پستان مادرش جدا میشد و یک خواب عمیق که لرزههای مکیفی بطول بدنش حس میکرد، دنبال آن میآمد. – چه لذتی بیش از این ممکن بود که دستهایش را بیاختیار به پستانهای مادرش فشار میداد، بدون زحمت و دوندگی شیر بیرون میآمد. تن کرکی برادرش، صدای مادرش همهٔ اینها پر از کیف و نوازش بود. لانهٔ چوبی سابقش را بخاطر آورد، بازیهایی که در آن باغچهٔ سبز با برادرش میکرد.
گوشهای بلبلهٔ او را گاز میگرفت، زمین میخوردند، بلند میشدند، میدویدند و بعد یک همبازی دیگر پیدا کرد که پسر صاحبش بود. در ته باغ دنبال او میدوید، پارس میکرد، لباسش را دندان میگرفت. مخصوصاً نوازشهائی که صاحبش از او میکرد، قندهائی که از دست او خرده بود هیچوقت فراموش نمیکرد، ولی پسر صاحبش را بیشتر دوست داشت، چون همبازیش بود و هیچوقت او را نمیزد. بعدها یکمرتبه مادر و برادرش را گم کرد، فقط صاحبش و پسر او و زنش با یک نوکر پیر مانده بودند. بوی هر کدام از آنها را چقدر خوب تشخیص میداد و صدای پایشان را از دور میشناخت. وقت شام و ناهار دور میز میگشت و خوراکها را بو میکشید، و گاهی زن صاحبش با وجود مخالفت شوهر خود یک لقمهٔ مهر و محبت برایش میگرفت. بعد نوکر پیر میآمد، او را صدا میزد: «پات... پات...» و خوراکش را در ظرف مخصوصی که کنار لانهٔ چوبی او بود میریخت.