قصة عينكم-------------------------۲۷
که نیم کورم خیال میکردم همهٔ مردم همینقدر میبینند! لذا فحشها را قبول داشتم در دلم خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط حرکت کن این چه وضعی است؟ دائماً يك چيزى بپایت میخورد و رسوائی راه میافتد اتفاقهای یگر.. فوتبال ابداً واصلا پیشرفت نداشتم مثل بقیه بچه ها پایم را بلند ،کردم نشانه میرفتم که بتوپ ،بزنم اما پایم بتوپ نمیخورد، بور می شدم. بچه ها میخندیدند من به رگ غیرتم بر میخورد دردناکترین صحنه ها يك شب نمایش پیش آمد می بنمایش میرا بود. يك كسى شبيه لوطی غلامحسین شعبده باز بشیر از آمده گروه گروه مردان و زنان و بچه ها برای دیدن چشم بندی های او .رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود يك بليط مجانی ناظم مدرسه بمن داد هر شاگرد اول و دومى يك بليط مجانی داشت من از ذوق بلیط در پوستم نمی گنجیدم شب راه افتادم و .رفتم جایم آخر سالن بود چشم را به سن دوختم خوب باريك بين ،شدم یارو وارد سن ،شد شامورتی را در آورد بازی را شروع کرد همه اطرافیان من مسحور بازی های او بودند. گاهی حیرت داشتند گاهی می ترسیدند گاهی میخندیدند و دست میزدند - اما من هر چه چشمم را تنگتر میکردم و بخودم فشار می آوردم درست نمیدیدم اشباحی بچشمم میخورد. اما تشخیص نمی دادم که چیست کست و ..کند رنجور و وامانده و چه کند؟ یا دنباله رو شده .بودم از پهلو دستیم میپرسیدم چه می جوابم را نمیداد یا میگفت مگر کوری نمیبینی آنشب من احساس کردم که مثل بچه های دیگر .نیستم اما باز نفهمیدم چه رگی در جانم .است فقط حس کردم که نقصی دارم و از این ،احساس غم و اندوه سختی وجودم را گرفت مر بدبختانه یکبار هم کسی بدردم نرسید تمام غفلت هایم را که ناشی از نابینائی بود حمل بر بی استعدادی و مهملی و ول انگاریم کردند. خودم هم با آنها شریک میشدم.
با آنکه چندین سال که بود شهرنشین بودیم خانه ما شكل