برگه:Zendebegur.pdf/۱۰۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۱۳
آب زندگی

حسینی سینه‌اش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت: «تو کی هستی؟»

« - قبله عالم سلامت باشد! مردمان این کشور همه کرولال هستند و من یک نفر خارجی از تجار کشور زرافشانم و مأمورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بکنم.»

« - اینجا کجاس؟»

دیلماج: « - اینجا را کشور ماه تابان مینامند.»

حسینی گفت: « - برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمینون بده که ما همیشه بفکر اونا بودیم و امیدواریم که زیر سایه ما وسایل آسایششون فراهم بشه.»

دیلماج گفت: «قربان از حسن نیات...»

حسینی حرفش را برید: « - بگو برن پی کارشون، پرچونگی هم موقوف. شنیدی؟ شوم ما رو حاضر بکنن!»

تاجر کور اشاره بطرف خوانسالار باشی کرد و همه کرنش کردند و از در بیرون رفتند. خوانسالارباشی هم آمد جلو تعظیم کرد و اشاره باطاق دیگری کرد. بعد پس‌پسکی بیرون رفت. حسینی پا شد خمیازه کشید و لبخندی زد و با خودش گفت: «عجب کچلک‌بازئی این احمقها در آوردن! گمون میکنن که من عروسکشونم! پدری ازشون دربیارم که حظ بکنن!..» بعد در اطاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند بدرازی اطاق انداخته بودند و خوراکهای رنگارنگ در آن چیده بودند. حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک