این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
غمین گشت وآن شب نزد هیچ دم | بشبگیر برخاست وآمد دژم | |||||
بدآنگونه سودابه را خفته دید | سراسر شبستان برآشفته دید | |||||
دو کودک فگنده در آن طشت زر | فگنده بخواری وخسته جگر | ۲۴۰ | ||||
ببارید سودابه از دیده آب | بدو گفت روشن ببین آفتاب | |||||
همی گفتمت هر چه کرد از بدی | بگفتار او خیره ایمن شدی | |||||
دل شاه کاؤس شد بدگان | برفت وبر اندیشه شد یکزمان | |||||
همی گفت که اینرا چه درمان کنم | نشاید که این بر دل آسان کنم |
پرسیدن کاؤس کار بچگان را
وز آنپس نگه کرد کاؤس شاه | کسیرا که کردی به اختر نگاه | ۴۴۵ | ||||
بجست وبخوبی بر خویش بخواند | بپرسید وبر تخت زرّین نشاند | |||||
زسودابه ورزم هاماوران | سخن گرفت هرگونهٔ بی کران | |||||
بدآن تا شوند آگه از کار اوی | بدانش بدانند بیکار اوی | |||||
وز آن کودکان نیز بسیار گفت | سخنها برون آورید از نهفت | |||||
همه زیج وصلّاب بر داشتند | بدآن کار یکهفته بگذاشتند | ۴۵۰ | ||||
سرنجام گفتند کین کی بود | که جامی که زهر افگنی می بود | |||||
دو کودک زپشت یکی دیگرند | نه از پشت وشاه ونه زین مادرند | |||||
گر از گوهر شهریار آمدی | ازین زیجها جستن آسان شدی | |||||
نه پیداست رازش درین آسمان | نه اندر زمین این شکفتی بدان | |||||
نشان بداندیش ناپاک زن | بگفتند با شاه وبا انجمن | ۴۵۵ | ||||
بنالید سودابه وداد خواست | زشاه جهاندار فریاد خواست | |||||
همی گفت هم داستانم زشاه | بزخم بافگندن از تخت وگاه | |||||
زفرزند کشتن بپیچد دلم | زمان تا زمان سر زتن بگسلم | |||||
بدو گفت شاه ای زن آرام گیر | همه منگر امروز فرجام گیر |
۱۱۷