شهر گردد و بر اثر این پاداش سپاهیان کوروش در تجسس وسیلهای بودند، که راهی بشهر باز کنند. روزی یک نفر پارسی، که از طایفۀ مردها بود و (هیرویاس) نام داشت، دید کلاه خود یک سرباز لیدی به پائین افتاد و او چست و چالاک از بالا به زیر آمده و کلاهخود خود را برداشته بجای خود برگشت. پارسی مزبور هموطنان خود را از این اکتشاف آگاه ساخت و پس از معاینۀ محل، قسمتی از لشکریان کوروش با سپاهی مزبور از آن راه بالا رفته و داخل شهر شده دروازههای شهر را برای کوروش باز کردند. پس از آنها، قسمتهای دیگر نیز وارد شهر گردیدند و سارد تسخیر شد. این روایت هرودوت است، ولی کتزیاس تسخیر سارد را طور دیگر نوشته. مورّخ مزبور گوید، که پارسیها، به پیشنهاد ابارس، سردارشان، سربازهای چوبی ساخته در مقابل دیوارهای شهر نصب کردند و این هیکلهای چوبی چندان باعث تشویش و وحشت سکنۀ سارد گردید، که خودشان تسلیم شدند (افسانه بنظر میآید. م.).
هرودوت گوید پارسیها شهر سارد را غارت کردند و در این روز پسر کر و گنگ کرزوس سخن گفت. بعد، این حکایت را ذکر میکند (کتاب ۱ بند، ۸۵):
کرزوس پسری داشت کر و گنگ، هرچند در معالجۀ او میکوشید، نتیجه نمیگرفت، تا اینکه مصمم شد از غیبگوهای معبد (دلف) راجع به پسرش سؤالی کند. آنها جواب دادند «هرچند میخواهی سخنان پسرت را بشنوی، ولی در این صدد مباش.
روزی، که مقدّر است، بیاید و او در آنروز حرف بزند». پسر کرزوس در همان حال بماند، تا روزی که شهر سارد تسخیر شد و سپاهیان کوروش به کرزوس برخورده بواسطه عدم شناسائی خواستند او را بکشند. کرزوس بواسطه غم و اندوه زیاد در جائی ایستاده حرکت نمیکرد و خود را نمیشناساند. در این حال یکی از سپاهیان پارس بقصد کشتن او نزدیک گردید و پسر کر و گنگ کرزوس از اضطرابی، که بر او مستولی شده بود فریاد زد «ای مرد، کرزوس را مکش» و از این وقت به سخن گفتن آمد.
بقول هرودوت، پس از تسخیر سارد، کرزوس و ۱۴ نفر دیگر از نجبای لیدی را بامر کوروش توقیف و آتشی تهیه کردند تا آنها را بسوزانند. وقتی که هیزم را آتش