و درو بکند با طلا غله و تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه میخریدند. از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بود و کثافت و ناخوشی از سر مردم بالا میرفت.
گرچه در اثر خاک طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته نمیشد. روزبروز پیازش بیشتر گونه میکرد و مال و مکنتش در کشور کوران زیادتر میشد و در همهٔ خانهها عکس برجسته حسنی را بدیوارها آویزان کرده بودند. بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی بسیار قشنگ بچشمش بزند! اما در عوض روی تخت طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته بودند و توی غرابههای طلا شراب میخورد و با دستگاه وافور طلا بافور میکشید و با لولههنگ طلا هم طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شکر خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش رسیده است.
پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه بکلی از یادش رفت و مشغول عیش و عشرت و خودنمایی شد.
***
حسنی را اینجا داشته باشیم بهبینیم چه بسر برادر کچلش حسینی آمد. حسینی هم افتانوخیزان از جاده مشرق راه افتاد، رفت رفت تا بیک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد. دمدمههای سحر