برگه:Zendebegur.pdf/۵۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۵
داود گوژپشت

دو سال پیش مرد. با خودش میگفت: «شاید آنها خوشبخت بوده‌اند!»

ولی او زنده مانده بود، از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند. اما او تا اندازهای عادت کرده بود که همیشه یک زندگانی جداگانه بکند. از بچگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دویدن، توپ‌بازی، جفتک‌چهارکش، گرگم‌بهوا و همه چیزهائی که اسباب خوشبختی همسالهای او را فراهم میآورد بی‌بهره مانده بود. در هنگام بازی کز میکرد، گوشه حیاط مدرسه کتاب را میگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدکی بچه‌ها را تماشا میکرد ولی یکوقت هم جداً کار میکرد و میخواست اقلا از راه تحصیل بر دیگران برتری پیدا بکند؛ روز و شب کار میکرد بهمین جهت یکی‌دو نفر از شاگردهای تنبل با او گرم گرفتند آنهم برای اینکه از روی حل مسئله ریاضی و تکلیفهای او رو نویسی بکنند. اما خودش میدانست که دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتیکه میدید حسن خان که زیبا، خوش‌اندام و لباسهای خوب می‌پوشید بیشتر شاگردها کوشش میکردند با او دوست بشوند. تنها دوسه نفر از معلمها نسبت به او ملاحظه و توجه ظاهر میساختند آنهم نه از برای کار او بود بلکه بیشتر از راه ترحم بود، چنانکه بعد هم با همه جان کندن‌ها و سختیها نتوانست کارش را بانجام برساند.

اکنون تهی‌دست مانده، همه از او گریزان بودند رفقا عارشان می‌آمد با او راه بروند، زنها باو میگفتند: «قوزی را ببین!» این بیشتر او را از جا درمیکرد. چند سال پیش دو بار