او شده بود.
تماشای این عکسها امشب تأثیر غریبی در او گذاشت. احساس دردناک و خشنی بود، بطوریکه نفسش پس رفت – یک رشته عدم موفقیت، دوندگیهای بیهوده و عشقهای ناکام جلو او مجسم شد. شریف لبهایش میلرزید، نگاهش خیره بود. در رختخواب که دراز کشید و پلکهایش را بهم فشرد، یک صف از رفقایش جلو او ردیف ایستاده بودند که آخرش محو میشد. همهٔ این صورتها از پشت ابر و دود موج میزدند، در میان دود میلغزیدند و یک زندگی جادوئی بخود گرفته بودند، در آن میان محسن رفیق هممدرسهاش از همه دقیقتر و زندهتر بود. فقط او بود که تأثیر فراموشنشدنی در شریف گذاشته بود، و ورود ناگهانی مجید و شباهت عجیب او با پدرش این تأثیر را شدیدتر کرده بود. آیا مرگ ناگهانی محسن که جلو چشمش ورپریده زندگی او را زهرآلود نکرده بود؟ و ازین ببعد در آخر هر مجلس کیفی ته مزه خاکستر در دهنش میماند و احساس خستگی و زدگی میکرد.
***************
چیزی که در زندگی باعث ترس شریف شده بود، قیافهٔ زشتش بود. ازین رو نسبت بخودش یکنوع احساس مبهم پستی میکرد و میترسید بکسی اظهار علاقه بکند و مسخره بشود. گویا فقط محسن بود که بنظر میآمد با صمیمیت و یگانگی مخصوصی