و در زمان آنها از آسمان این اشیاء طلا به زمین افتاد: گاو آهن، قید، تبر و پیاله.
پسر اوّل کسی بود، که این اشیاء را دید و خواست بردارد، ولی همینکه نزدیک شد، طلا آتش گرفت. پسر دوّم نزدیک شد و باز طلا محترق گشت. چون پسر سوّم نزدیک شد زر خاموش گردید و او این اشیاء را به خانه برد. بر اثر این قضیه دو پسر دیگر سلطنت این مملکت را به پسر سوّم واگذاردند. از پسر سوّم، که نامش کلاکسائیس بود، سکاهای پادشاهی بوجود آمدند و آنها خودشان را پارالات نامند. اسم عموم سکاها باسم پادشاه آنها سکلت است و یونانیها آنها را سکیث نامند. چنین گویند سکاها راجع به نژاد خود و پندارند، که از زمان تارگیتای تا زمان لشکرکشی داریوش بیش از هزار سال نیست. اشیاء زرّین را پادشاهان آنها با مراقبت حفظ و همهساله برای این اشیاء قربانیهای زیاد میکنند. اگر کسی، که مستحفظ این اشیاء است، در روز عید زیر آسمان بخواب رود، به عقیدۀ سکاها یک سال هم زنده نمیماند و از این جهة آن اندازه زمینی را، که او بتواند سواره در یک روز طی کند، بعنوان هدیه به او میدهند. چون مملکت سکاها بزرگ و وسیع بود، کلاکسائیس آن را بین سه پسر خود تقسیم کرد، ولی طلاها در بزرگترین قسمت سهگانه حفظ میشود. نیز گویند، که از صفحات شمالی یعنی قسمتهائی، که اهالی بالا دست در آن سکنی دارند، نه میتوان عبور کرد و نه چیزی دید، چه در آنجاها زمین و هوا پر است از پر و این پرها مانع از بینائی است (در جای دیگر کتاب خود هرودوت گوید، که مقصود از پر باید برف باشد). این است چیزی که سکاها دربارۀ خود گویند، ولی یونانیهائی که در پنت[۱] سکنی گزیدهاند، عقیدۀ دیگر دربارۀ سکاها دارند». هرودوت داستان افسانهآمیز یونانیها را بیان میکند و خلاصۀ آن این است، که هراکل[۲] اسب خود را گم کرد و در جستجوی آن در مملکتی، که اکنون موسوم به سکائیه است، بموجودی برخورد، که نیمی دختر و نیمی مار بود. این دختر سه پسر آورد و یکی از آنها موسوم به سکیث شد. از این شخص