برگه:Zendebegur.pdf/۱۲۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۲۵
آب زندگی

زیادی دورش جمع شدند و برایش کیسه‌های پر از خاک طلا آوردند و بخاک افتادند و سجده کردند. احمدک به آنها گفت: «من احتیاجی به طلای شما ندارم، بگذارین شما رو از زجر کوری نجات بدم، من از کشور همیشه‌باهار اومدم و آب زندگی با خودم دارم.»

در میان آنها ولوله افتاد، بالاخره دسته‌ای از آنها حاضر شدند. احمدک هم قمقمه‌اش را درآورد و آب زندگی بچشمشان مالید همه بینا شدند. همینکه چشمشان روشن شد از وضع فلاکت‌بار زندگی خودشان وحشت کردند و بنای مخالفت را با پولدارها و گردن‌کلفت‌های خودشان گذاشتند. زنجیرها را پاره کردند، داد و قال بلند شد و نطق‌های حسنی را که با حروف برجسته منتشر شده بود سوزاندند. خبر بپایتخت رسید حسنی و شاه دستپاچه شدند. حسنی یاد حرف دیبک توی چاه افتاد که باو گفته بود: «از آب زندگی پرهیز بکن!» فوراً فرمان دادند همه کسانیکه بینا شده‌اند و مخصوصاً آن کافر ملحدی که از کشور همیشه‌بهار آمده تا مردم را از راه دنیا و دین گمراه کند بگیرند و شمع‌آجین بکنند و دور شهر بگردانند تا مایه عبرت دیگران بشود.

در کوچه و بازار جارچی افتاد که هر حلالزاده‌ای شیر پاک خورده‌ای احمدک را بگیرد و بدست گزمه بدهد پنج اشرفی گرفتنی باشد!»

از قضا کسیکه احمدک را گرفت یک تاجر کر برده‌فروش