تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچکاری ساخته نیست! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نتوانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه میکردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باورکردنی نیست، نمیتوانم باور بکنم. غذا نخوردم، خودم را سرما دادم، سرکه خوردم، هر شب گمان میکردم سل سواره گرفتهام، صبح که برمیخاستم از روز پیش حالم بهتر بود، این را به کی میشود گفت؟ یک تب نکردم. اما خواب هم ندیدهام، چرس هم نکشیدهام. همهاش خوب بیادم است. نه باورکردنی نیست.
اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم، از من دلجوئی کرد، مثل اینست که بار سنگینی را از روی دوشم برداشتند. چه خوب بود اگر همهچیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هرکسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
من روئینتن هستم. زهر بمن کارگر نشد، تریاک خوردم فایده نکرد. آری من روئینتن شدهام، هیچ زهری دیگر بمن کارگر نمیشود. بالاخره دیدم همه زحمتهایم بباد رفت. پریشب بود، تصمیم گرفتم تا گندش بالا نیامده مسخره را تمام بکنم. رفتم کاشههای تریاک را از کشو میز کوچک درآوردم. سه تا