این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
زگرد سواران واز یوز وباز | فرازیم همه نیزهای دراز | |||||
بگور تگاور کمند افگنیم | بشمشیر بر شیر بند افگنیم | |||||
بژوپین گراز وتدرّو بباز | بگیریم یکسر بروز دراز | ۵۶۰ | ||||
بر آن دشت توران شکاری کنیم | که اندر جهان یادگاری کنیم | |||||
بدو گفت رستم که بر کام تو | جهان باد ونیکی سرنجام تو | |||||
سحرگه بر آن دشت توران شویم | زنخچیر واز تاختن نغنویم | |||||
ببودند یکسر بدین یک سخن | کسی راه دیکر نیفگند بن | |||||
سحرگه که از خواب برخاستند | بر آرزو رفتن آراستند | ۵۶۵ | ||||
برفتند با یوز وبازان ومهر | گرازان وتازان سوی رود شهد | |||||
بنخچیرگاه رد افراسیاب | بیک دست کوه ودگر رود آب | |||||
دگر سو سرخس وبیابان بپیش | گله کرده بر دشت آهو ومیش | |||||
همه دشت پر خرگه وخیمه گشت | از انبوه آهو سر آسیمه گشت | |||||
زدرّنده شیران زمین شد تهی | به پرّنده مرغان رسید آگهی | ۵۷۰ | ||||
یکی مرغ هر سوی نخچیر بود | اگر کشته گر خستهٔ تیر بود | |||||
ببودند روشن دل وشادمن | زخنده نیآسود لب یک زمان | |||||
چو یکهفته زین گونه با می بدست | ببودند شادان دل ومی پرست | |||||
بهشتم بیآمد تهمتن بگاه | یکی رای شایسته زد با سپاه | |||||
چنین گفت با نامور مهتران | بزرگان گردنکش وسرو ران | ۵۷۵ | ||||
که از ما بافراسیاب این زمان | همانا رسید آگهی بی گمان | |||||
نباید که آن ریمن بد نشان | زند رای با نامور سرکشان | |||||
یکی چاره سازد بیآید بچنگ | کند دست نخچیر بر یوز تنگ | |||||
بباید طلایه بره بر یکی | که چون یابد او آگهی اندکی | |||||
بیآید دهد آگهی از سپاه | نباید که گیرد بد اندیش راه | ۵۸۰ | ||||
گرازه نهاده بزه بر کمان | بیآمد بر آن کار بسته میان | |||||
سپهرا که چون او نگهدار بود | همه چارهٔ دشمنان خوار بود |
۲۷