مجموع این دو پنداشت ، و آن اصل را «بیخود» نامید که هم اصل حقیقت انسان است ، و هم اصل حقیقت جهان و مراد از «بی خود» آنست که از خود آگاه نیست ، و توضیح این سخن را چنین می توان کرد که چون در احوال موجودات تأمل می کنیم می بینیم: اکثر اعمال اصلی ومهم از آنها در حال بیخودی صادر میشود ، یعنی آنکه عمل را می کند یا اسلاقو: آگاهی از خود ( یعنی بر نفس خود) ندارد ، ( مانند گیاه و بعضی از جانوران) یا اگر دارد آن اعمـال بدون التفات و رویه و اراده که مستلزم آگاهی از خود است،صورت می گیرد از روی طبع وفطرت ، مانند اعمالی که از جانوران سرمیزند در ساختن لانه و آشیانه و فراهم کردن آذونه ، وهمه اعمـال بين جانوران از قبیل تنفس و تغذیه و تولید مثل و فروغ آنها که ادرار شعور در آن مداخله ندارد بلکه مزاحم است . پس اصل و حقیقت جهان قوه ایست در حال بیخودی ، ولیکن از این سخن مقصود این نیست که شعور وعقل و قوه آگاهی از خود یعنی ادراك نفس حقیقت ندارد ، با ناچیز است بلکه غرض اینست که : آن اصل فوق این قسم ادراك و شعور است . و شعور وادراك نفس وعقل مـا از آن ناشی میشود ، حتی اینکه از طبع و فطرت یعنی از آن امر بیخود آثاری بروز می کند که عقل و ادراك از مثل آن عاجز است ، ازقبیل صنایع وهنرهای شگفت آوری که از انسان و بعضی جانوران دیده میشود که منشأ آنها عقل وشعور نیست ، پس میتوان گفت : اصل وجود که آن را به دلیل فوق بیخود خواندیم حقیقتی است که ادراك واراده در آن به حال کمون است ، و در آن حال مجرد است و کامل است ، همین که نقص عارض اوشد ادراك از اراده جدا ومتمایز می گردد، و در این شور و حرکت اراده ( نفس به قول عرفا) برادراك غالب میشود وفساد هایی که در دنیا می بینیم و در بیان فلسفۀ شوپنهاور اشاره کردیم بروز می کند ، وچاره این عیب آنست که عقل و ادراك را با اراده به جنگ بیندازیم ، تا منتهی به نیستی رفنا یعنی آرامش شود،
برگه:SeyrHekmatDarOrupa.pdf/۷۴۴
ظاهر