دیده است ولی امروز پیرمرد قوزی میبیند که موهای سفید، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد. من میترسم از پنجره اطاقم به بیرون نگاه بکنم، در آینه بخودم نگاه بکنم، چون همه جا سایههای مضاعف خودم را میبینم– اما برای اینکه بتوانم زندگی خودم را برای سایه خمیدهام شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم– اوه، چقدر حکایتهائی راجع به ایام طفولیت، راجع به عشق، جماع، عروسی و مرگ وجود دارد و هیچکدام حقیقت ندارند– من از قصهها و عبارت پردازی خسته شدهام.–
«من سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیا در آن کمترین اثر حقیقت وجود خواهد داشت یا نه– این را دیگر نمیدانم– من نمیدانم کجا هستم و این تکه آسمان بالای سرم، یا این چند وجب زمینی که رویش نشستهام مال نیشابور یا بلخ و یا بنارس است– در هر صورت من بهیچ چیز اطمینان ندارم.
«من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جور بجور شنیدهام و از بسکه دید چشمهایم روی سطح اشیاء مختلف ساییده شده– این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز را باور نمیکنم– به ثقل و ثبوت اشیاء، به حقایق آشکار