محل تفریح مردم است. عمارت دوطبقهٔ تازهسازی در میان بیشه دور از آبادی دیدیم که بنظر میآمد برای دو نفر عاشق و معشوق ساخته شده بود. رفیقم گفت: «اینجا مال زنی است که عاشق شوفر خودشان شده و شوهرش را ترک کرده، و شوهرش هرچه عجز و التماس کرده بجایی نرسیده تا اینکه دیوانه شده و الان در دارالمجانین اصفهان است.» من خیلی دلم میخواست این مردی که از عشق زنش دیوانه شده بهبینم ولی از قرار معلوم سرشناس بود و رفیقم نخواست اسمش را بمن بگوید.
وقتیکه وارد خیابان چهارباغ شدیم نزدیک غروب بود، جلو مدرسه چهارباغ فریاد یا حسین میکشیدند. در ایوان خانه رفیقم که نشستیم، مهتاب آهسته بالا میآمد، بارنی آمد زیر میز خوابید، شاید بیشتر از ما خسته شده بود، چون چهار بار از کوه آتشگاه بالا رفته بود، گیلاس خورده بود، سنگ را جویده بود، در لجنزار دویده بود و هرچه در چنتهاش بود نمایش داده بود.
من صفحه گیتار هاوائی را گذاشتم، زیروبم آن در هوای ملایم شب آغشته میشد، هیکل کوه آتشگاه آنجا دور و مرموز در روشنائی مهتاب پیدا بود. نمیدانم چرا این ساز مرا بیاد روز آبادی آتشگاه انداخت. روزهای پرافتخار که مغان سفیدپوش با لباس بلند، چشمهای درخشان جلو آتش زمزمه میکردهاند، مغبچگان سرود میخواندند و جامهای باده دستبدست میگشته است. آنوقت جسم و روح مردم آزاد و نیرومند بوده چون جلو یک گلوله خاک عربستان سجده نکرده بودند. اما حالا خراب، تاریک، دور از شهر، جرزهای آن روی