این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باز آوردن رستم کاؤسرا
همی کرد پوزش زکرده گناه | همی جست اورا زهر سو سپاه | |||||
خبر یافت زو رستم وگیو وطوس | برفتند با لشکر وپیل وکوس | |||||
برستم چنین گفت گودرز پیر | که تا کرد مادر مرا سیر شیر | |||||
همی بینم اندر جهان تاج وتخت | کیان وبزرگان بیدار بخت | ۴۹۰ | ||||
چو کاؤس خود کامه اندر جهان | ندیدم کسی از کهان ومهان | |||||
خرد نیست اورا نه دانش نه رای | نه هوشش بجایست ونه دل بجای | |||||
تو گوئی بسرش اندرون مغز نیست | یک اندیشهٔ او همی نغز نیست | |||||
کس از نامداران پیشین زمان | نکردند آهنگ زی آسمان | |||||
چو دیوانگانست بی ره ورای | بهر باد کآید برآید زپای | ۴۹۵ | ||||
رسیدند پس پهلوانان بدوی | نگوهش کن وتیز وپرخاشجوی | |||||
بدو گفت گودرز بیمارسان | ترا جای زیباتر از شارسان | |||||
بدشمن دهی هر زمان جای خویش | نگوئی بکس بیهده رای خویش | |||||
سه باره چنین رنج وسختی فتاد | سرت زآزمایش نگشت اوستاد | |||||
کشیدی سپهرا بمازندران | نگر تا چه سختی رسید اندر آن | ۵۰۰ | ||||
دگر باره مهمان دشمن شدی | صنم بودی اورا برهمن شدی | |||||
بجز پاک یزدان بگیتی نماند | که منشور تیغ ترا بر نخواند | |||||
بجنگ زمین سر بسر تاختی | کنون بآسمان نیز پرداختی | |||||
بیک دست چون برتر آئی همی | برابر بجنگ اندر آئی همی | |||||
نگه کن که تا چند گونه بلا | به پیش آمدت یافتی زو رها | ۵۰۵ | ||||
پس از تو برین داستانها زنند | که شاهی برآمد بچرخ بلند | |||||
که تا ماه وخورشید را بنگرد | ستاره همه یک بیک بشمرد | |||||
چنان کن که بیدار شاهان کنند | ستاینده ونیکخواهان کنند | |||||
جز از بندگی ناتوانی مجوی | مزن دست در نیک وبد جز بدوی |
۲۴