صاحب دکان رفت بدقت دستش را لب جوی آب کر داد. هنوز قلادهٔ خودش را که جلو دکان آویزان بود میشناخت.
از آن روز، پات بجز لگد، قلبه سنگ و ضرب چماق چیز دیگری ازین مردم عایدش نشده بود. مثل اینکه همهٔ آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجهٔ او کیف میبردند!
پات حس میکرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش میدانست و نه کسی به احساسات و عوالم او پی میبرد. چند روز اول را بسختی گذرانید. ولی بعد کمکم عادت کرد. بعلاوه سر پیچ کوچه، دست راست جائی را سراغ کرده بود که آشغال و زبیل در آنجا خالی میکردند و در میان زبیل بعضی تکههای خوشمزه مثل استخوان، چربی، پوست، کله ماهی و خیلی خوراکهای دیگر که او نمیتوانست تشخیص بدهد پیدا میشد. و بعد هم باقی روز را جلو قصابی و نانوائی میگذرانید. چشمش بدست قصاب دوخته شده بود، ولی بیش از تکههای لذیذ کتک میخورد، و با زندگی جدید خودش سازش پیدا کرده بود. – از زندگی گذشته فقط یک مشت حالات مبهم و محو و بعضی بوها برایش باقی مانده بود و هر وقت باو خیلی سخت میگذشت، درین بهشت گمشدهٔ خود یکنوع تسلیت و راه فرار پیدا میکرد و بیاختیار خاطرات آنزمان جلوش مجسم میشد.
ولی چیزیکه بیشتر از همه پات را شکنجه میداد، احتیاج او بنوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش توسری خورده و فحش شنیده، اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً