هگل نظرش به اینست که ذهن انسان پس از فهم[۱] تعقل می کند و به نکات دیگر برمیخورد وعقل[۲] برتراز فهم است ؛ و مقولات را باید به سلوك عقلى كشف نمود .
توضیح آنکه ، فهم مقید به اصل اینهمانی[۳] واین نه آنی ، و امتناع جمع متقابلان[۴] است ، به این معنی که فهم می گوید : يك چیز همان چیز است و غیر آن چیز نیست ، و چیز با نا چیز جمع نمی شود به عبارت دیگر : هستی هست و نیستی نیست[۵] هستی نیست نمیشود و نیستی هست نمی شود ؛ و هستی با نیستی جمع نمي آيد .
اما عقل می رسد به آنجا که در می یابد که در هستی نیستی است، و در نیستی هستی است و می توان گفت : متقابلان جمع می شوند ، به این معنی که اموری که به تصور در می آیند همه اعتباری و اضافی و نسبی هستند ، وهمه باهم مناسباتی از مشابهت ومباينت و جز آن دارند که بدون منظور داشتن آن مناسبات ، تصور آن معانی به درستی برای ذهن میسر نمی شود ، و بیمعنی خواهد بود ، تا آنجا که اگر همه مناسبات را از يك معنی سلب کنند منتهی به نقیضش یعنی به عـدم آن معنی می گردد . مثلا ، وجود بحت بسيط وهستی صرف ، که او را با امری دیگر مرتبط و متناسب نیا نگاریم ؛ در عین اینکه وجود و هستی است، عدم و نیستی است . زیرا نه این چیز است و نه آن چیز ، پس هیچ چیز نیست . چنانکه اگر روشنایی مطلق باشد چیزی دیده نمیشود ر در حکم تاریکی مطلق است ، و بینایی وقتی دست می دهد که روشنی با سایه همراه شود ، یعنی نور دارای رنگ باشد ، پس هر مفهومی باید با نقیض خودجمع شود تا معنی تامی حاصل آید ، وهرچیزی دورو دارد مانند پارچه که رویه و آستر دارد ؛ راز جمع آن دو رو روی سوم درست