یعنی عالم محسوس و آنچه آن را عالم خارج از ذهن می نامند تحقق می یابد . به عبارت دیگر وجود «جز من، یعنی اشیاء و اعیان و کلیه عالم ظاهر به واسطه حدی است که « من » به خود می دهد و خود را برمی نهد ، و برای اینکه خود را بر نهد جز من را برابر می نهد (مقابل می نهد) و به « جز من» برمی خورد ( تصادم می کند) بعبارت دیگر أمر غير منقسم را منقسم می سازد.
پس در امر نا محدود به واسطه برنهادن « من » حدی پیداشد. يك جانب حد «من است، است . وجانب دیگرش «جزمن، که جنبه سلبي « من » است . وقتی که « من » چیزی از اشیاء را در می یابد، در واقع حدی را که به خود داده است در می یابد. اگر « من » نمی بود و جز من ، هم نمی بود . پس به این بیان معلوم شد که جز من مخلوق من است و من ، شخص است و جز من، شیئی است[۱] د من ، عالم است و « جزمن، معلوم غير عالم ، و به این وجه دانسته شد که عالم ومعلوم یکی است . وجز من چیزی نیست .
«من» خود را بر نهاد ، وچون خود را بر نهاد « جز من ورا برابر نهاد ، و به همین عمل من و جز من را با هم نهاد ( با هم جمع کرد) پس يك عمل بود که به سه صورت در آمد ، بر نهادن و برابر نهادن و با هم نهادن[۲].
«من» تا وقتی که به خود پی نبرده ، و خود را بر ننهاده است نیست ، ووقتی هست میشود که به خود پی برده باشد ، یعنی جز من را برابر نهاده باشد ، اما راستی اینست که حقیقت و من ، کردار و