پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۸۷-

شد ناگزیر مانده منتظر بازگشتن حاجیان بنشستم چون حاجیان بیامدند و خبر ایشان پرسیدم کس از ایشان باخبر نبود جامه ماتم بپوشیدم و پیوسته ناشاد اشک از دیدگان همی ریختم و این دو بیت همی خواند

تیغ و تیر است بر دل و جگرم

رنج و تیمار دختر و پسرم

نه از ایشان خبر همی رسدم

نه بدیشان کسی برد خبرم


اکنون از تو میخواهم که سستی در جستجوی ایشان نکنی و این ننک بر ما نپسندی والسلام چون ملک شرکان نامه پدر برخواند به حزن پدر ملول و محزون شد و به گم گشتن برادر و خواهر خرسند گردید پس نامه فرو پیچیده برخاست و بنزد زن خود نزهت الزمان آمد و نمیدانست که نزهت الزمان خواهر اوست و او نیز آگاه نبود که شرکان برادر اوست الغرض چون از تاریخ آبستنی نزهت الزمان نه ماه گذشت نزهت الزمان بکرسی زائیدن نشست و خدای تعالی ولادت برو آسان کرده دختری بزاد با ملک شرکان گفت این دختر از آن نست بهر نام که خواهی نامش بنه شرکان گفت مردمان را عادت اینست که بروز هفتم ولادت نام نهند پس شرکان سر پیش برده دختر خود را ببوسید دید که یکی از آن گوهرهای قیمتی و بزرگ را که ملکه ابریزه از بلاد روم آورده بود بگردن آن دختر آویخته است از غایت خشم بسان دیوانگان شد و هوشش اندر سر نماند با نزهت الزمان گفت ای کنیزک این گوهر از کجا آوردی نزهت الزمان چون این بشنید در خشم شده با شرکان گفت من خاتون تو و خاتون هر کس که بقصر اندر است هستم شرم نداری که مرا کنیزک گوئی من دختر ملک نعمان نزهت الزمانم چون شرکان این سخن بشنید اندامش بلرزید و دلش طپیدن گرفت و سر بزیر افکند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب شصت و نهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون شرکان این سخن را بشنید گونه مردانه اش زرد گشته دلش بطلپید و سر بزیر افکند و از بسیاری اضطراب بیهوش شد چون بهوش آمد بحیرت و فکرت فرو رفت ولی خویشتن بدو نشناساند و با او گفت ای خاتون آیا تو دختر ملک نعمان هستی نزهت الزمان گفت آری ملک شرکان سبب دوری پدر از و پرسید نزهت الزمان از آغاز تا انجام باز گفت و ملک شرکان را از بیماری ضوء المکان و ماندن او در بیت المقدس بیا گاهانید و فریب دادن بدوی نزهت الزمان را و فروختن بدوی او را ببازرگان خاطر نشان ملک شرکان کرد چون ملک شرکان حکایت بشنید با خود گفت چگونه خواهر خویش کابین کردم ولی باید او را بیکی از حاجبان به زنی دهم چون پرده از کار برداشته شود بگویم که پیش از آنکه با او در آمیزم طلاقش گفتم و به بزرگترین حاجبانش دادم پس شرکان ملول بود و افسوس همیخورد آنگاه سر برداشته با نزهت الزمان گفت که تو خواهرمنی و من شرکان بن ملک نعمان هستم و از خدایتعالی آمرزش این خطا همیخواهم نزهت الزمان نیز چون او را بشناخت گریان شد و سیلی بر خود همیزد و روی و سینه همی خراشید و میگفت که به خطای بزرگ در افتادیم اگر پدر و مادرم این دختر ببینند و بپرسند که از کجا این دختر آوردی چه بایدم گفت ملک شرکان گفت تدبیر همینست که ترا بحاجب خود کابین کنم و دختر را در خانه حاجب پرورش ده و هیچ کس را میاگاهان که خواهر من هستی پس دلجوئی از نزهت الزمان کرد و سر و روی او را بوسید نزهت الزمان گفت بدختر چه نام باید نهاد شرکان گفت نام او قضی فکان یعنی مقدر بود که شد پس شرکان خواهر خود را به بزرگترین حاجیان کابین بست و او را با دخترش قضی فکان بخانه حاجب فرستاد نزهت الزمان را کار بدینگونه بود اتفاقا در همان روزها رسول از جانب ملک نعمان برسید و نامه باز رساند و بدان نامه نبشته بودند که ای فرزند بدانکه من از جدائی فرزندان بحزن و ملالت گرفتارم و خواب و خور بر من حرام گشته چون تو این نامه بخوانی خراج دمشق از برای من بفرست و همان کنیز را که خریده و کابین کرده و بعلم و ادب و حکمت ستوده بودی نزد منش روانه کن که عجوز صالحه نیکوکاری با پنج تن کنیزکان باکره بدینجا آمده اند که کنیزکان در علم و ادب و حکمت چنانند که صفت ایشان نیارم نبشت و ایشان را زبانی است فصیح چون من ایشان را بدیدم دوست بداشتم که در قصر باشند و از مملوکان من شوند از برای اینکه در نزد ملوک سایر اقالیم مانند ایشان یافت نمیشود و از عجوز قیمت ایشانرا پرسیدم گفت که ایشانرا بخراج دمشق همی فروشم و راستی اینستکه خراج دمشق قیمت یکی از ایشان نتواند بود پس من ایشان را بقیمتی که عجوز گفته بود خریدم و در قصر خویش جای دادم تو زودتر خراج دمشق بفرست که عجوز به بلاد روم باز خواهد گشت و همان کنیزک که خریده بدینجا بفرست که با این کنیزکان در علم و ادب مناظره کند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتادم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت ملک نعمان در نامه نوشته بود کنیزی را که خریده ای بفرست تا با این کنیزکان در نزد علما مناظره کنند اگر باین کنیز کان غلبه کند خراج بغداد را با کنیز بهر تو بفرستم شرکان چون این بخواند داماد خویشتن یعنی حاجب را با خواهرش بخواست چون حاضر شد شرکان خواهر را از مضمون نامه آگاه کرد و با او گفت ای خواهر ترا تدبیر چیست و جواب نامه چه باید گفت چون نزهت الزمان شوق بدیدار پدر و مادر داشت با شرکان گفت که مرا با شوهرم به بغداد بفرست تا من بملک نعمان حکایت بدوی باز گویم که مرا ببازرگان فروخت و بازرگان بملک شرکان فروخت و او نیز مرا آزاد کرده بکابین حاجب آورد شرکان گفت رأی همین است پس دختر خود قضی فکان را بدایگان سپرد و خراج دمشق آماده کرده حاجب را فرمان داد که خراج را با نزهة الزمان ببغداد برد و فرمان داد که محملی از بهر خواهر و محملی بهر حاجب بسازند پس از آن کتابی نوشته بحاجب سپرد و نزهت الزمان را وداع کرد ولی آن گوهر را که از گردن قضی فکان آویخته بودند نگاهداشت پس حاجب همان شب سفر کرد اتفاقا ضوء المکان که این مدت در دمشق بود با تونتاب در همان شب بتفرج بیرون آمده بودند اشتران و محملها و مشعلها بدیدند ضوء المکان از اشتران و بارهای آنها و خداوند آنها باز پرسید گفتند که خراج دمشق است و بنزد ملک نعمان شهریار بغداد روانند و از رئیس آن طایفه و خداوند محملها باز پرسید گفتند بزرک