پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۸۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۸۲-

که کنیزکت نزهت الزمان را روزگار برسر بازارها کشیده دست بدست همی‌گرداند و اگر مرا از تو بپرسد بگو که در نزد سلطان دمشق است بازرگان چون فصاحت و گفتار نغز او دید رتبت او در نزدش افزون شد و گفت آیا قرآن یاد گرفته‌ای نزهة الزمان گفت آری حکمت و طب نیز دانم و بفصول و بقراط و جالینوس شرح نوشته ام و تذکره و شرح برهان خوانده ام و مفردات ابن بیطار مطالعه کرده ام و قانون ابن سینا را ایرادات دارم و در هندسه سخنان گفته ام و رحل رموز کرده ام و کتب شافعیه دیده ام و حدیث و نحو آموخته‌ام و با علما مناظرات دارم و در علم منطق و بیان و علم جدل تألیفات کرده‌ام و علم اسطرلاب روحانی نیک دانسته‌ام پس بازرگان را گفت کاغذ و دوات بیاور کتابی بنویسم که آن ترا از غمها خلاص کند بازرگان چون این خبر بشنید عجب آمدش و گفت خوشا بخت آنکه تو اندر قصر او باشی پس بازرگان قلم و قرطاس بیاورد و در پیش روی نزهة الزمان زمین ببوسید نزهت الزمان نامه و خامه بدست گرفت و این ابیات نوشت:

از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند

بی او قرار و صبرم ازین بیشتر نماند

از تن یکی خیالم و اندر دو چشم من

الا خیال آن صنم سیمبر نماند

روشن همی نبینم بی سوی او جهان

گوئی بدیدگان من اندر بصر نماند

کسی که فکرها برو چیره شود و بیداری نزارش کند پس تاریکی اورا روشنی اندر پی نباشد و شب را از روز نداند و در بستر جدایی این سو و آن سو بگردد و با میل بیداری اکتحال کند و پیوسته ستارگان بشمارد پس شرح حال او دراز کشد و از برای او یاری جز سرشک نباشد پس از آن سرشک از دیدگان میریخت و این ابیات نیز بنوشت:

ای از بر من دور همانا خبرت نیست

کز مویه چو موئی شدم از ناله چو نائی

یکروز بسالی نکنی یاد کسی را

کاید زغم عشق تو روزیش بسالی

روزی بود آیا که دل و جان بفروزم

زان روی که شهری بفروزد بجمالی

و در انجام کتاب نوشت که این از غریب اوطان نزهت الزمان است بسوی ملک زمان ملک نعمان پس کتاب فرو پیچید و ببازرگانش بداد بازرگان کتاب بگرفت و ببوسید و مضمون بدانست خرسند و فرحناک شد و گفت منزهست خدائی که ترا بیافرید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب پنجاه و نهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون بازرگان گفت منزه است خدائی که ترا بیافرید چون رتبت نزهت الزمان بشناخت اکرامش همیکرد تا هنگام شام شد بازرگان خادم فرستاد خوردنی بیاوردند و بخوردند پس از آن بارزگان بجداگانه جای بخسبید چون روز برآمد بازرگان بیدار شد و نزهت الزمان را بیدار کرد و بگرمابه‌اش فرستاد چون از گرمابه بدر آمد لباس دیبا و استبرق بهر او بیاورد و گوشوارهای مرصع با لؤلؤ و طوق زرین و گردن بند عنبرین حاضر آورد پس از آن بازرگان با او گفت که زیور ببند او زیور همی بست و بازرگان همی گفت :

بزیورها بیارایند مردم خوب رویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارائی

پس بازرگان از پیش و نزهت الزمان بدنبال او همی رفتند تا اینکه بازرگان بنزدیک ملک شرکان رفت زمین بوسه داد و گفت ای ملک جهان بهر تو هدیتی آورده‌ام که مانند ندارد و او را صفت نیارم گفت شرکان گفت حاضر آور تا بعیان ببینم بازرگان بیرون رفت و نزهت الزمان را بیاورد و در پیش روی ملک شرکان بداشت چون ملک او را بدید خون برادری بجوش آمد و مهرش اندر دل جای بگرفت بازرگان گفت با چنین نکوئی و حسن که او راست همه علوم نیز بداند ملک گفت قیمت او را هر چه داده‌ای بستان بازرگان گفت بجان منت دارم ولی تو منشوری بنویس که کس از من ده یک نستاند ملک گفت خواهم نوشت تو باز گوی که بچندش خریده‌ای بازرگان گفت صد هزار دینار قیمت داده‌ام و صد هزار دینار جامه پوشانده و زیورش بسته‌ام ملک گفت من افزونتر بتو خواهم داد پس خازن را بخواست و فرمود که سیصد و بیست هزار دینار ببازرگان دهد پس از آن چهار قاضی حاضر آورد و ایشان را گواه گرفت و گفت این کنیزک را آزاد کردم و همی خواهم که بزنی بیاورم پس قاضیان آزاد نامه او بنوشتند پس از آن کابین بستند و ملک بحاضران بسی زر بیفشاند و امر کرد منشوری بر طبق خواهش بازرگان بنویسند پس از آن خلعت فاخر بازرگان بداد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد نیز لب از داستان فروبست.

چون شبانه شصتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون ملک بازرگان را خلعت فاخر بداد و حاضران همگی باز گشتند و بجز قاضیان و بازرگانان کس در نزد ملک نماند ملک با قضات گفت میخواهم که از این کنیز از هر گونه علم سوال کنید و او جواب گوید تا بدانم که بازرگان راست گفته یا نه پس ملک فرمود پرده بیاویختند و همه زنان با نزهت الزمان پشت پرده بر آمدند و زنان وزرا و امرا شنیدند که ملک شرکان کنیزی خریده که در حسن و جمال و علم و ادب مانند ندارد و سیصدو بیست هزار دینار قیمت داده و آزادش کرده بکابین خود آورده‌است اکنون قاضیان حاضرند و همیخواهند که دانش کنیز را تجربت کنند از شوهران اجازت خواسته بقصر ملک آمدند دیدند که نزهت الزمان نشسته و خادمان و کنیزان بخدمتش کمر بسته‌اند چون نزهت الزمان ایشان را بدید بر پای خاست و با جبین گشاده با ایشان ملاقات کرد و هر یک را در خور رتبت او جای داد زنان از حسن و جمال و علم و ادب او خیره ماندند و با هم گفتند که این کنیز نخواهد بود بلکه دختر یکی از ملوک است پس زنان با او گفتند ای خاتون شهر ما را روشن کردی و این مملکت تراست و ما کنیزکان تو هستیم پس از آن ملک شرکان نزهت الزمان را ندا داد و گفت ای دخترک این بازرگان ترا به علم و ادب مدحت کرد و گفت تو همه علوم نیک دانسته و در علم ستاره تصنیف کرده ای از هر علم شمه‌ای گوشزد ما گردان چون نزهت الزمان سخنان ملک شرکان بشنید گفت ایها الملک باب نخستین در سیاسات و آداب ملکیه است بدانکه قصدهای مردم بدین و دنیا منتهی شود زیرا که بدون دنیا بدین نتوان رسید و دنیا راه عقبی است و کار دنیا نظم نگیرد مگر بعملهای مردمان و عملهای مردمان چهار گونه است امارتست و تجارت و زراعت و صناعت اما امارت را سیاست تام وفراست