بکنم. ونگهی خرجش کمتر میشه. بعلاوه تو مسافرت به اخلاق همدیگه بهتر آشنا میشیم؟»
«مانعی نداره ولیکن جواز.»
«جواز لازم نیس من صد مرتبه بیجواز کرج رفتهام. جواز نمیخواد. حالا فردا شب حریکت میکنی.»
«صبح ساعت ۹ دم دروازه قزوین هستم، از اونجا راه میافتیم.»
«منم میام – درست سر ساعت ۹ با هم میریم. پس من میرم بضعیفه خبر بدم که خودش رو آماده بکنه.»
من از این اظهار صمیمیت ناگهانی و دروغ و دونگهائی که برایم نقل کرد تعجب کردم. بالاخره از هم جدا شدیم و قرارمان برای صبح شد.
* * * * * * * * * * * * * * *
فردا صبح سر ساعت ۹ حسن با معشوقهاش آمدند. – خانم مثل نازنین صنم توی کتاب بود: لاغر، کوتاه، مژههای سیاه کرده، لب و ناخنهای سرخ داشت. لباسش از روی آخرین مد پاریس بود و یک انگشتر برلیان بدستش میدرخشید. مثل این که خودش را برای مهمانی شبنشینی آراسته بود. همینکه خانم اتومبیل فرد کهنه را دید وحشت کرد و گفت: «من بخیالم اتومبیل شخصیس. من تا حالا با اتومبیل کرایه سفر نکرده بودم.» بالاخره سوار شدیم و اتومبیل بطرف کرج روانه شد.
حق بجانب حسن بود، از او جواز نگرفتند. جلو