—۲۱—
آقای فرنگی مآب ما بایخهای ببلندی لوله سماوری که دود خط آهنهای نفتی قفقاز تقریباً بهمان رنك لوله سماورش هم در آورده بود در بالای طاقچهای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که بگردنش زده باشند در این تاربك و روشنی غرق خواندن کتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یک «بن جور موسیونی» قالب زده و بیارو برسانم که ما هم اهل بخیهایم ولی صدای سوتی که از گوشهای از گوشههای مجلس بگوشم رسید نگاهم را بآنطرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظر مرا کرد که در وهله اول گمان کردم گر به براق سفیدی است که بر روی کیسه خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که بعادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمپاتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه براق سفید هم عمامه شیفته و شوفته اوست که تحتالحنکش باز شده و درست شکل دم گربهای را پیدا کرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را بفال نیکو گرفتیم و میخواستم سر صحبت با رفقا باز کنیم و شاید از ورود یکدیگر خبردار شده چارهٔ پیدا کنیم که دفعتاً در مجلس چهار طاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانك كلاه نمدی بدبختی را پرت کردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی که از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی ابن طفلك معصوم را هم بجرم آنکه چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازی نوکر شده بود در حبس انداخته است. با روی تازه وارد پس از آنکه دید از آه و ناله و غوره چکاندن دردی شفا نمییابد چشمها را بادامن قیای چرکین