برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۳۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  فرستم بنزدیک او سیم وزر همان تاج وتخت وکلاه وکمر  
  منوچهر گیتی نبخشید به راست همان بهرهٔ خویشتن کم نخواست  
  زمینرا که بخشوده بودیم پیش از آن نیز کوته کنم دست خویش  
  مگر کین بلاها زمن بگذرد به آب این دو آنش فرو پژمرد  
  چو چشم بهانه بدوزم بگنج سزد گر سپهرم نخواهد نخواهد برنج  ۸۱۵
  نخواهم زمانه جز آن کو نوشت چنان رست باید که یزدان بکشت  

رای زدن افراسیاب با مهتران

  چو بگذشت نیمی زگردان سپهر درخشنده خورشید بنمود چهر  
  بزرگان بر گاه شاه آمدند پرستنده و با کلاه آمدند  
  یکی انجمن ساخت از بخردان هشیوار وبیدار دل موبدان  
  بدیشان چنین گفت کز روزگار نه بینم همی جز بد از کارزار  ۸۲۰
  بسی نامداران که بر دست من تبه شد بجنگ اندر آن انجمن  
  بسا شارسان گشت بیمارسان بسا گلستان نیز شد خارستان  
  بسی باغ کآن رزمگاه منست بهر سو نشان سپاه منست  
  زبیدادی شهریار جهان همه نیکوئیها شود در نهان  
  نزاید بهنگام در دشت گور شود بچّه باز را چشم کور  ۸۲۵
  نماند بپستان نخچیر شیر شود آب در چشمهٔ خویش قیر  
  شود در جهان چشمهٔ آب خشک ندارد بنافه درون بوی مشک  
  زکژی گریزان شود راستی پدید آید از هر سوی کاستی  
  مرا سیر شد دل زجنگ وبدی همی جست خواهم ره ایزدی  
  کنون دانش وداد باز آوریم بجای غم ورنج ناز آوریم  ۸۳۰
  برآساید از ما زمانه چنان نباید که مرگ آید از ناگهان  
  دو بهر از جهان زیر پای منست به ایران وتوران سرای منست  
۱۳۳