طویلی بهمین حال بمانند. اما محسن سر خود را نزدیک او برد بطوریکه شریف نفسش را روی صورت خود حس کرد و گفت: «من کار دارم زود برگردیم.»
شریف گرچه سعی کرد که حرکت طبیعی بکند، ولی با ترس و اضطراب روی پیشانی محسن را بوسید. همانجوریکه وقتی بچه بود، روز عید نوروز پدر بزرگش او را میبوسید – یعنی لبهای خود را به پیشانی او میمالید و برمیداشت. پیشانی محسن سرد بود. بعد بلند شدند، محسن این حرکت بیتناسب و اظهار علاقهٔ او را بدون تعجب تلقی کرد مثل اینکه باید اینطور اتفاق بیفتد!
هنگام مراجعت، شریف برای اینکه دل محسن را بدست آورده باشد، ساعت «مکب» طلائی که پدرش باو داده بود و چندینبار محسن با اشتیاق و کنجکاوی بچه گانهای آن را برانداز کرده بود، درآورد به محسن بخشید. محسن بیآنکه از او توضیحی بخواهد و یا تشکر بکند، ساعت را گرفت، نگاه گیجی بآن انداخت. شادی ساده و بچگانهای در صورتش درخشید و بعد آنرا در جیبش گذاشت. همان روز در بین راه محسن از روی بیمیلی برای شریف گفت که پدرش خیال دارد باو زن بدهد. – این خبر تأثیر سختی در شریف کرد زیرا قلبش گواهی داد که از یکدیگر جدا خواهند شد. شریف کینه و حسادت شدیدی نسبت بزن ندیده و نشناختهٔ محسن حس کرد. اگرچه