برگه:Zendebegur.pdf/۶۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۷۱
آتش‌پرست

کیش باستانی داشت که پنهانی ولی در هوای آزاد جلو آتش بخاک می‌افتند!

دو نفر گبر رفتند و ناپدید گشتند، من تنها ماندم اما کانون کوچک آتش هنوز میسوخت، نمیدانم چطور شد من خودم را در زیر فشار یک تکان و هیجان مذهبی حس کردم. خاموشی سنگینی در اینجا فرمانروایی داشت، ماه بشکل گوی گوگرد آتش گرفته از کنار کوه در آمده بود و با روشنائی رنگ پریده‌ای بدنه آتشکدهٔ بزرگ را روشن کرده بود. حس کردم که دوسه هزار سال به قهقرا رفته. ملیت، شخصیت و محیط خودم را فراموش کرده بودم، خاکستر پهلوی خودم را نگاه کردم که آن دو نفر پیرمرد مرموز جلو آن بخاک افتاده و آنرا پرستش و ستایش کرده بودند، از روی آن بآهستگی دود آبی رنگی بشکل ستون بلند میشد و در هوا موج میزد، سایهٔ سنگهای شکسته، کرانهٔ محو آسمان، ستاره‌هایی که بالای سرم میدرخشیدند و بهم چشمک میزدند جلو خاموشی باشکوه جلگه، میان این ویرانه‌های اسرارآمیز و آتشکده‌های دیرینه مثل این بود که محیط، روان همهٔ گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمه‌ها و سنگهای شکسته پرواز میکرد، مرا وادار کرد، یا بمن الهام شد، چون بدست خودم نبود، منکه بهیچ‌چیز اعتقاد نداشتم بی‌اختیار جلو این خاکستری دود آبی‌فام از روی آن بلند میشد زانو بزمین زدم و آنرا پرستیدم! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کردن هم