و غیره آنها.
میان مندوبیران و دکارت می توان مشابهتی قائل شد، از این رو که هر دو «من، یعنی نفس را مبدأ وحقیقت نخستین گرفته اند ، جز ـ اینکه دکارت پس از توجه به مبدا بردن نفر آن را جوهری پنداشت مقابل جسم ، و در تعریف او گفت : نفس جوهری است صاحب فکر چنانکه جسم جوهری است صاحب ابعاد . اما مندو بیران همان اراده را نفس دانست . دکارت گفت : می اندیشم ( فکر دارم ) پس هستم . مندوبیران می گوید ، میخواهم (اراده دارم) پس هستم . دکارت و حکمای دیگر علم و اراده را احوالك نفس دانسته اند . و از این رو است که مالبرانش علت آن احوال را جست و گفت : خدا است ، ولایبنیتس مناسبت نفس را با بدن جست و گفت : همسازی پیشین است ، ولیکن مندوبیران نفس و بدن را از یکدیگر جدا نکرد و گفت ، نفی همان اراده است ، مطالعه در جوهر نفس چنانکه حکمای پیش می کردند بیهوده است ؛ چون جوهر را فهم نمی توان کرد اصحاب حس هم در اشتباه افتادند ، از آن رو که به جای اینکه « من » را از درون مطالعه کنند ، آن را مانند آثار طبیعت خارجی انگاشته در تحقیق خود به شیوه علوم طبیعی رفته اند ، و توجه نکرده اند که در امور طبیعی علت و معلول همانا مقارنه در امر یا پی در پی آمدن در امر است ، و مسلم نیست که امر اولی در حقیقت علت و مـوجد امر دومی باشد ، اما نفس یا اراده به حقیقت علت حرکت و موجد آنست .
چنانکه اشاره کردیم؛ مطالعات مندوبیران در باب نفس البته کمال اهمیت را دارد ، و سررشته درازی به دست اهل تحقیق داده، راو را از موسسان علم روانشناسی به شمار آورده است ولیکن اهل نظر این انتقاد راهم درباره او کرده اند که عقیده او در اینکه نفس همان اراده است سخنی تمام نیست ، زیرا اراده مريد لازم دارد و خواهندگی بی خواهنده محمـول بی موضوع است ، باید به احوال حکمای آلمان نیز مراجعه کرد که این مبحث را چگونه مورد تحقیق قرار داده اند .