بخوابم و نه بنویسم و نه کار بکنم. از دو کنفرانس هفتگی خودم بعذر ناخوشی کنارهگیری کردم. بعد از این پیشآمد همه چیز بنظرم یک معنی مبهم و مجهول بخودش گرفته بود، مثل اینکه همهٔ این وقایع را در خواب دیده بودم. دو سه هفته گذشت، یک کاغذ از کاتیا برایم آمد.
«بچه وسیله مبادلهٔ کاغذ میکردید؟»
«زیر یکی از تیرها را که دور از چشمانداز پاسبانان بود، محبوسین کنده بودند و ته تیر را بریده بودیم بطوری که برداشته و گذاشته میشد. هر روز بنوبت یکی از ما بطور قاچاق میرفت و برای دیگران چیزهائی که احتیاج داشتند میخرید و میآورد، کاغذها را هم او میرسانید. باری در کاغذ خودش نوشته بود دوشنبه که روز شنای ما بود من از کنار رودخانه بروم و او به ملاقات من خواهد آمد. گویا عارف برایش گفته بود ما هفتهای دو روز حق شنا داشتیم. البته چون این زن خوشگل و خوشصحبت بود میتوانست اجازهٔ ورود به منطقهٔ ممنوع را بدست بیاورد. اما رابطه داشتن با محبوسین برایش تعریفی نداشت از این جهت این راه بنظرش رسیده بود. باری روز دوشنبه موقعی که ما را از کنار رودخانه میبردند من با ترس و لرز بمحلی که قرار گذاشته بود رفتم. همینکه قدری از میان بیشه گذشتم کاتیا را دیدم. با هم رفتیم کنار رودخانه نشستیم، جنگل سبز و انبوه دور ما را گرفته بود. او باز شروع بصحبت کرد، من