این برگ همسنجی شدهاست.
۷۹
کاتیا
کرد و نگاهی بمن انداخت، بعد در را بست و رفت. من از کاتیا پرسیدم: «مگر چه شده؟» او گفت: بچه است، ولش کن، او با همهٔ دخترها راه دارد، من از اینجور جوانها خوشم نمیآید. بدرک! او کسی است که سر راهش گلها را میچیند، بو میکند و دور میاندازد!»
«رفیقم رفت و دیگر از آن ببعد هرچه جویا شدم اثرش را نیافتم.»