این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۰۳
هم انکاه سیمرغ بر شد بکوه | بمانده برو چشم سام و گروه | |||||
پس انگه سراپای کودک بدید | همی تاج و تخت کئی را سزید | |||||
برو بازوی شیر و خورشید روی | بدل پهلوان دست شمشیر جوی | |||||
سپیدش مژه دیدگان قیر گون | چو بُسّد لب و زخ بمانند خون | |||||
جز از مو برو بر نگوهش نبود | بدی دیگرش را پژوهش نبود | |||||
دل سام شده چون بهشت برین | بران پاک فرزند کرد آفرین | |||||
بمن ای پسر گفت دل نرم کن | گذشته مکن یاد و دل گرم کن | |||||
منم کمترین بنده یزدان پرست | ازان پس که آوردمت باز دست | |||||
پذیرفتهام از خدای بزرگ | که دل بر تو هرگز ندارم سترگ | |||||
بخواهم هوای تو از نیک و بد | ازین پس چه خواهی تو چونان سزد | |||||
تنش را یکی پهلوانی قبای | بیوشید و از کوه بگذارد پای | |||||
فرود آمد از کوه و بالای خواست | همان جامهٔ خسرو آرای خواست | |||||
سپه یکسره پیش سام آمدند | کشاده دل و شاد کام آمدند | |||||
تبیره زنان پیش بردند پیل | برآمد یکی گرد چون کوه نیل | |||||
خروشیدن کوس باکرّه نای | همان زنگ زرین و هندی درای | |||||
سواران همه نعره برداشتند | بدان خرمی راه بگذاشتند | |||||
بشادی بشهر اندرون آمدند | ابا پهلوانی فزون آمدند |
آگاه شدن منوچهر از آمدن سام با زال و فرستادنش نوذر را
برای آوردن شان
ز زابل بشاه آمد این آکهی | که سام آمد از کوه با فرهی | |||||
ازان آگهی شد منوچهر شاد | بسی از جهان آفرین کرد یاد | |||||
منوچهر را بُد دو پور گزین | دلیر و خردمند و با فرّ و دین | |||||
یکی نام نوذر دگر چون زرسپ | بمیدان بمانند آذر کشسپ | |||||
بفرمود تا نوذر نامدار | شود تازیان پیش سام سوار | |||||
جو بیند یکی روی دستان سام | که بُد پرورانیده اندر کنام | |||||
کند آفرین کیانی بروی | بدان شادمانی که بکشاد روی |