برگه:Zendebegur.pdf/۷۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۷۸
زنده‌بگور

با دو انگشت آن را کند، مدتی جلو چراغ بآن خیره نگاه کرد جایش که سوخت هیچ حس نکرد.

چند روز از این میان گذشت، همه اهل خانه بهم ریخته بودند، میرفتند بازار میآمدند دو دست رخت زری خریدند، تنگ، گیلاس، سوزنی، گلاب‌پاش، مشربه، شبکلاه، جعبه بزک، وسمه‌جوش، سماور برنجی، پرده قلمکار و همه‌چیز خریدند و چون مادرش خیلی حسرت داشت هرچه خرده‌ریز و ته‌خانه بدستش میآمد برای جهاز ماهرخ کنار میگذاشت. حتی جانماز ترمه‌ای که آبجی‌خانم چند بار از مادرش خواسته بود و به او نداده بود، برای ماهرخ گذاشت. آبجی‌خانم در این چندروزه خاموش و اندیشناک زیرچشمی همه کارها و همه چیزها را میپائید، دو روز بود که خودش را بسردرد زده بود و خوابیده بود، مادرش هم پی‌درپی به او سرزنش میداد و میگفت:

« - پس خواهری برای چه روزی خوبست هان؟ میدانم از حسودی است، حسود به مقصود نمیرسد، دیگر زشتی و خوشگلی که بدست من نیست کار خداست، دیدی که خواستم تو را بدهم به کلب حسین اما تو را نپسندیدند. حالا دروغکی خودت را به ناخوشی زده‌ای تا دست بسیاه و سفید نزنی؟ از صبح تا شام برایم جانماز آب میکشد! من بیچاره هستم که با این چشمهای لت خورده‌ام باید نخ و سوزن بزنم!»

آبجی‌خانم هم با این حسادتی که در دل او لبریز شده