برگه:Zendebegur.pdf/۱۰۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۰۶
زنده‌بگور

ریسمان را کشید همینکه دم چاه رسید دستش را دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت:

« - نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدم.»

پیرزنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد آن پائین. اما صدمه‌ای ندید و شمع هم میسوخت ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد. تو فکر فرو رفت و بعد از جیبش یک چپق درآورد و گفت: «آخرین چیزیس که واسم مانده!» چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد. توی چاه پر از دود شده. یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست‌بسینه جلوش حاضر شد و گفت:

« - چه فرمایشیه؟

حسنی جواب داد: «تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی؟


« - من کوچیک و غلام شما هسم.

« - اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام.»

دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:

« - اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره اما تا میتونی از آب زندگی