بسته بود. برای اینکه گم نشود یک سگ لاغر هم برای پاسبانی کبک نگه داشته بود که در مواقع بیکاری همدم او بودند. مثل اینکه از دنیای پر تزویر آدمها بدنیای بیتکلف، لاابالی و بچگانهٔ حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد.
***************
یکروز طرف عصر که شریف پشت میز اداره مشغول رسیدگی به دوسیهٔ قطوری بود، در باز شد و جوانی وارد اطاق گردید که از تهران بعنوان عضو مالیهٔ آباده مأموریت داشت و کاغذ سفارشنامه خود را بدست شریف داد. شریف همینکه سر خود را از روی دوسیه بلند کرد و او را دید یکه خورد. بطوری حالش منقلب شد که بزحمت میتوانست از تغییر حالت خود جلوگیری بکند مثل این که یک رشتهٔ نامرئی که بقلب او آویخته بود دوباره کشیده شد، و زخمی که سالها التیام پذیرفته بود از سر نو مجروح گردید. دنیا بنظرش تیره و تار شد، یک پردهٔ کدر و مهآلود جلو چشمش پائین آمد و منظرهٔ محو و دردناکی روی آن پرده نقش بست. آیا چنین چیزی ممکن بود؟ شریف این جوان را در یک خواب عمیق، در خواب دورهٔ جوانیش دیده بود و بهترین دورهٔ زندگیش را با او گذرانیده بود. بیست و یکسال قبل این پیش آمد رخ داد و بعد او مانند یک چیز