خودم، بدیوار که برمیخوردم طبیعةً حس میکردم که مانع است برمیگشتم. آن جانوران هم همینکار را میکنند...
نمیدانم چه مینویسم. تیکوتاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آنرا بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد!
یکهفته بود که خودم را آمادهٔ مرگ میکردم، هرچه نوشته و کاغذ داشتم، همه را نابود کردم. رختهای چرکم را دور انداختم تا بعد از من که چیزهایم وارسی میکنند چیز چرک نیابند. رخت زیر نو که خریده بودم پوشیدم، تا وقتیکه مرا از رختخواب بیرون میکشند و دکتر میآید معاینه بکند شیک بوده باشم. شیشه «اودوکلنی» را برداشتم. در رختخوابم پاشیدم که خوشبو بشود. ولی از آنجائیکه هیچیک از کارهایم مانند دیگران نبود ایندفعه باز مطمئن نبودم، از جانسختی خود میترسیدم، مثل این بود که این امتیاز و برتری را بهآسانی بکسی نمیدهند، میدانستم که باین مفتی کسی نمیمیرد...
عکس خویشان خودم را درآوردم نگاه کردم، هرکدام از آنها مطابق مشاهدات خودم پیش چشمم مجسم شدند. آنها را دوست داشتم و دوست نداشتم، میخواستم ببینم و نمیخواستم، نه یادگارهای آنجا زیاد جلو چشمم روشن بود، عکسها را پاره کردم، دلبستگی نداشتم. خودم را قضاوت کردم دیدم، یک آدم مهربانی نبودهام، من سخت، خشن و بیزار درست شدهام،