یکدیگر نشستهاند، سرم تهی، معدهام مالش میرود، تنم خردشده. روزنامههائی که بالای گنجه انداختهام بحالت مخصوصی مانده، نگاه که میکنم یکمرتبه مثل اینست که همهٔ آنها بچشمم غریبه میآید، خودم بچشم خودم بیگانهام، در شگفت هستم که چرا زندهام؟ چرا نفس میکشم؟ چرا گرسنهام میشود؟ چرا میخورم؟ چرا راه میروم؟ چرا اینجا هستم؟ این مردمی را که میبینم کی هستند و از من چه میخواهند؟...
حالا خوب خودم را میشناسم، همانطوریکه هستم بدون کم و زیاد. هیچ کاری نمیتوانم بکنم، روی تخت خستهوکوفته افتادهام، ساعتبساعت افکارم میگردند، میگردند، در همان دایرههای ناامیدی حوصلهام بسر رفته، هستی خودم مرا بشگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناک است هنگامیکه آدم هستی خودش را حس میکند! در آینه که نگاه میکنم بخودم میخندم، صورتم بچشم خودم آنقدر ناشناس و بیگانه و خندهآور آمده...
این فکر چندین بار برایم آمده: روئینتن شدهام، روئینتن که در افسانهها نوشتهاند حکایت من است. معجز بود. اکنون همهجور خرافات و مزخرفات را باور میکنم، افکار شگفتانگیز از جلو چشمم میگذرد. معجز بود، حالا میدانم که خدا با یک زهرمار دیگری در ستمگری بیپایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجهٔ دستهٔ دوم بدست خودشان میافزاید. حالا باور میکنم که یک قوای