بدنیا آمده بودم. حال دیگر غیرممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه براست، میخواهم چشمهایم را بآینده به بندم و گذشته را فراموش بکنم.
نه، نمیتوانم از سرنوشت خودم بگریزم، این فکرهای دیوانه، این احساسات، این خیالهای گذرنده که برایم میآید آیا حقیقی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعیتر و کمتر ساختگی بنظر میآید تا افکار منطقی من. گمان میکنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمیتوانم کمترین ایستادگی بکنم. افسار من بدست اوست، اوست که مرا به اینسو و آنسو میکشاند. پستی، پستی زندگی که نمیتوانند از دستش بگریزند، نمیتوانند فریاد بکشند، نمیتوانند نبرد بکنند، زندگی احمق.
حالا دیگر نه زندگانی میکنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم میآید و نه بدم میآید، من با مرگ آشنا و مأنوس شدهام. یگانه دوست من است، تنها چیزی است که از من دلجوئی میکند. قبرستان منپارناس بیادم میآید، دیگر به مردهها حسادت نمیورزم، منهم از دنیای آنها بشمار میآیم. منهم با آنها هستم، یک زندهبگور هستم....
خسته شدم، چه مزخرفاتی نوشتم؟ با خودم میگویم: برو