این لغت برای او حکم یک لقب را داشت در صورتیکه خودش میدانست که بمکه نرفته بود، تنها وقتیکه بچه بود و پدرش مرد، مادر او مطابق وصیت پدرش خانه و همه دارائی آنها را فروخت، پول طلا کرد و بنهکن رفتند به کربلا. بعد از یکی دو سال پولها خرج شد و به گدائی افتادند، تنها حاجی به هزار زحمت خودش را رسانیده بود به عمویش در همدان. اتفاقاً عموی او مرد و چون وارث دیگری نداشت همه دارائی او رسیده بود به حاجی و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود این لقب هم با دکان به او ارث رسیده بود. او در این شهر هیچ خویش و قومی نداشت، دوسه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربلا به گدائی افتاده بودند شده بود، اما از آنها هیچ خبر و اثری پیدا نکرده بود.
دو سال میگذشت که حاجی زن گرفته بود، ولی از طرف زن خوشبخت نبود. چندی بود که میان او و زنش پیوسته جنگ و جدال میشد، حاجی همهچیز را میتوانست تحمل کند مگر زخمزبان و نیشهائی که زنش باو میزد، و او هم برای اینکه از زنش چشمزهره بگیرد عادت کرده بود او را اغلب میزد. گاهی هم از این کار خودش پشیمان میشد، ولی در هر صورت زود روی یکدیگر را میبوسیدند و آشتی میکردند. چیزیکه بیشتر حاجی را بدخلق کرده بود این بود که هنوز بچه پیدا نکرده بود. چندین بار دوستانش باو نصیحت کرده بودند که یک زن دیگر بگیرد، اما حاجی گولخور نبود و میدانست که گرفتن زن