پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۸۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۷۷-

دختران را نیز حاضر گردانید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

چون شب پنجاه و سوم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت ملک حردوب بدانشمندان مال بیکران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده بحکیمان سپرد و بدانها گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ را بدختران بیاموزند حکیمان فرمان پذیرفتند ملک حردوب را کار بدینجا رسید و اما ملک نعمان چون از نخجیر گاه بازگشت ملکه ابریزه را بقصر اندر ندید تفتیش کرد خبری نیافت این کار بر او ناهموار شد و گفت چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچ کس برو آگاه نگردید اگر مرا مملکت بدینگونه باشد سلطنت من سودی ندارد پس بدوری ملکه ملول و محزون بود که ملکزاده شرکان نیز از سفر باز گشت ملک نعمان ماجرا بر او بیان کرد و از رفتن ملکه آگاهیش داد شرکان در بحر اندوه غوطه خورد و شبانروز در فرقت ملکه همی گریست اما ملک نعمان پس از چند روز ملکه را از خاطر خود فراموش کرده و بتفقد و مهربانی ضوء المکان و نزهة الزمان بپرداخت و علما و حکما را بتعلیم ایشان بگماشت شرکان از کردار پدر در خشم شد و ببرادر و خواهر رشک همی برد و بدین سبب رنجور گشت روزی ملک نعمان باشرکان گفت چونست که تنت چنین نزار و گونه ات زرد همی شود شرکان گفت ای پدر هر وقت بینم که تو باولاد صفیه مهربان میشوی و با ایشان نیکوئی میکنی مرا رشک می آید و من بیم از آن دارم که رشک بر من غالب شود و ایشان را بکشم و تو نیز بسبب ایشان مرا بکشی و از این جهت نزار و زرد همی شوم تمنی من این است که شهری بمن واگذاری که من در آنجا بسر برم و عمر بگذارم چون ملک نعمان این سخن بشنید و دانست که سبب ملالتش چیست بدلجوئی او بر آمد و گفت ای فرزند هر چه تو خواهی دعوتت را اجابت کنم و در مملکت من بزرگتر و محکمتر از قلعه دمشق جایی نیست آن را بتو دادم پس منشیان بخواست و منشور ایالت دمشق بنوشتند ملکزاده سفر را آماده شد و وزیر دندان را نیز با خود ببرد پس پدر را وداع کرده همیرفتند تا بدمشق رسیدند مردم دمشق باستقبال پذیره شدند و کوس و نای شادی بزدند و شهر بیاراستند و شادی همیکردند تا اینکه شرکان بشهر اندر آمد و در مقر خود جای گرفت و اما ملک نعمان چون پسر را وداع کرد حکیمان و دانشمندان نزد او بیامدند و گفتند که فرزندان تو حکمت و ادب بیاموختند ملک از این بشارت فرحناک شد و به حکیمان بسی مال داد و ضوء المکان را دید که بزگک شده و چهارده ساله گشته مایل بعبادت و دوستدار فقرا و اهل دانش است زنان و مردان شهر بغداد او را دوست میدارند و حال بدین منوال بود تا اینکه در بغداد محمل عراق از برای زیارت مکه معظمه و مدینه منوره بسته شد ضوء المکان چون محل حاجیان را بدید آرزومند بیت الله الحرام گردید و به پیش پدر رفت و اجازه سفر مکه خواست ملک نعمان ممانعت کرد و گفت صبر کن که سال آینده من خود بمکه خواهم رفت ترا نیز ببرم چون ضوء المکان دید که این وعده دیر خواهد کشید بنزد خواهرش نزهة الزمان رفت دید که به نماز ایستاده چون نماز ادا کرد ضوء المکان با او گفت که مرا شوق زیارت مکه و قبر نبی علیه السلام اندر دلست و از پدر اجازت خواستم جواز نداد قصد من اینست که پارۀ مال برداشته بی خبر از همه کس بحج روم نزهة الزمان سوگندش داد که مرا نیز با خویشتن ببر و از فیض زیارت محرومم مگذار ضوء المکان با او گفت چون شب در آید و ظلمت جهانرا فرو گیرد ازین مکان بدر آی و کس را آگاه مکن پس چون نیمه شب شد نزهة الزمان برخاست و پاره‌ای مال برداشت و جامه مردان پوشیده و بدر قصر روان شد دید که برادرش ضوء المکان اشتران آماده کرده و بانتظار ایستاده هر دو باشتر سوار گشته شب همیرفتند تا بحاجیان برسیدند و در میان محمل عراقی جای گرفتند و شبانروز همیراندند تا اینکه داخل مکه معظمه گشته مناسک حج بجا آوردند و از آنجا بزیارت قبر نبی علیه السلام بیامدند پس از آن حاجیان قصد بازگشت کردند ضوء المکان با خواهرش گفت که میخواهم به بیت المقدس بروم و ابراهیم خلیل را نیز زیارت کنم نزهة الزمان گفت مرا شوق از تو فزونتر است پس چارپایان کرایه کرده با مقدسیان روانه شدند ولی نزهت الزمان را آنشب تب بگرفت و زود خلاص یافت پس از آن ضوء المکان رنجور شد و خواهرش پرستاری و مهربانی همی کرد و همی رفتند تا به بیت المقدس برسیدند بیماری ضوء المکان سخت شد در حجره کاروانسرائی فرود آمدند و ضوء المکان را رنجوری هر روز افزون میشد و نزهت الزمان بخدمتگذاری مشغول بود و از مالی که با خویشتن آورده بودند صرف میکرد تا این که پشیزی از آن مال نماند و سخت بی چیز شدند آنگاه از جامهای خویش بخادم سرای داد که ببازار برده بفروشد چون بفروخت قیمت آنرا بدو آورد و او صرف کرد پس از آن چیز دیگر فروخت و همچنین جامهای خود همیفروخت تا این که هیچ چیز بر جای نماند نزهت الزمان گریان شد و کار بخدا سپرد پس ضوء المکان با او گفت که ای خواهر آثار عافیت در خود همیبینم دلم بگوشت سرخ گشته مایل است نزهت الزمان گفت ای برادر من روی گدایی ندارم ولی فردا بخانه یکی از بزرگان رفته خدمت کنم و چیزی از بهر قوت تو بدست آرم ضوء المکان گفت آیا از عزتها بذلت اندر همی شوی چگونه مرا هموار شود پس هر دو بگریستند و نزهت الزمان گفت ای برادر ما درین شهر غریبیم یک سال است که درینجا هستیم کس بحجره ما قدم ننهاده و از گرسنگی نتوان مرد مرا جز این بخاطر نمیرسد که فردا بیرون رفته خدمت یکی از بزرگان کنم و از بهر تو قوتی بیاورم تا از مرض خلاصی یابی و بشهر خویش رویم پس نزهت الزمان ساعتی بگریست پس از آن برخاسته روی خود با پارچه عبای کهنه که شتربانان دور انداخته بودند بپوشید و برادر را در آغوش گرفته بر دور جبینش بوسه داد و گریان گریان از پیش برادر بدرآمد و نمیدانست که بکجا رود و ضوء المکان انتظار خواهر کشید تا هنگام شام شد و نزهت الزمان باز نگشت ضوء المکان آن شب را نیز بانتظار بنشست و از دوری خواهر پریشان شد و سخت گرسنه گردید ناگزیر خود را از حجره بیرون افکند و خادم سرای را آواز داده با او گفت که مرا ببازار ببر خادم