—۲۵—
و باسم تحصیل از صبح تا شام باسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومه دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را بقول بیاصل و اجوف این و آن و وعد وعید اشخاص ناقصالعقل متصل باین باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهای خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خودرا بلیت و لعل و لا و نعم صرف جبر و بحث و تحصیل معلوم و نهول نموده بود بهیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمیشد.
در تمام این مدت آقای فرنگی مآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابدأ اعتنائی باطرافیهای خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچهای تکانده و تک یکی از دو سبیلش را که چون در عقرب جراره بر کنار لانه دهان قرار گرفته بود بزیر دندان گرفته و مشغول جویدن میشد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی میکرد و مثل این بود که میخواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه.
رمضان فلکرده که دلش پر و محتاج بدرد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر بفرد دیده و دل بدریا زده مثل طفل گرسنهای که برای طلب نان بنامادری نزدیک شود بطرف فرنگی مآب رفته و با صدای نرم و لرزان سلامی کرده و گفت: « آقا شما را بخدا ببخشید! ما یخه چرکینها چیزی سرمان نمیشود آقاشیخ هم که معلوم میشود جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمیشود عرب است شما را بخدا آیا میتوانید بمن بفرمائید برای چه ما را تو این زندان مرک انداختهاند؟»
بشنیدن این کلمات آقای فرنگی مآب از طاقچه پائین پریده و کتاب