برگه:Yky-boud-yeki-nboud.pdf/۱۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
—۱۸—
 

حکایت اول

فارسی شکر است


هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران باهم نمیسوزانند. پس از پنج سال دربدری و خون‌جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی بخاك پاك ايران نيفتاده بود که آواز گیلکی کرجی‌بانهای انزلی بگوشم رسید که «بالام جان، بالام جان»‌خوانان مثل مورچهائی که دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری بچنگ چند پاروزن و کرجی‌بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سايرین عموماً كاسب‌کارهای لباده‌دراز و کلاه‌کوتاه باکو و رشت بودند که بزور چماق و واحد يموت هم بند کیسه‌شان باز نمی شود و جان بعزرائیل میدهند و رنگ پولشان را کسی نمیبیند ولی من بخت برگشتهٔ مادرمرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و باروها ما را پسر حاجی و لقمه چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب»گویان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهای‌مان مابه‌النزاع ده رأس حمال و پانزده نفر کرجی‌بان بی انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای بر پاگردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت بدهن سرگردان مانده بودیم که بچه بامبولی یخه‌مانرا از چنگ اين ايلغاريان خلاص کنیم و بچه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و