پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Iran-e Bastan.pdf/۲۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

اختیار تو خواهند بود و، هر زمان که به پارس رفتنی شدی، اسبهائی را که پسند تواند به تو می‌دهم، در موقع خوردن غذا، چون تو می‌خواهی قانع باشی، راهی را، که می‌خواهی، اختیار کن، حیواناتی، که در باغ‌اند، از آن تو خواهند بود و من حیوانات دیگر هم جمع می‌کنم، که پس از آموختن سواری، با تیر و زوبین آنها را شکار کنی، بالاخره چند نفر همسال به تو می‌دهم، که با تو بازی کنند، اگر چیز دیگر هم خواسته باشی می‌دهم». بعد مان‌دان از پسرش پرسید، که آیا مایل است بماند. او جواب داد بلی، بعد مادرش جهت را پرسید و او گفت:

«من در پارس در میان همسالهای خود از حیث زوبین‌اندازی از همه قویترم، ولی در سواری خیلی ضعیفم و بدانکه، از این بابت متأسفم. اگر اینجا بمانم، این نتیجه حاصل خواهد شد، که چون به پارس روم، در ورزشهای پیاده از همه قویتر خواهم بود و، وقتی که به ماد بیایم، بهترین سوار بشمار خواهم آمد و می‌توانم به جدّم کمک کنم» مادرش - «بچه‌ام، عدالت را در اینجا چگونه فرا خواهی گرفت و حال آنکه معلمین تو در پارس‌اند؟» کوروش - «من خوب می‌دانم که عدالت چیست» - «از کجا میدانی، که چنین است؟» - «از اینجا، که استادم، چون می‌دید، من عدالت را خوب می‌دانم، مرا مأمور می‌کرد، دیگران را محاکمه کنم و یک روز از این جهت، که خوب محاکمه نکردم، مرا تنبیه کرد. شرح قضیه چنین است: طفلی، که لباس کوتاه داشت، لباس طفل دیگر را، که بلند بود، از تن او کنده لباس خود را به او پوشانید و لباس او را خود پوشید. من پس از محاکمه گفتم، بهتر است، هرکس لباسی داشته باشد، که درخور خودش است. معلم مرا زد و گفت، اگر محاکمه در این مسئله می‌شد، که چه چیز شایسته است، قضاوت تو صحیح بود، ولی در این محاکمه می‌بایست قطع کنی، که لباس از آن کیست، بعد افزود، که هرچه موافق قوانین است، عدالت است و بعکس، هرچه برخلاف آن است، جبر است و قوانین ما تکلیف این مسئله را، چنانکه گفتم، معین کرده. مادر، حالا من می‌دانم، که عدالت چیست و اگر چیزی هم ندانم، جدّم بمن می‌آموزد.» مان‌دان گفت: «راست است، ولی هرآنچه بنظر جدّت عدالت است، در پارس عدالت