ریسمان را کشید همینکه دم چاه رسید دستش را دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت:
« - نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدم.»
پیرزنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد آن پائین. اما صدمهای ندید و شمع هم میسوخت ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد. تو فکر فرو رفت و بعد از جیبش یک چپق درآورد و گفت: «آخرین چیزیس که واسم مانده!» چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد. توی چاه پر از دود شده. یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دستبسینه جلوش حاضر شد و گفت:
« - چه فرمایشیه؟
حسنی جواب داد: «تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی؟
« - من کوچیک و غلام شما هسم.
« - اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام.»
دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:
« - اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره اما تا میتونی از آب زندگی