برگه:The Blind Owl.pdf/۷۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۰
 

بقدری او را دوست داشتم که دخترش همین خواهر شیری خودم را بعدها چون شبیه او بود بزنی گرفتم.–

«یعنی مجبور شدم او را بگیرم، فقط یکبار این دختر خودش را بمن تسلیم کرد، هیچوقت فراموش نخواهم کرد، آنهم سر بالین مادر مرده اش بود– خیلی از شب گذشته بود من برای آخرین وداع همینکه همه اهل خانه بخواب رفتند با پیرهن و زیر شلواری بلند شدم در اطاق مرده رفتم. دیدم دو شمع کافوری بالای سرش میسوخت، یک قرآن روی شکمش گذاشته بودند برای اینکه شیطان در جسمش حلول نکند– پارچه روی صورتش را که پس کردم عمه‌ام را با آن قیافه با وقار و گیرنده اش دیدم، مثل اینکه همه علاقه‌های زمینی در صورت او به تحلیل رفته بود، یک حالتی که مرا وادار بکرنش میکرد ولی در عین حال مرگ بنظرم یک اتفاق معمولی و طبیعی آمد– لبخند تمسخرآمیزی گوشه لب او خشک شده بود، خواستم دستش را ببوسم و از اطاق خارج بشوم ولی رویم را که برگردانیدم با تعجب دیدم همین لکاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مرده مادرش با چه حرارتی خودش را بمن چسبانید، مرا بسوی خودش میکشید و چه بوسه‌های آبداری از من کرد! من از زور خجالت میخواستم بزمین فرو بروم اما