میدید میخواست شکم او را پاره بکند.
در اینوقت رسیده بود بخیابان بینالنهرین، نگاهی کرد بدرختهای بید که سبز و خرم در کنار رودخانه در آمده بودند. بفکرش آمد خوبست فردا را که جمعه است از صبح با چند نفر از دوستان خودمانی با ساز و دمدستگاه برود بدره مراد بک، و تمام روز را در آنجا بگذراند. اقلا در خانه نمیماند که هم باو و هم بزنش بد بگذرد. رسید نزدیک کوچهای که میرفت بطرف خانهشان. یکمرتبه بنظرش آمد که زنش از پهلوی او گذشت، رد شد و باو هیچ اعتنائی نکرد. آری این زن او بود، نه اینکه حاجی مانند اغلب مردها زن را از پشت چادر میشناخت ولی زنش یک نشان مخصوصی داشت که در میان هزار تا زن حاجی بهآسانی زن خودش را پیدا میکرد، این زن او بود، از حاشیه سفید چادرش شناخت، جای تردید نبود. اما چطور شده بود که باز بدون اجازه حاجی اینوقت روز از خانه بیرون آمده بود؟ در دکان هم نیامده بود که کاری داشته باشد، آیا بکجا رفته بود؟ حاجی تند کرد دید بلی زن اوست حالا بطرف خانه هم نمیرود، ناگهان از جا دررفت. نمیتوانست جلو خودش را بگیرد، میخواست او را گرفته خفه بکند بیاختیار داد زد:
- شهربانو!
آن زن رویش را برگردانید و مثل چیزیکه ترسیده باشد