خودم گریسته ام ـ بیش از چهار یا پنج‬ ‫بار نبوده‪ .‬یکی از این گریه ها بلکه سخت ترین همه آنها در روز مرگ پدرم بوده‪ .‬آنروز من چون از‬ ‫خواب برخاستم حال پدرم اندکی آرامش یافته و به خواب رفته بود‪ ،‬و من چون گمان دیگری نمی بردم روانه‬ ‫مکتب گردیدم‪ .‬لیکن روز به نیمه نرسیده بود که آمدند و گفتند: «آقا شما را می‌خواهد». با خودم گفتم‪ :‬باشد که‬ ‫می خواهند مرا پی پزشک یا درمان فرستند. ولی چون به جلوی مسجد نیایم (مسجد میر احمد) رسیدم‪ ،‬از آنجا آواز‬ ‫گریه و شیونی به گوشم خورد و در میان آنها آواز خواهر بزرگم را شنیدم‪ .‬من دلم به تکان آمد ولی گفتند‪:‬‬ ‫«آمده اند به مسجد شفای آقا را میخواهند»‪ .‬بدینسان آرامم گردانیدند‪ ،‬ولی چون به درخانه مان نزدیک می شدم‬ ‫دیدم مردم درآنجا انبوه شده‌اند و در همان هنگام دیدم جنازه‌ای را بیرون آوردند‪.‬‬

‫دانستم چه رخ داده ولی ندانستم که بِچه حالی افتادم‪ .‬‌همین اندازه به یاد میدارم که اندک برفی از‬ ‫آسمان می بارید و بادی نیز می وزید‪ .‬جنازه را می بردند و من چنان میگریستم که از خود به در میبودم‬

  1. باز = به اینطرف (‬ از یک سال باز ‪ :‬از یک سال پیش به اینطرف )‬ (‫ویراینده)‬