برگه:Zendebegur.pdf/۱۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۱۶
زنده‌بگور

بدرویش گفت: « - خوب حالا میخوام برم پیش برادرام کمکشون بکنم!»

درویش جواب داد: « - هنوز موقعش نرسیده چون بیخود خودت رو لو میدی و گیر میاندازی.. اگه راس میگی برو به کشور همیشه‌باهار. آب زندگی رو پیدا کن تا همیه بدبختها رو نجات بدی.»

« - راهش کجاس؟»

« - نشونت میدم، آب زندگی پشت کوه قافه.»

از گوشهٔ غار یک نی‌لبک برداشت باو داد و گفت: « - اینو از من یادگار داشته باش!» احمدک نی‌لبک را گرفت، در بغلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند. درویش او را برد سر سه‌راهه و راه سومی را که خیلی سنگلاخ و پست‌وبلند بود بهش نشان داد. احمدک خداحافظی کرد و راه افتاد. رفت و رفت، در راه نی‌لبک میزد، پرنده‌ها و جانوران دورش جمع میشدند. تا نزدیک ظهر رسید پای یک درخت چنار کهن و با خودش گفت: «اینجا یه چرت میزنم و بعد راه میافتم!» فوراً بخواب رفت. مدتی که گذشت از صدای خش‌وفشی بیدار شد. نگاه کرد بالای سرش دید یک اژدها به چه گندگی از از درخت بالا میرفت و لانه مرغی هم بدرخت بود.

اژدها که نزدیک میشد بچه‌مرغها بنای دادوبیداد را گذاشتند و دید که اژدها میخواست آنها را بخورد. بلند شد